قرنطینه و سال نو در شهر آنتیگوا

 قرنطینه و سال نو در شهر آنتیگوا

شهر آنتیگوا

رسیدن به شهر آنتیگوا

روز سوم سفرم در گواتمالا بود، درست روزی که به شهر آنتیگوا وارد شدم که رئیس جمهور سخنرانی طولانی در تلویزیون داشت و گفت تمامی مرزهارو بستن و از تمام مردم خواست کارهاشونو رها کنن و تا آخر مارچ به مدت دو هفته توی خونه خودشونو قرنطینه کنن. گفت هیچ اتوبوس و وسیله نقلیه عمومی اجازه حرکت کردن نداره و مردم یا مسافرها باید از تاکسی ها استفاده کنن و نهایتا دو نفر میتونن سوار یک ماشین بشن. من یک اتاقی به مدت یک هفته در شهر آنتیگوا به قیمت شبی هفت دلار اجاره کرده بودم و سپس یک کلبه کوچک کنار دریاچه آتیتلان به مدت یک ماه. قبل از اینکه بدونم کرونا و قرنطینه قراره اتفاق بیفته این برنامه رو ریخته بودم و خوشحال بودم برنامه سفر من بهم نریخته و از قبل قرار بوده خودمو قرنطینه کنم و به کارهام برسم.
شهر آنتیگوا، یکی از قدیمی ترین و زیباترین شهرهای آمریکای مرکزیه که بین سه آتشفشان قرار داره و به معماری استعماری اسپانیاییش معروفه.

داشتم توی شهر آنتیگوا میزدم تا برای این هفته خرید کنم که یکهو دو دو دوست قدیمی استرالیایی که سه هفته با هم در جزیره امتپه در نیکاراگوئه زندگی کرده بودیم رو دیدم. تا همو دیدیم از خوشحالی جیغ زدیم و پریدیم بغل هم. دوستانم بسیار گیج بودن و نمی دونستن به سفرشون که قرار بوده تا سه ماه دیگه ادامه داشته باشه ادامه بدن یا برگردن خونه شون استرالیا؟ خلاصه در دو روز اول روزی چند ساعت پیششون میرفتم تا بتونن باهام درد دل کنن. میگفتن دوست دارن مثل من یک اتاق اجاره کنن و کنار دریاچه باشن چون در حال حاضر امن ترین گزینه است و اما در عین حال اگه قرنطینه بیشتر از یک ماه ادامه پیدا کنه ترجیح میدن پیش خانواده هاشون باشن. یعنی بیش از ۴۸ ساعت در مسیر بودن و از مرزها و فرودگاه های مختلف دنیا که الان بدترین جای ممکن بخاطر کرونا هستن عبور کنن.. سه روز گذشت و دیروز بالاخره رئیس جمهور اعلام کرد که یک مرز گواتمالا به مکزیک بازه برای مسافرانی که میخوان خارج بشن. دوستانم رفتن و من موندم و اتاقم و چای مته و هزاران داستان در سر که منتظرن روی کاغذ بیان. من موندم و روز آخر سال و عکس خانوادم از پشت صفحه گوشی و من موندم و زندگی که اگر فردا به اتمام برسه، بدون هیچ حسرت و با کلی تجربیات و خاطرات فراموش نشدنی به اتمام میرسه.
من موندم و روحی جاویدان و بدنی که متعلق به من نیست.

شهر رنگی آنتیگوا

آشتی با مرگ پدرم، یکم فروردین ۱۳۹۹

من از سال نو متنفر بودم. از یکم فروردین، از بهار و از عید نوروز. دوازده سالم بود، اول راهنمایی بودم که چهاردهم فروردین وقتی همه دوستام خاطرات و عکسهای سفرهاشون با خانواده به شمال و ترکیه و اروپا رو به کلاس آورده بودن، من به همه حلوا تعارف کردم و گفتم که پدرم به دلیل سرطان پانکراس از دنیا رفته.

من از سال نو متنفر بودم چون این اتفاق هر سال میافتاد و من تو اوج دوران نوجوونی، هر سال عید بجای تعطیلات و مسافرت میرفتم بهشت زهرا و به تمام دوستام که با باباهاشون به سفر میرفتن حسودیم میشد. من از یکم فروردین متنفر بودم چون نه‌ تنها بابامو بلکه لذت سال نو رو نیز ازم گرفته بود. هجده سالم که شد یک هفته اول سال نو با پنج تا از دوستانم رفتم شمال. اولین سفر بدون مامان! انقدر اونسال دور شدن از سنگ قبر بابام‌ به روحیه ام کمک کرد که سال بعدش اولین سفر تنهاییمو به قونیه در هفته اول فروردین رفتم تا اون روز رو توی تهران و بهشت زهرا نباشم. آره تنها دلیل اولین سفرم دیدار مولانا نبود، بلکه فرار از اون روز و سنگ قبر سیاه بابام هم بود… آشنایی با مولانا خیلی از دردهامو درمان کرد. وقتی میخوندم: “جنازه ام چو ببيني مگو فراق فراق/ مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد.. ” دقایق زیادی گریه کردم و به بابام فکر کردم و به خودم گفتم من کی میتونم معنی این بیت رو واقعا درک کنم؟؟ روز مرگ بابام خوشحال باشم و عید نوروز رو جشن بگیرم؟! سال بعدش نوروز اکوادور بودم. اصلا دلم نمیخواست تبریک بشنوم و هنوز از عید دلخور بودم اما تنفرم کمتر شده بود. خیلی خیلی کمتر. و سال بعد از اون یعنی پارسال، در برزیل بودم، بیش از یکسال بود سفر میکردم و تونستم تنفرم به نوروز رو به حسی خنثی تبدیل کنم و یادمه به یکی از دوستانم گفتم: “من دارم قبول میکنم بابام خواسته زندگی دوباره شو با فصل جدید و بهار آغاز کنه، اما من‌ نمیتونم روز مرگش جشن بگیرم.” امسال میگم چرا نتونم؟ چرا نتونم روز مرگ پدرم که سال نو و اولین روز بهاره جشن بگیرم؟ مگه باور ندارم مرگ زندگی دوباره است؟ مگه نمیگم مرگ پدرم باعث شده من کسی باشم که الان هستم؟ مگه شکر نمیکنم بخاطر دوازده سال بودن و بخاطر تمام سالهای نبودنش و درسهایی که این نبودن بهم داده؟
امسال با وجود در قرنطینه بودن از ته قلبم بیش از همیشه با عید نوروز در صلحم. امسال هیچ تنفری در کار نیست. همش عشقه و شکر. امسال با اینکه آینده ی بسیار نا معلومی در انتظارمونه، خیلی شاکرم. بابت همه چیز خیلی شاکرم. سال نوتون مبارک.

ماندن در شهر آنتیگوا

پاولا دوست آرژانتینی در هاستلی که خانه ی امنمان شده بود.

در یک هفته اخیر هر برنامه ای داشتم بهم خورده. خودمو توی یک اتاق توی شهر آنتیگوا قرنطینه کرده بودم و یک کابین کوچیک برای یک ماه کنار روستای سن مارکوس روبروی دریاچه آتیتلان اجاره کرده بودم و قرار بود دوشنبه به اونجا برم که دو روز قبلش متوجه شدم تمامی راه هارو بستن. جدا از اینکه هیچ وسیله نقلیه ای جز تاکسی شخصی نیست، خارجی ها نمیتونن وارد بیشتر روستاهای گواتمالا بشن و باید هرجا هستن بمونن. جایی که رزرو کرده بودم رو مجبور شدم کنسل کنم و صاحب اتاقی که بودم میخواست به پایتخت و کنار خانواده برگرده و باید دنبال جای جدید می گشتم. سه روز پر استرسی رو گذروندم چون هیشکی رو توی کشور نمیشناختم. شروع کردم به آدمهای مختلف پیغام دادن و در گروه های مختلف فیسبوک عضو شدن. متوجه شدم آدمهای بسیاری هستن از همه جای دنیا که در شرایط من هستن و تصمیم دارن گواتمالا بمونن چون کشور قوانین بسیار جدی گذاشته و رشد کرونا بسیار کم بوده (۲۰ نفر تابحال). سه روز پیش بصورت آنلاین با یک زوج هفتاد ساله کانادایی آشنا شدم که وقتی فهمیدن من هم از عاشقان مولانا هستم منو به مزرعه شون دعوت کردن و خودشون سالها سماع می کردن و چهل سال پیش وقتی بیست سالشون بوده به قونیه سفر کرده بودن. اما متاسفانه اون هم کنسل شد چون روستاشون بسیار کوچیکه و دولت نمیذاره هیچکس فعلا وارد اونجا بشه! خلاصه باید همینجایی که هستم میموندم. یک دختر آرژانتینی رو در شهر آنتیگوا دیدم، از فاصله دو متری با هم صحبت کردیم و بهم هاستلی رو معرفی کرد که بسیار بزرگه، قیمت مناسبی داره، پر از درخت و طبیعته، اتاق و دستشویی شخصی داره، برای صد و پنجاه نفر ساخته شده، اما فقط ده نفر اونجا هستن که از دو هفته پیش اونجا بود و قیمت بسیار مناسبی داره. رفتم باهاشون صحبت کردم و بعد دوشنبه به اینجا اومدم. برای یک ماه خرید کردم و به هیچ وجه فعلا از اینجا بیرون نمیرم. فاصله مو با آدمها رعایت میکنم در عین حال تنها نیستم و میتونم درد دل کنم! به نوشتن و کارهای آنلاینم میرسم، ورزش میکنم، غذاهای سالم میپزم، روزانه خیلی آب و چایی مینوشم و از تابش آفتاب بروی پوستم لذت میبرم. امیدوارم شما هم هرجا هستین مراقب خودتون باشین.

آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *