دیدار با پنگوئنها و تولد بیست و یکسالگی در پاتاگونیا

 دیدار با پنگوئنها و تولد بیست و یکسالگی در پاتاگونیا

پنگوئنها

اولین دیدارم با پنگوئنها

ساعت ١٢ شب با پاولا،میزبانم و چند تا از دوستاش شروع به باچاتا رقصیدن کردیم و من شماعی زاده گذاشتم و گروهی ایرانی رقصیدیم. ساعت ١ تا ٣ به سالسا کلاب کنار خونه رفتیم و اونجا همه مردم غریبه برام شعر. خوندن و اولین دقایق سال جدیدم با رقصیدن با مردم روستا وسط بار و فکر کردن به پنگوئنها گذشت..

من و پاولا و دوستان رقصنده اش

ساعت ٩ صبح از خواب بیدار شدم.. هوا ناباورانه ٣٥ درجه بود. پاولا گفت بیا بریم تو اقیانوس شنا کنیم و آفتاب بگیریم. گفتم من حتما امروز باید پنگوئنهارو ببینم. گفت تور ها ٧ صبح رفتن و اتوبوسی نیست! تنها راه اینه که ٣ ساعت هیچهایک کنی!

بیرون شهر کنار خیابون ٣٠ ثانیه ایستادم و اولین ماشین سوارم کرد. زنی به نام سولِداد که منو حدود ٢٠ کیلومتر برد و بعد از اونجا تنها دو دقیقه ایستادم تا یک کامیون برام وایساد! پیرمردی به نام خوان که شاخ درآورد در راه سر کار،دختری از ایران که تولدشه رو سوار کرده. ٦٠ کیلومتری با خوان رفتم تا جایی که جاده یک طرفه بود به سمت سایت پنگوئنها. یک ربع ایستادم و یک زوج مسن بولیویایی/فرانسوی سوارم کردن و ٦٦ کیلومتر بعد رو هم با اونا رفتم. ساعتها راه رفتن در راه یک و نیم کیلومتری در حالی که دور تا دورم پر از پنگوئن بود. آفتاب روی صورتم میتابید و فکر میکردم در خوابی عمیق هستم. از مسئولین پرسیدم میتونم ٢١ تا شمعمو (که صبح به همراه نونی به جای کیک خریده بودم)، کنار پنگوئنها فوت کنم؟

گفت تولدت تنهایی؟ اینجا که نمیشه اما آخر راه کنار ساحل یک خونه چوبی کوچیک هست، اگه بخوای من کارمندارو صدا میکنم بیایم برات شعر بخونیم! گفتم حتما.. بعد از دیدار کاملا وصف نشدنی با پنگوئنها، به کلبه چوبی رفتم و با یکسری غریبه،یعنی کارمندان اونجا،٢١ تا شمعمو کنار پنگوئنها در پاتاگونیای آرژانتین ناباورانه فوت کردم و بعد وقتی فهمیدن ماشین برای برگشت ندارم.. منو تا پورتو مدرین برگردوندن!

هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بدون بادکنک و کیک شکلاتی بی بی و بدون عزیزانم تولدم رو بگذرونم! اما امسال فهمیدم خوشحالی من به کیک شکلاتی و خانواده و دوستانم محدود نمیشه! بلکه فقط به خودم مربوطه.. اکباتان باشم یا شمال.. قونیه باشم یا آرژانتین.. با دوستهام باشم یا با پنگوئنها… فرقی نمیکنه. مهم اون یکروز از ساله که به من تعلق داره.

شکر میکنم بابت زیبایی های کره ی زمین و هنوز باورم نمیشه که ١٦ آذر برام انقدر جادویی بود..فکر کردم دیدن پنگوئنها بتونه بیشتر از دیدن من و شمعهام خوشحالتون کنه.

ممنونم که یکسال همراه من سفر کردین. برای خواندن ادامه سفر در پانتاگونیا اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *