روز عروس در قونیه آسیا

 روز عروس در قونیه آسیا

روز عروس در قونیه

روز عروس در قونیه

شب عروس: شب در گذشت مولانا جلال الدین محمد بلخی

روز عروس در قونیه (روز عُروس) براي من چيزي شبيه به همه صحبت هايي بود كه از مكه شنيده بودم. مقبره مولانا پر بود از آدم.. عشاق از تمام دنيا جمع بودند.. بزرگ و كوچيك.. مرد و زن.

شنيده بودم كه روز عروس اتفاق خاصي نمي افتد بلكه فقط ساعت ٤ بعد از ظهر به مدت بيست دقيقه يا نيم ساعت دعا مي خوانند. و مردم، از جمله من.. از ساعت ١١ صبح در مقبره جا مي گرفتند و مي نشستند و مثنوي مي خوانند و آجيل و شيريني تعارف مي كردند و خلاصه هر هنري داشتند رو مي كردند.

صبح فكر مي كردم بعد از پنج ساعت نشستن در ميان جمعيت خسته میشم و در نهايت به هتل بر مي گردم. اما جاي خيلي مناسبي نشستم و بساطمو پهن كردم و كمي مراقبه كردم. بعد از دو ساعت مراقبه و تماشاي مردم گفتم كتاب كوچكي كه نوشته هاي مولانا رو به انگليسي نوشته و هديه گرفته بودم را بخوانم.. كه ديدم با خود نياوردم.


بعد تصميم گرفتم هندزفري در گوشم بگذارم و بقيه ساعات را با صداي شجريان و عليرضا قرباني و محسن چاوشي بگذرانم. برعكس هميشه كه هندزفريم همراهم هست، در كيفم نبود. واي خداي من.. سه ساعت ديگه چيكار كنم؟ چشمانم را بستم و صداي ني را كه از توي حياط مي آمد و اگر خيلي دقت مي كردي مي شنيدي شنيدم. نا خود آگاه زدم زير گريه. از خداوند و از مولانا طلب صبر كردم طلب شجاعت بيشتر… طلب خير براي سفر سختي كه در راه دارم.

ناگهان خانم مسن بغلم، انگاري خودِ خدا باشد شروع كرد به انگليسي (از حجابش فكر مي كردم ايراني باشد) برايم ساعت ها راجع به مولانا و خدا و مثنوي و قرآن حرف زد. با هم كلي گريه كرديم. پنجاه و دو سال داشت و در استانبول زندگي مي كرد. تركي و آلماني و انگليسي را كامل حرف مي زد. ميگفت سالها معلم آلماني بوده و حال كه بازنشسته شده در اين سن در دانشگاه مثنوي مي خواند!!! مي گفت آموختن را از آموزش دادن بيشتر دوست دارد. من بهش گفتم ما ميگيم ” ز گهواره تا گور دانش بجوي” .. نمي توانم حرف هاي سه ساعتمان را مو به مو بنويسم فقط من امروز جلوه اي از خدا را روبرويم، در آغوشم داشتم.

مي گفت مثنوي كليدِ زندگي است… هرروز بعد از نماز يك صفحه مثنوي و يك صفحه قرآن مي خواند. و تا به حال چهار بار شش جلد مثنوي را تمام كرده بود!
يك دختر بيست و سه ساله هم داشت كه هنگامي كه من با گريه گفتم شما منو ياد مامانم ميندازين، تسبيح خيلي خوشگلي كه در گردنش بود رو بهم هديه داد و گفت، از ما خواستن كه اهدا كنيم. اهدا كردن سخت نيست اما اهدا كردن با ارزش ترين چيز هامون خيلي خيلي سخته… اين تسبيح براي من خيلي با ارزشه… براي تو …

و از من خواست تا روي زانوم نماز بخونه! خيلي عجيب بود.
سه ساعت باقي مانده در يك چشم بهم زدن گذشت و ساعت ٤ به مدت يك ربع غرق در اشك همه دعا گوش داديم. و به مولانا قول دادم سال بعد همين موقع همينجا باشم.

ديدن اين زن باعث شد دلم بخواد حتما براتون و براي خودم بيشتر كه يادم نرود، بنويسم.

برای خواندن پست «اولين سفر تنهایی در نوزده سالگی به قونیه» کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *