رفتار نادرست میزبانهام با من داوطلب

 رفتار نادرست میزبانهام با من داوطلب

داوطلب

حداقل اگر مهربان نیستین با داوطلب های خود با ادب باشین

یک ماه اخیر برای من داوطلب خیلی زود گذشت، جدا از سرما قلبم گرم بود و صبح ها زود شب میشد و تا میومدم بخوابم میبینم صبحه. هنوز دوشنبه و روز اول کاری شروع نشده، شنبه می شد! عجیب زود گذشت.

من هم کم نوشتم. زمان خیلی بیشتری رو به خودم اختصاص دادم و البته کار آنلاینم هم یکم بیشتر شده بود!
موقعی که دختر های داوطلب دیگه اومدن، انقدر همه چیز خوب گذشت که من ماندنم رو دو هفته بیشتر تمدید کردم، اما اتفاقات ریزی در خانه رخ داد که یک شبه پشیمان شدم، دلم شکسته شد، نظرم عوض شد و حالا تا سه ساعت دیگه بعد از یک ماه از این خانواده می روم تا یکم استراحت کنم.

تدریس با بچه ها عالی بود، میلی، مادر خانواده غذاهای فوق العاده خوشمزه ای درست می کرد، آرانسا دختر ٤ ساله شون که سندروم دان داره انقدر تو این مدت بهم عشق داده که نمیدونم با حال خوب قلبم چیکار کنم، پسر ٣ ماهه شون “فاکوندو” که رشدش رو در یک ماه اخیر مشاهده کردم روزهای آخر ساعتها در بغلم با چشمهای بزرگ و مشکیش به صورتم خیره میشد و من کیف می کردم.
در هر خانه ای قانونهایی وجود داره، که وقتی واردش میشی باید رعایت کنی. آلخاندرو قانون های زیادی داره، مثل تکون دادن کفش ها قبل از وارد خانه شدن، خشک کردن ظرف ها بعد از شستن و همیشه قبل از خودش دم در آماده بودن که من و همه ی دختر ها اینها رو رعایت میکردیم.
اما متاسفانه لحن صحبتش با ما، بسیار بلند و تند و بی ادبانه بود…
مثلا یادمه روز اول بعد از اینکه ظرفهام رو شستم اومد جلو و خیلی جدی و تند و با اخم گفت: اینجوری چیزی راه نمیفته، حتما باید ظرف ها رو خشک کنی و بعد سر جاشون بذاری و ….
من که خشکم زده بود آروم گفتم ببخشید من همین امروز رسیدم اینجا. واقعا نمی دونستم. عذر می خوام.
و این نوع لحن بار ها و بار ها سر موضوعات مختلف تکرار شد تا وقتی که دیشب بعد از غذا من داشتم کیک هایی که برای دسر میلی زحمت کشیده بود برامون درست کرده بود رو با چاقو نصف میکردم تا برای هر نفر توی بشقابش سرو کنم. آلخاندرو واقعا داد زد: فقط برای ٤ نفر سرو میکنی، فقط ٤ تا و نه بیشتر. ما کیک رو فردا می خوریم.

و من بدجور بغضم گرفت. هیچ جوابی ندادم و کیک خوشمزه رو که اون لحظه برایم مزه ی سم می داد رو توی دهانم گذاشتم و قورت دادم. دختر ها منو به اتاقشون بردن و گفتن باید حتما باهاشون در این باره حرف بزنم. منم انقدر دلم شکسته بود که گفتم من بیشتر از این اینجا نمی مونم.
امروز صبح با میلی در مورد رفتار بی دلیل و خشمگینانه آلخاندرو حرف زدم که خیلی ناراحت شد و اشک ریخت و عذر خواهی کرد و گفت فشار روی شوهرش خیلی زیاده.

اما وقتی داوطلب توی خونه ات داری که برات روزی بالای ٥ ساعت کار میکنن، برای نگه داشتنشون باید حداقل اگر مهربون نیستی باهاشون “با ادب” باشی.

خوشحالم که انقدر بزرگ شدم که برای خودم ارزش قائلم و نمی ذارم کسی بی دلیل به من توهین کنه. سفر میکنم که خوشحال باشم نه اینکه توی یک خونه دور از همه چیز و همه جا و بمونم و ذهنم درگیر و عصبی باشه، خلاصه الان آخرین نهار رو خوردیم و دلم می دونم برای همه غیر از آلخاندرو خیلی تنگ میشه و تجربه ی خوبی رو داشتم!!
امشب با “ایزی” از آمریکا و “امبر” از انگلیس، میریم شهری به نام “هواراز” در شش ساعتی لیما. میریم در آغوش کوه های آند.

هرجا حالت خوب نبود، سریع برو جایی که حالتو خوب کنه!

با خواندن داستان بعدی، خاطرات من در طبیعت هواراز را با من مرور کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *