قدم زدن در صحرایی پر از دریاچه در برزیل
داستان دو روز زندگی در یکی از شگفتی های برزیل
آرزو، دوستی که از طریق فضای مجازی باهاش آشنا شدم، برای یک سفر یک ماهه به برزیل اومده بود و من این شانس رو داشتم که چند روزی در شمال شرقی برزیل همسفرش باشم. در این سفر رابین، دوست قدیمی آرزو که معلم سالساست هم همراهمون بود. به هم ملحق شدیم و تصمیم گرفتیم به یک تور دو روزه بریم.
به یکی از پارک های ملی برزیل که شبیه کویره اما نیست! این پارک که “Lencois Maranhenses” نام داره، نزدیک جنگل های آمازونه و به همین دلیل در شش ماه اول سال بارون زیادی بهش میباره، بطوری که بیش از ۱۰،۰۰۰ دریاچه آبی رنگ بین تپه های سفید شنی تشکیل میشن و زیباییشو دو برابر می کنن! از اینسر تا اونسر پارک حدود ۱۵۰۰ کیلومتره! ما تصمیم گرفتیم یک تور دو روزه بریم و روزی ۸ ساعت روی شن ها پیاده روی کنیم.
یک صحرای بزرگ، پر از دریاچه…
از زیبایی و جزئیات تور که بگذریم، بعد از یکساعت پیاده روی، دیدم ساعت ۳ ظهره و ما هنوز ۲۵ کیلومتر دیگه باید راه بریم. پاهام درد می کردن و با هر قدمی که روی شن ها بر می داشتم، دلم خواست همونجا این تور رو تموم کنم. دلم می خواست بشینم، دراز بکشم و هرجور شده آفتابو از بالای سرم بردارم اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.. نه می تونستم برگردم.. و نه دلم می خواست ادامه بدم.. به هر جا نگاه می کردم شن بود..
از قیافه آرزو که آخر از همه راه میرفت معلوم بود اون هم همین حس رو داره و اما رابین و تور لیدر جوری پر انرژی راه می رفتن که احساس می کردم پاهاشون از یک جنس دیگه ساخته شده و آفتاب بهشون نمی تابه.
ساعت ۳:۳۰ ظهر شد، پاهام درد می کردن و هیچ کاری نمی تونستم بکنم. نه می تونستم برگردم و این تور رو هیچوقت شروع نکنم و نه می تونستم وسط تپه های شنی بشینم. باید ادامه می دادم، و درد پام رو تحمل می کردم. با هر قدم به خودم می گفتم که از شروع این تور پشیمونم و در عین حال از گفتن این جمله عذاب وجدان می گرفتم چرا که وسط یکی از زیباترین طبیعت هایی که در عمرم دیده بودم، داشتم نفس می کشیدم.
پاهام درد می کردن و سعی می کردم ذهنم رو با نگاه کردن به کویر سفید و آسمون و دریاچه های آبی منحرف کنم.. تنها یک قدم دیگه، و یک قدم دیگه.. و یک قدم دیگه.. به خودم امید می دادم که با هر قدم به مقصد نزدیک میشم. هیچ کاری جز قدم برداشتن نمی تونستم بکنم، ساعت ۴:۳۰ شد.. ساعت ۵ شد. و حدود ساعت ۵:۳۰.. درست در زمانی که نزدیک بود از درد پا فریاد بزنم و روی شن های داغ بشینم و گریه کنم، آرزو گفت: “ملیکا تو واقعا می خوای ادامه بدی؟ ساعت ۵:۳۰ عصره و اینطوری که تور لیدر میگه ما ۱۱ شب به خونه ی خانواده ها می رسیم؛ تا شام بخوریم نیم ساعت گذشته و باید روی “ننو” بخوابیم و ساعت ۳صبح بیدار بشیم تا تمام این راه رو برگردیم! ملیکا من به ۸ ساعت امروز فکر نمی کنم، به تمام راهی که فردا باید تا شهر برگردیم فکر می کنم.”
اول به این فکر کردم که چقدر خوبه ما می تونیم فارسی حرف بزنیم و بقیه متوجه نشن ما چی میگیم! و بعد به این فکر کردم که ما سه تا، من و رابین و آرزو، با این همه تجربه سفرهامون، چطور به این موضوع فکر نکرده بودیم؟ چطور فکر کردیم که می تونیم در دو روز ۱۶ ساعت روی شن ها راه بریم؟؟ هوا داشت تاریک می شد، و من از خسته شدن و عصبانی شدن در این کویر عظیم می ترسیدم. همونجا به رابین و تور لیدر گفتم بایستن. بهشون گفتیم ما نمی خوایم ادامه بدیم و این سه ساعتی که راه رفتیم برامون کافیه. می خوایم برگردیم. رابین گفت دوست داره ادامه بده اما تور لیدر که یک پسر ۲۷ ساله برزیلی بود که ده ساله این راه رو داره میاد و میره و این کویر ۱۵۰۰ کیلومتری رو عین کف دستش میشناسه، گفت: “بین این کویر ۳،۴ تا آبادی وجود داره. راستشو هم بخواین زیاد با هم فرق نمی کنن. با این سرعت احتمالا ۵ ساعت دیگه به آبادی وسط کویر برسیم اما یک خانواده در ۲ کیلومتری اینجا زندگی می کنن و اگر خسته شدین، اونجا هم می تونیم بریم.” راستش از جمله ی “زیاد با هم فرق نمی کنن” اصلا خوشم نیومد. متوجه شدم تور ها مردم رو تا وسط کویر می برن تا بیشتر پول بگیرن. وگرنه همون تجربه رو میشه تنها با روزی ۳ ساعت پیاده روی و زمان بیشتر برای لذت از دریاچه ها انجام داد. خلاصه با اصرار من و آرزو، مسیر رو تغییر دادیم. به محض تغییر دادن مسیر، انگار تازه تونستم از این طبیعت لذت ببرم. به شن های سفید نگاه می کردم و شکر می کردم. عمیقتر نفس می کشیدم و بیشتر به اطراف نگاه می کردم تا هر طور شده، لحظه هارو در ذهنم ثبت کنم.
رهایی..
هوا تاریک شد. ما بودیم و کویر و یک دریاچه بزرگ پایین تپه ی روبرومون. تور لیدر دوید و از تپه ی شنی پایین رفت. ما سه تا هم پشت سرش خندان به سمت دریاچه دویدیم و به داخلش رفتیم. ماه خندان، ستاره های روشن، آسمون سرمه ای رنگ بالای کویر و رعد و برقی که از دوردست می دیدیم و هر چند ثانیه شگفت زده مون می کرد.
غروب آفتاب بی نظیر در صحرا
درون آب زلال دریاچه وسط کویر در شمال شرقی برزیل نشسته بودم و نمی دونستم چطور این همه عظمت و زیبایی رو هضم کنم. نگاهی به تور لیدر کردم و ازش پرسیدم: ” آیا برای شما که ده ساله این راهو دارین میرین و میاین، این طبیعت تکراری و خسته کننده میشه؟ مثلا الان آیا اندازه ما از این زیبایی لذت می برین و به وجدتون میاره؟”
گفت: “خسته کننده نمیشه چون هر سال شن ها جابجا میشن و در مناطق مختلفی بارون میباره و دریاچه تشکیل میشه و انگار هر سال یک کویر جدیده اما خب دیگه شگفت زده ام نمی کنه و برام بسیار معمولیه. کارمو دوست دارم و تا ۱۰ ساعت می تونم بدون وقفه روی شن ها راه برم اما خب هرروز اینجام و زیبایی ها برام تکراری شده.”
تور لیدرمون که یک پسر بیست و هفت ساله ی برزیلیه، سه تا دختر داره، و ازدواج نکرده. اسم دختراش رو روی بدنش تتو کرده و میگفت خیلی دوستشون داره. کلا توی آمریکای جنوبی، برای دختری مثل من خیلی معمولیه که حامله بشه و بچه شو نگه داره. هم آموزش جنسی بسیار کمه و هم بخاطر دین معمولا سقط نمی کنن.
همزمان با فکر کردن به این موضوعات، از دریاچه بیرون امدیم و یک کیلومتری راه رفتیم تا به خانه ی یکی از محلی ها برسیم و شب رو اونجا بخوابیم. وسط کویر یکهو یک طبیعت جنگلی همراه دو خانه وجود داشت. وارد یکی از آنها شدیم. خانه ای بزرگ و ساده و خانواده ای همراه با ۱۹ بچه ی بزرگ و کوچیک. چهار تا ننو وجود داشت که جای خواب ما بود. مادر خانواده امد گفت: “الان براتون یکی از مرغ هارو می کشم و همراه با لوبیا و پلو و سالاد میارم.” گفتم من وگانم و لطف کنه لوبیا و پلو رو بدون مرغ بپزه.
از پیاده روی طولانی خسته بودم اما انقدر محیط متفاوت بود که مدام سوال در ذهنم بوجود میومد. یعنی این بچه ها مدرسه هم میرن؟ وسط کویر چطور زندگی می کنن؟ چند وقت یکبار جهانگرد ها و توریست ها میان اینجا تا اینا در آمد داشته باشن؟ ۲۱ نفر چطور در یک خانه زندگی می کنن؟ بچه ها دلشون می خواد برن و بیرون و بقیه برزیل رو ببینن؟ کاش زبونشون رو می دونستم و می تونستم باهاشون صحبت کنم.
تور لیدر و مادر نازنینی که برامون شام درست کرد!
با خستگی شام رو خوردیم، روی ننو ها خوابیدیم و صبح روز بعد ساعت شش صبح، بعد از خوردن صبحانه به کویر برگشتیم. سه ساعتی باز بین شن های سفید راه رفتیم، درون دریاچه ها شنا کردیم، رقصیدیم، اکرو یوگا انجام دادیم و عصر به شهر برگشتیم.
دو چیزی که در این دو روز یادآور من شد، “زیبایی” و “عظمت” کره ی زمین بود. انقدر عظیمه و تنوع زندگی درونش وجود داره که مشکلاتم همه کوچک شدند و انقدر زیباست که باید بیشتر مراقبش باشم..
برای خواندن تجربیات آخرین روزهای من در آمریکای جنوبی، کلیک کنید.