دوستی با غریبه ها؟ آندریا و روستای لورین

 دوستی با غریبه ها؟ آندریا و روستای لورین

غریبه

آندریا، غریبه ی آشنا

اتفاقات هیچوقت بی دلیل نیستند. اینو وقتی با تمام وجودم درک کردم که بابا مُرد. البته نه دقیقا همون موقع که این اتفاق افتاد. اون موقع من فقط دوازده سالم بود. اما خیلی سال بعدش وقتی رفتم هنرستان. اگه بابا بود من هیچوقت نمیرفتم هنرستان. یا نمیتونستم تنها سوار مترو بشم. یا توی مهد هایی بجز مهد مامان کار کنم. یا تنها با دوستام برم شمال. یا تا دیروقت بیرون بمونم. یا دوست های پسر و دخترمو به خونه دعوت کنم، با غریبه ها دوستی کنم و خیلی خیلی چیز های دیگه..
البته اگه بابا بود من خیلی چیز هایی که الان نداشتم رو داشتم. مثل عشق پدری، یا حس خوب بابا داشتن.. یا؟
نمیدونم، خیلی وقته بابا نداشتم. برای همین یادم رفته پدر داشتن چه حسی داره. فقط میدونم اگه بود هم خیلی خوب بود.

اتفاقات هیچوقت بی دلیل نیستن. مثل کنسل شدن کار داوطلبانه ام توی بولیوی و موندن من در خانه الکس و اطلاعاتی که بهم اضافه شد. یا مثل نگرفتن ویزای برزیل که باعث شد بجاش برم کلمبیا. یا حالا مثل نبودن داوطلب های دیگه که تابحال برای میزبان هام توی دو سال اخیر اتفاق نیافته و همیشه بین ٣ تا ٥ داوطلب داشتن و حالا درست با ورود من، بقیه داوطلب ها کنسل کردن و هم اونا بدون داوطلب شدن و هم من بدون دوست. اما اینم بی دلیل نیست. من خیلی تو این یک هفته از خودم بیشتر فهمیدم. به کارهای نرسیده رسیدم، و کتاب فوق العاده ای رو تموم کردم که موقع خوندنش خوشحال بودم کسی نیست و توی اتاق سکوت کامل پا برجاست. و حتی میدونم بجز این دلیل های ریز، تنها بودن من تو دو هفته اول کاری خیلی دلیل های دیگه هم داره که بعدا میفهمم. مثل بقیه اتفاقات که همیشه دلیل هاشونو بعدش فهمیدم.

دیروز که برای خرید دستمال کاغذی و آب معدنی، چیز هایی که میزبان هام در اختیارم نمیذارن، به سوپر مارکت رفته بودم، دختر آشنایی که همیشه اونجا دیده بودمش، (آندریا) شروع کرد باهام صحبت کردن و فهمیدم انگلیسی خیلی خوب صحبت میکنه و گفت چرا من همیشه تنهام و با بقیه داوطلب ها نیستم و گفت همیشه با همه دختر ها دوست میشده و تمرین انگلیسی میکرده. وقتی گفتم این دو هفته داوطلبی جز من نیست خیلی تعجب کرد و گفت شب اگر برنامه ای نداری بریم “لورین”. منم گفتم باشه. ساعت ٧ قرار شد بیاد دنبالم کنار خونه الخاندرو که از قبل میشناخت. ننب دونستم آندریا دقیقا کیه و در جبن آشنایی برام غریبه بود. نمیدونستم لورین چیه و کجاست؟ مغازه است؟ یا سینما؟ یا اسم بازاره؟ اسم خیابونه؟ اسم باره؟ اسم چیه؟
فقط میدونستم اینبار دیگه رفتن به جای ناشناخته با یک غریبه توی این روستای عجیب برای من دیگه ترس نداره. میدونستم حتما آشنایی با آندریا یکی از دلایل تنهایی موندن من اینجاست. رفتم تو اتاق و چهار تا بیسکوئیت خوردم و تا ساعت ٧ به این فکر کردم که لورین کجا و چی میتونه باشه.

من و آندریا در تولد بچه ی یکی از دوستانش در لورین

داستانهای روستای لورین

ساعت ٧ آندریا اومد دنبالم و با هم کنار خیابون بیرون روستا رفتیم و سه دقیقه ای منتظر شدیم تا یک ون کوچیک اومد و آندریا پرسید: لورین؟ و آقاهه جواب داد: بیا بالا، یک سول! و سوار شدیم و من فهمیدم لورین اسم یک مکانه! شروع کردم از آندریای بیست و دو ساله که نمیدونم چرا منو میبینه احساس پیری میکنه از زندگی در پرو و پونتا نگرا پرسیدم! اینکه چه حسی داره تو تنها سوپری روستای کوچیک و خلوت کار و زندگی میکنه و آرزوهاش چیه. اینکه هدف داره یا نداره. و برام جالب بود که از محدودیت های خانوادگی و وابستگی هاش راحت میگفت و از رابطه و عشقش با پسر دیگری در روستا، و از آرزوی سفر کردن و تغییر کاری که براش هیچ تلاشی نمیکنه و میدونه همیشه براش یه آرزو میدونه در عین حال از زندگیش راضیه و خوشحاله!

بیست دقیقه از پونتا نگرا تا لورین راه بود و به یک شهر کوچیکی رسیدیم پر از محلی. متاسفانه ایران رو بلد نیستم که بتونم شبیهش رو مثال بزنم. اما جایی کاملا غیر توریستی کنار آب، شلوغ چون تنها شهریه اون دور و بر احتمالا بعد از پایتخت که مغازه و بازار داره و احتمالا مردم برای کار از روستاها هرروز به اونجا میرن و بر میگردن. آندریا کمی خرید کرد، من دو عدد گوشواره برای دو سوراخ در جلوی گوش راستم گرفتم و یک آبمیوه فوق العاده خوشمزه محلی خوردیم! ساعت حدود ٩:٣٠ بود که به روستا برگشتیم و حسابی حرف زدیم و تو تاریکی جلوی اقیانوس آرام بلند بلند خندیدیم. منو به تولد یکی از دوستانش در یک خانه ی عجیب و کوچیک برد و من برای پسری غریبه به نام “کوین” تولد مبارک خوندم و بعد با آدم هایی که هیچی ازشون نمیدونستم سالسا و “رِگه تون” که یک نوع رقص لاتینه، رقصیدم. پاستیل های وُدکایی خوردم. و درجه ی صفر نترسیدن رو تجربه کردم.

بعد از اون در حالی که گیج بودم به دو تا خونه اونور تر رفتیم که یک جشن بزرگ برای تولد بچه ای داشتن با کیک خیلی بزرگ و خلاصه مجلل. دیگه نپرسیدم چطور ممکنه همچین تجهیزاتی توی همچین خونه و روستایی باشه و سعی کردم این همه تناقض رو برای خودم بدون دلیل هضم کنم.

بعد از اون شب هرروز آندریا رو میدیدم و به روستاهای اطراف میرفتیم و از نشستن کنار اقیانوس در سرما لذت میبردیم. خیلی زود هفته ی دوم کاریم هم اینجا گذشت و جمعه رسید که وقت سفارت شیلی داشتم و یک داوطلب جدید به من اضافه شد و همزمان با یک دختر از تایوان ملاقات کردم و دور و برم انقدر پر از دوست و شلوغ شده حالا برنامه روزهام پر شده که دیگه از اون حال تنهایی و غصه بی دلیل و گوش دادن به آهنگ “بیچاره دلم” خبری نیست. یکم صبر داشته باشیم زندگی روی قشنگشو بهمون نشون میده.

ممنونم که با من سفر می کنید. برای ادامه دادن مسیر با من، اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *