دوستی با باربارا در کیتو

 دوستی با باربارا در کیتو

کیتو

جادوهای کیتو

دلم برای کتاب دست گرفتن و خوندن تنگ شده بود، از فرصتم توی کیتو استفاده کردم یه کتاب فروشی انگلیسی پیدا کردم! فرناندو عجله داشت و می خواست کلیسای مشهور شهر رو بهم نشون بده و قرار شد ٥ دقیقه بریم داخل و من سریع یک کتاب انتخاب کنم!

به محض ورود، دو پیرمرد (من عاشق مرد های مسن هستم، هرچه بزرگتر جذابتر!) و یک زن مسن را که کاملا معلوم بود اکوادوری نیستند را دور هم دیدیم. به انگلیسی سلام کردم و سریع گفتند کجایی هستی؟! تا گفتم “ایران”، زن آهی کشید، ازم پرسید توی کیتو چه میکنم و بعدش با لبخند و ذوق گفت بیا بشین ببینم، من کلی ایرانی میشناسم! به فرناندو نگاهی کردم، گفتم ببخشید اما نمی خوام کلیسا ببینم، سری تکون داد و تو کتابفروشی گم شد! منم نشستم به صحبت! یکی از پیرمرد های جذاب گفت با خانواده مهاجرت کردین کیتو،اکوادور؟؟ گفتم نه من تنها اومدم! چشمای اون یکی چهار تا شد گفت چند سالته؟ بیشتر از هفده سال داری؟؟ :))

زن روبرویم، باربارا، شروع به درد و دل کرد! فکر کن یک نفر که هنوز چهار دقیقه هم نشده باهاش آشنا شدی برات بشینه کل زندگیشو تعریف کنه! از دوست صمیمی ایرانیش “ژیلا” گفت که توی آمریکا با هم همخونه بودند، و زمان انقلاب، قبل اینکه شاه بره، ژیلا به ایران برگشته و باربارا تا الان خبری ازش نداره! هنوز بهش فکر می کنه و تا ایرانی میبینه یاد ژیلا میفته! او دو دختر داره، یکی آمریکایی و دیگری اکوادوری که سالها پیش در اکوادور به دختر خوندگی قبولش کرده! باربارا هر سال در پرو،اکوادور،کلمبیا و آمریکا در حال سفره و میگه هر چقدر بزرگتر میشم از زندگی بیشتر لذت می برم! و عاشق کیتو هم هست!
پس از سوال و جواب و ٤٥ دقیقه معاشرت گرم، بهم گفت من می خوام مامانتو ببینم! گفتم اتفاقا شما خیلی شبیه مامان من هستین! گفت بهش سلام برسون! کاملا معلومه چجور زنیه! اگه ببینمش قطعا دوست های خوبی میشیم!

محکم بغلش کردم، کتابمو انتخاب کردم، و با دلتنگی برای زنی که یک ساعت هم نبود میشناختمش، کتابفروشی رو با فرناندوی شاکی ترک کردم!

برای خواندن  « تجربه ی راه رفتن روی خط استوا، یک پا در نیمکره شمالی و یک پا در نیمکره جنوبی »  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *