ورود به لاپاز پایتخت بولیوی
خداحافظی با بوگوتا،کلمبیا و ورود به لاپاز در بولیوی!
قبل از پرواز به لاپاز پایتخت بولیوی، دو شب آخر توی بوگوتا مهمون یک زوج میانسال بسیار خونگرم بودم. یک جورایی میشن فامیل های دورم! فامیل های زن عموم که من فقط تابحال یکبار دیدمش! یک کلمه هم انگلیسی بلد نبودن و من دو روز کامل باهاشون اسپانیایی حرف زدم و باز هم کلی جمله و کلمه و اصطلاح جدید یاد گرفتم! ازشون بارها بخاطر دعوتنامه تشکر کردم و همینطور از عموووم بخاطر معرفی اونها! اما میگفتن دعوتنامه ندادیم که فقط دو شب مهمونمون باشی و هروقت خواستی بیای بوگوتا باید بیای پیش ما! خلاصه خوشحالم سر تا سر اکوادور و کلمبیا برای خودم دوست و آشنا پیدا کردم و دفعه های بعد دیگه می دونم کجا برم!
کار داوطلبانه ای که در بولیوی پیدا کرده بودم از ٢ مِی شروع میشد و من ٢٨ آپریل، ساعت ٢:٣٠ نصفه شب به لاپاز، پایتخت بولیوی رسیدم! برای خودم از کوچ سرفینگ میزبانی به نام “الکس” پیدا کرده بودمو از فرودگاه با یک تاکسی ٧ دلاری، رسیدم در خونه الکس! خواب آلود منو به اتاقم راهنمایی کرد و گفت فردا صبح معاشرت می کنیم! یک نگاه به اتاق بزرگ و مجهز با حموم و دستشویی کردم! بعد یادم افتاد تازه اینجا فقیرترین کشور آمریکای جنوبیه! فهمیدم من اومدم خونه پولدار ترینشون! بین ذکر های خدارو شکر و گیجی و سر درد خوابم برد! هفته هفته ی اتفاق های جدید، آدم های جدید و کشف کردن کشور جدید بود!
اول سفر اصلا فکرشم نمی کردم انقدر راحت بتونم ادامه بدم! رسیدن به بولیوی، چهارمین کشورم در آمریکای جنوبی واقعا نور امید بود! همینطور از همون شب اول تابحال انقدر همه چیز غیر منتظره و عجیب بوده که کلا بولیوی رو یک نور می بینم!
توی قرآن خدا یکجا گفته که سفر کنیم و نشانه هاشو ببینیم! تا همین الان نشانه های بسیاری دیدم اما بولیوی، یا بهتره بگم “الکس”، تا الان بزرگترین نشانه ی این سفرم بوده! خدایا ممنونم بابت جوابی که به همه سوالام میدی و بابت در هایی که برام راحت باز می کنی! صبح و شب باید شکرش کنم!
زندگی خیلی قشنگه!
لاپاز گردی و میزبانم الکس
ساعت ٢ ظهر از خواب بیدار شدم! به آشپزخونه رفتم دیدم الکس گفت: منتظر بودم ساعت ٤ عصر بشه، اگه بیدار نشدی در بزنم ببینم زنده ای یا نه! :))! چایی می خوری؟
به همراه چایی تازه و شکلات، سر صحبت رو با هم باز کردیم. الکس ٣٨ سالش بود، از بچگی تا نوجوانی توی کانادا بزرگ شده بود و به چهار زبون انگلیسی، اسپانیایی،فرانسوی و پرتغالی کامل مسلط بود! زبان پرتغالی رو هنگام سفر شش ماهه اش توی برزیل یاد گرفته بود، حدود ١٥ سال پیش بدون هیچ پولی از مونترال کانادا پیاده اومده بود تا برزیل و در برزیل و رودخانه آمازون کار تور لیدری انجام میداد تا پول در بیاره! حالا الان توی لاپاز پایتخت بولیوی، یک خانه ی بسیار بزرگ و بسیار مدرن، پر از تابلو های نقاشی، پر از مجسمه های عجیب از همه جای دنیا و پر از فیلم و پر از رنگ داره! نصف بیشتر مغازه ها و آژانس های گردشگری بولیوی زیر دستش کار می کنن و مردی کاملا مستقل و موفق و مهمتر از همه خوشحاله!
یکی از دلایلی که توی کوچ سرفینگ به الکس مسج دادم این بود که review های خیلی خوبی داشت! تقریبا تابحال ١٠٠ نفر قبل من توی خانه اش مهمان بودند و همه از خوبی های الکس، دانش بالایش و راحتی خانه اش نوشته بودند! صبحانه را خوردم و از خانه زدم بیرون تا چند ساعتی در لاپاز قدم بزنم! راه رفتن در لاپاز از کوهنوردی بر درکه هم سخت تره! مردم همه شاد و منطقه ای که خانه الکس قرار داره، منطقه مدرن و پیشرفته لاپازه! اما سر هر چهار راه زن های شبیه به هم با دامن های بلند و لباس و کلاه های رنگی رو میبینی که غذا می خوان! خیلی هاشون لیوان هاشون رو جلوی من که آب دستمه میگیرن و میگن یکم آب بده! منم همون روز اول برای سه نفرشون بطری آب خریدم!
بولیوی کشور نسبتا ارزونیه، هر دلار نزدیک ٧ بولیویانو است! و غذاها بین ١٠-٢٠ بولیویانو.. یعنی حدود ٢ دلار هستند! توی یک پارکی نشستم، کتاب خوندم و حدود ٨ شب به خانه الکس برگشتم.. دیدم سریال فرندز میبینه با زیرنویس اسپانیایی! سوپ خیلی خوشمزه ای هم درست کرده بود که همراه با فرندز خیلی می چسبید! بعد از شام صحبت از ادیان مختلف و خداوند باز شد و اونجا بود که تازه فهمیدم کجا اومدم و روبروی چه کسی نشسته ام! فهمیدم چرا کار داوطلبانه ام دیر شروع شد و چرا مهمان خانه ی الکس شده ام!
اتفاقات همیشه اونجوری که ما می خوایم پیش نمیرن! من یاد گرفتم واقعا تسلیم باشم و ببینم زندگی می خواد منو کجا ببره و چه چیزی رو نشونم بده! هر وقت تسلیم اتفاقات میشم، بهترین و غیر منتظره ترین چیز ها برام اتفاق میافته! حالا باید تمرین کنم بیشتر تسلیم باشم.. راحت تر جلو برم و از هر آدمی که سر راهم قرار میگیره، تمامی اطلاعاتشو بیرون بکشم و مدام فکر کنم و تغییر کنم و ذهنم رو رشد بدم! اینجوری این سفر میشه دانشگاهِ زندگی!
آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ اینجا کلیک کنید.