لذت دیدن ایرانی ها در لیما
سه دختر ایرانی در لیما پایتخت پرو
توی اینستاگرام از دو دختر ایرانی پیام داشتم که بزودی به لیما میرسن و دوست دارن همدیگر رو ببینیم. آیناز ٣٤ ساله که ٨ ساله آلمان زندگی میکنه و با دوست آلمانیش قرار بیان سه هفته پرو و بولیوی رو بگردن! و مهسا ٢٧ ساله که ٥ ساله ساکن آمریکاست و برای عروسی دوست پِروییش به اینجا اومده. با آیناز در مرکز شهر لیما برای یک تور پیاده روی مجانی قرار گذاشتم، و راه افتادم که بعد مدتها یک هموطن ببینم. کسی که با بوی تهران آشناست، مزه ی زرشک پلو با مرغ رو چشیده و اندی و منصور رو میشناسه. کسی که میتونم راحت باهاش “تعارف” کنم.. فارسی حرف بزنم و یکم خودم باشم. دختر ایرانی که در عین غریبه بودن، برای من توی پایتخت شلوغ پرو، آشناترین فرد ممکن بود. راه افتادم تا به آغوش غریب آشنا برسم… راه افتادم..
دیدن آیناز،و روز بعدش مهسای ایرانی که از آلمان و آمریکا هر کدوم به یک دلیل برای سفر به پرو اومده بودن، برای حال روحم خیلی خوب بود. با هم غذاهای جدید امتحان کردیم،یک بنای تاریخی فوق العاده در لیما دیدیم و فرسنگ ها دور از ایران، کنار اقیانوس آرام، به تماشای غروب آفتاب نشستیم و در کنار هم سکوت کردیم. از آیناز جون سه تا کتاب هدیه گرفتم با زعفرون و لواشک! مهسا هم که تا چند روز بعد، هرروز میدیدمش، به دلایل مختلف مهمونم میکرد و روز آخر بعد از یک دوچرخه سواری طولانی که مهمون من بود.. برای خداحافظی به یک نهار فوق العاده چینی مهمونم کرد و قبل رفتن به فرودگاه برام دم هاستلمون سه عدد کرِپ نوتلا آورد!
برام عجیبه که جدیدا انقدر سریع وابسته ی آدم های مختلف میشم؛ شاید چون میدونم همه شون رفتنی هستن.. میدونم همه شون مدتی اومدن توی زندگیم و قراره بعد از تاثیر گذاشتن روی من، برن! البته الکس میگفت این منم که وارد زندگی آدم ها میشم و تاثیر میذارم و بعد میرم! اما در نهایت مطمئنم کاملا دو طرفه است! آیناز و مهسای ایرانی هم روی من تاثیرات خیلی خوبی گذاشتن و هلم دادن رو به جلو و گفتن همین فرمون رو برو جلو.. خیلی فرقه اینو یکی از فضای مجازی بهت بگه یا چشم تو چشم… خلاصه وجودشون انگیزه رو به زندگی آروم این روزهای من برگردوند.
در کنار این سکوت و کار در هاستل و تلاش برای یادگیری آشپزی و نی و کتاب هرروزه لب دریا، کار آنلاینم شاید یکم وقت خوابمو گرفته باشه اما خودشو خیلی درست توی برنامه زندگیم جا داده. شب ها حدود یکساعت و نیم و صبح ها هم یکساعت دیگه باید وقت بذارم و اطلاعات مختلف در مورد مقاصدی که بهم داده میشه و پرواز ها و ایرلاین ها رو گوگل کنم! و بعد در اپلیکیشن Word دسته بندی کنم و تحویل بدم.
دقت زیادی میخواد و خیلی وقتا سرچ دقیق، یعنی هنگام کار باید ١٠٠٪ حواسم جمع باشه، اما در عین حال میتونم بگم اصلا سخت نیست و اذیتم نمیکنه..
اینروزها دوباره بعد از مدتها به “از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟” فکر میکنم و در جوابش گاهی اشک میریزم، گاهی میخندم، گاهی سکوت میکنم، گاهی میرقصم و گاهی ساعتها به سقف سفید بالای سرم خیره میشم. از طرف دیگه انگار هرچی تا الان گذشته شوخی بوده و تازه دارم عمق تنهایی رو میچشم.. وقتی برمیگردم میبینم تمامی دوستای نزدیکم دارن زندگیشونو میکنن و حسابی زندگیشون پیش رفته و دیگه من از جزئیات روزهاشون خبر ندارم.. وقتی میبینم خواهرهام هرکدوم مشغول کار و علاقه خودشونن و حرف زدنمون بیشتر از یک احوالپرسی معمولی یا مرور خاطرات طول نمیکشه.. وقتی میفهمم ای وای منی که دورم شلوغ بود الان حتی کسیو ندارم از حال قلبم براش حرف بزنم؛ تازه میفهمم که زندگی تنهایی شروع شده. تا الان هرچی بوده من زیادی غلوش کردم.. هیچوقت این نوع تنهایی رو نچشیده بودم.. گوشیمو برمیدارم و تو قسمت دفترچه آنلاین خودم، برای خودم مینویسم و مینویسم و مینویسم.. مهم نیست کسی نباشه که براش دردِ دلمو بگم.. مهم فقط اینه که بگمش.. بنویسمش.. مهم اینه که دردِ
دل توی دل نمونه.. بقیش مهم نیست.
من عاشق این عکس هستم. روی دیوار رستورانی در لیما هر کدوم یادگاری نوشتیم!
ممنونم که با من سفر می کنید. برای خواندن « زندگی و کار داوطلبانه در پونتا نگرا، پرو» کلیک کنید.