ونکوور و زیبایی هایش

 ونکوور و زیبایی هایش

ونکوور

ونکوور گردی با دوستان ایرانی ساکن کانادا

در ده روز گذشته هرروز ونکوور گردی کرده ام.
تابحال شهری به این تمیزی، منظمی و مدرنی ندیده بودم. رفت و آمد در شهر بسیار آسان است و آنچه برایم جالب است، سلام کردن مردم به راننده اتوبوس هنگام سوار شدن و تشکر کردن از راننده هنگام خارج شدن است!
شهر بسیار سرسبز است. دور تا دورش آب است و یک پارک جنگلی به نام پارک استنلی دارد که عاشقش شده ام. یک روز با مارک، یک دوست اسپانیایی که از طریق کوچ سرفینگ برای تمرین اسپانیاییم با او آشنا شده ام ۱۰‌کیلومتر در پارک راه رفتیم و لذت بردیم.

با آرزو که در برزیل نیز دیدمش، به کتابخانه های مختلف رفتیم و از کنار رستوران های گیاهی و وگان زیادی گذر کردیم.

هنگام قدم زدن در مرکز شهر ونکوور ، در ده دقیقه، هم انگلیسی می شنوم، هم فارسی، هم اسپانیایی، هم پرتغالی، هم چینی! تمامی مردم با ملیت های مختلف کنار هم با “صلح” زندگی می کنند و بنظرم همین صلح است که باعث زیبایی ونکوور شده است. ترنس ها، همجنسگراها، بایو سکشوال ها و .. با آزادی کامل در شهر تردد می کنند و ۸۰٪ شهر این را پذیرفته اند.
از اینکه این سر دنیا را دیدم بسیار خوشحالم. قبل ها وقتی ایران بودم از اینکه همه به کانادا مهاجرت می کنند عصبی بودم. البته این عصبی بودن بیشتر بخاطر مهاجرت دوست صمیمی ام پرستو به تورنتو و دور شدنش از من بود.
اما حال می دانم نقطه ای از کره ی زمین هست که انسان ها را با هر تفکر و اعتقادی میپذیرد و کنار هم جمع می‌کند. چه فرقی می کند کجای این سیاره کوچک زندگی کنیم وقتی ما “هیچ” هستیم؟ وقتی تنها یک نقطه ایم؟؟

مراسم طبل زنان در ساحلی در پارک استنلی در ونکوور. یک عده طبل می زدند، یک عده می رقصیدند و عده ای مثل ما، تماشا می کردند.

فکر نکنم خودم بتوانم روزی در کانادا زندگی کنم و با وجود تمامی این زیبایی ها و امنیت و راحتی زندگی، آن احساس “در خانه بودن” را که در آمریکای جنوبی داشتم را هنوز در کانادا احساس نکرده ام! اما برای تمامی افراد و مهاجرانی که زندگی را دوباره و از نو در این کشور سرد آغاز کرده اند خوشحالم و به آنها برای تغییری که در زندگی خود ایجاد کرده اند افتخار می کنم.??
آنیچا.

دعوت شدن به دبستانی در کوکیتلم، ونکوور

مادر دوستم آوا که در دوران راهنمایی هم مدرسه ای بودیم، در یک مدرسه فرانسوی در کوکیتلم، ونکوور ، تدریس می کند. از من دعوت کرد تا به مدرسه بروم و من که خیلی برایم جالب بود بعد از دیدن و کار کردن در مدارس در آمریکای جنوبی، از یک مدرسه در کانادا هم دیدن کنم، با کمال میل و کلی هیجان قبول کردم. تصمیم گرفتم برای بچه ها از گیتی صحبت کنم! اول نسرین جون برای بچه ها از سفر من گفت، سپس به کلاس رفتم و دونه دونه از بچه ها خواستم خودشونو معرفی کنن و بهم بگن از کجا و از چه کشوری هستن!! ایرانی، بحرینی، مکزیکی، برزیلی، سوئدی، آلمانی.. از کنگو آفریقا تا ژاپن و از هر ملیتی که فکرشو بکنین در کلاس بود. شگفت زده بودم از این ترکیب جذابی که بچه ها باهاش بزرگ میشن! بعد نقشه جهان رو آوردیم و دونه دونه در مورد کشور هامون، و قاره ها صحبت کردیم. بعد پرسیدم حالا این قاره ها کجان؟ در کره ی زمین. سپس روی تخته مداری از ۸ سیاره ی دیگر کشیدم و دونه دونه راجبشون صحبت کردیم. سپس به کهکشان راه شیری رسیدیم که بین ۲۰۰-۴۰۰ بیلیون ستاره و بیش از ۱۰۰ بیلیون سیاره داره و زمین تنها یکی از آنهاست. و بعد توضیح دادم که حالا همین کهکشان راه شیری تنها یک کهکشان از ۱۰۰ بیلیون کهکشانیه که در جهان هستی و یا گیتی وجود داره.
یک ویدئو هم در این رابطه با هم دیدیم و سپس سوال رو دوباره ازشون پرسیدم: حالا با این همه اطلاعات، اهل کجا هستین؟؟ ازشون خواستم برام نقاشی کنن و یک نمونه شو براتون گذاشتم! برای من تجربه عجیبی بود و بسیار ممنونم از نسرین جون که منو دعوت کردن! امیدوارم بچه ها این روز رو یادشون بمونه.
ما واقعا اهل کجا هستیم؟

نقاشی یکی از بچه ها در مورد “خانه”!

ما واقعا ز کجاییم؟

دیروز صبح داشتم در شهر تنها راه می رفتم، که چشمم به دختری چینی افتاد که با عشق روی نیمکت برای دوست پسرش صحبت می کنه. دوست پسرش رنگ پوست تیره ای داشت با موهایی بسیار فرفری و چشم هایی روشن. انقدر این ترکیب جالب بود که من به خودم اومدم و دیدم پنج دقیقه است به این دو نفر خیره شدم و در افکارم غرقم.
چند قدم بیشتر رفتم و بچه ی ۳ ساله ای رو دیدم که به من لبخند می زد‌. حالش رو پرسیدم و نشستم رو زمین که باهاش صحبت کنم. بعد از چند دقیقه دو مادرش به دنبالش اومدن و دختر که خیلی بامزه صداشون می کرد “مامز”، یعنی مادر ها، با من دست تکون داد و رفت.
هیچوقت در زندگیم همچین چیزی ندیده بودم. تنها در فیلمها.. به اطراف نگاه می کردم از دیدن رنگ پوست های مختلف لذت می بردم. آیا اصلا فرقی می کنه من از چه نژادی هستم؟ آیا گذشته من، من رو تعریف می کنه؟ آیا اینکه من در ایران به دنیا اومدم، باید یک برچسب باشه روی پیشونی من که من ایرانی هستم؟ شاید آزمایش دی ان ای بدم و مشخص بشه اجدادم کوبایی هستن‌ . اصلا مشخص هم بشه مگه فرقی می کنه؟؟ وقتی سفر می کنی، هزاران برچسب نژاد پرستانه می بینی که گاهی ذهنتو کنترل می کنه. من یادمه توی شیلی با خودم گریه می کردم و می گفتم: من چون ایرانی هستم برای رفتن به آرژانتین ویزا می خوام اما اگر اسپانیایی بودم، اگر کانادایی بودم… اگر اگر اگر.. از امروز می خوام سعی کنم تا این اتفاقات کوچیک، ذهن منو کنترل نکنن. از امروز من ایرانی نیستم، من یک انسانم. از امروز من از دیگران نمی پرسم در چه کشوری به دنیا اومدن. چون صرفا مکان تولدشون شخصیت اون هارو معرفی نمی کنه. از امروز در زندگی خودم برچسب هارو پاک می کنم…
.
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمیم همه دردانه.. – مولانای جان

برای خواندن داستان کار داوطلبانه در جزیره سالت سپرینگ، کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *