کار داوطلبانه در مدرسه هنر (قسمت اول)

 کار داوطلبانه در مدرسه هنر (قسمت اول)

کار داوطلبانه

کار داوطلبانه و تدریس انگلیسی به نوجوانان و بزرگسالان در روستای کوچکی وسط برزیل

خداحافظی با ریو دو ژانیرو و شروع کار داوطلبانه در مدرسه ی هنر:

آنجلا و پسرش یک روز قبل به سائو پائولو رفته بودند. من مانده بودم و خانه شان و یک کلید. کوله ام را به دوش کشیدم، تمام چراغ ها را خاموش کردم، در را قفل کردم ، کلید را زیر در گذاشتم و با غم و عشقی عجیب نسبت به ریو دو ژانیرو، به سمت ایستگاه اتوبوس قدم زنان راه افتادم.

اتوبوس از ریو خارج می شد و من یاد اولین روزم و دیدار با زوج ایرانی و گرفتن مدارکی که برای ویزای کانادا می خواستم و نون نخودچی هایی که خواهرم برام درست کرده بود افتادم. یاد لوسیانا و ده روز کارناوال. یاد گریه هایی که سه هفته پیش در ایستگاه اتوبوس کردم. یاد اون احساس عجیب شاکر بودن، در اولین روزی که وارد خانه ی آنجلا شدم. یاد میدون مایکل جکسون، مجسمه مسیح و سواحل دیدنی. یاد استرس ویزای کانادا و تند تند در خیابون ها قدم زنان راه رفتن. یاد حس استرس دزدیده شدن گوشی هربار که از شهر عکس می گرفتم. یاد سام و پگاه نازنینم. آه.. چقدر خاطره.. چقدر عشق در همین یک ماه در این شهر داشتم. چقدر ریو منو دوست داشته که ۲۰ روز بیشتر از برنامه ریزی منو درون خودش نگه داشته. چقدر تصویر و چقدر کلمه و چقدر خاطره هنگام شنیدن کلمه ی “ریو دو ژانیرو” یادم خواهد اومد.
به پنجره نگاه کردم، و بهش گفتم: “دوستت دارم!” به ریو دو ژانیرو. به این شهر شلوغ و طبیعت بی نظیرش. بعد بهش گفتم: “ممنونم” . بخاطر گرفتن ویزای کانادا ممنونم. (درست یک روز بعد از برگشت از سفر با سام و پگاه جواب مثبت ویزام اومد. و من روز بعدش به سمت کار داوطلبانه بلیط گرفتم.) بخاطر این همه عشقی که از مردم درونت گرفتم ممنونم. بخاطر تمام لبخند ها و اشک ها. بخاطر تمام خوشحالی ها و غم ها. خداحافظی با یک شهر و یا کشور، از خداحافظی با یک فرد هم سخت تره. مخصوصا اگر زمان زیادی رو توش گذرونده باشی…
با همین افکار خوابم گرفت و با صدای گریه ی بچه ای در صندلی عقب از خواب بیدار شدم. به نقشه (گوگل مپ) در گوشیم نگاه کردم و متوجه شدم که یک ربع دیگه می رسیم. یعنی ۱۱ ساعت خوابیده بودم!!

بالاخره رسیدیم به شهر “مونتس کلاروس” ، شهری که ۸۵۲ کیلومتر در شمال ریو دو ژانیرو قرار داره و ۱۰۰ کیلومتر در جنوب روستایی که قرار بود در آن کار داوطلبانه بکنم. به محض بیرون آمدن از اتوبوس “لئو” یکی از میزبانانم را شناختم! با لبخند در آغوشم گرفت و گفت:” ملیکا؟ ایران؟ خیلی خیلی خوش اومدی.”
کوله ام را به روی دوشش کشید و همانطور که سوال می پرسید مرا به سمت ماشین هدایت کرد: “خب اتوبوس راحت بود؟ خوب خوابیدی؟ گشنته بریم نهار بخوریم؟ خسته ای؟ پرتغالی حرف بزنم که یاد بگیری یا انگلیسی؟ اصلا بگو ببینم.. چی شد که تو، ملیکای ۲۱ ساله، از ایران به اون دوری، الان در این شهر کوچیک در وسط برزیلی؟؟ “

شروع کار داوطلبانه

تدریس انگلیسی در روستای برزیلیا دو مینس

به محض ایستادن ماشین جلوی مدرسه، رنگ بنفش ساختمون روی لبام لبخند نشوند. بنفش رنگ مورد علاقه ی منه. بعد در حالی که لئو توضیحات مد نظر رو می داد، وارد شدیم. حیاط که دور تا دورش نقاشی بچه ها بود. اتاق موسیقی پر از گیتار. اتاق پیانو. اتاق گریم و تئاتر..
باورم نمیشد در این شهر دور افتاده همچین مدرسه ای وجود داره. پشت حیاط هم یک خونه با همراه دو اتاق که هر کدام ۴ تخت داشتند، و آشپزخانه ای مجهز برای داوطلبین بود. مرا به اتاق خود راهنمایی کرد و گفت: خوب بخوابی. این هفته تنها داوطلب هستی اما هفته ی بعد یک کارگردان و بازیگر تئاتر از آلمان میاد. فردا یکشنبه است و مدرسه تعطیله. صبح زود کلی میوه و سبزیجات قراره بیارن، هر چیزی می خوای هم بگو برات تهیه کنیم؛ فردا استراحت کن که از دوشنبه کلاساتو شروع می کنی.
به تخت رو بالشت راحتم نگاه کردم، وسایل کوله رو داخل کمد گذاشتم و تنها در مدرسه ای که قرار بود یک ماه خونه ام باشه، به خواب رفتم.

دوشنبه صبح با پاتریسیا، بیس و ریکاردو نیز آشنا شدم. پاتریسیا زنی که مدرسه را تمیز می کند و باورش نمی شود یک انسان می تواند گوشت نخورد. بسیار مهربان است و یک پسر ۳ ساله به نام “ژوان” دارد.
ریکاردو، بیس و لئو هر سه این مدرسه را ۲۰ سال پیش ساخته اند. برای کودکانی که آن زمان در خیابان زندگی می کردند و از طریق موسیقی و تئاتر، ذهن و روحشونو برای زندگی دوباره آماده ساختند. الان تمامی آن کودکان بزرگ شده، ازدواج کرده و بچه دارند. کار می کنند و زندگی معمولی و خوبی برای خود ساخته اند. بیس کمی اسپانیایی صحبت می کند و شوخ است. ریکاردو مرا بسیار به یاد دایی احمدم که چند سال پیش فوت کرد می اندازد و کمی جدی اما مهربان است. لئو تنها کسی است که انگلیسی صحبت می کند و کلاس های آواز و گیتار هم برگزار می کند. تمامی کلاسها رایگان هستند و مدرسه از طرف دولت برزیل حمایت می شود.
.
چهار روز در هفته و سه ساعت در روز کار داوطلبانه میکنم و انگلیسی تدریس میکنم. در هر کلاس بین ۸ تا ۱۵ نفر شرکت می کنند. تفاوت سنی زیادی وجود دارد اما سطح همه یکسان است و سعی کردم با توجه به تجارب قبلیم، کلاس را طوری برگزار کنم که هم برای شاگرد ۱۰ ساله و هم ۵۷ ساله ام مفید باشد. هدف اصلی ام هم در این یک ماه “علاقه مند” کردن شاگردانم به زبانم انگلیسی هست.
در روزهای تعطیل به مجموعه ورزشی که در ۵ دقیقه ای مدرسه قرار دارد می روم. یک استخر بزرگ دارد با زمین فوتبال و والیبال و برای همه رایگان است.
.
روزهای اول همه چیز عالی بود تا اینکه بعد از پنج روز احساس تنهایی زیادی کردم. قبل و بعد کلاسهام کارهای روزانه مثل تمرین نی و خواندن کتاب را انجام می دادم اما احتیاج به معاشرت داشتم؛ که البته این احساس تنهایی زیاد طول نکشید چرا که درست بعد از یک هفته، مکس نیز از برلین به ما پیوست.
یک پسر ۲۵ ساله بسیار خوش انرژی که از همان لحظه اول به هم احساس نزدیکی کردیم و حرف های زیادی در مورد تئاتر و سفر با هم داشتیم. مکس یک دوست دختر سودانی دارد که او هم در آلمان بازیگر تئاتر است و دقیقا ۵ سال پیش در نپال به دوره ویپاسانا رفته است.
او در کلاس های زبان من شرکت می کرد چرا که بعد از من قرار است مکس کلاسها را ادامه دهد و من هم در کلاسهای تئاترش شرکت می کردم تا بیشتر ازش بیاموزم.
انگاری از آسمان یک دوست و هم صحبت برایم آمده باشد هفته دوم انرژی ام ده برابر شده بود.
روزهام شده بود پر از چیزهایی که دوست دارم. غذای گیاهی، زبان انگلیسی، تئاتر، موسیقی، آواز، شنا، مدیتیشن و کتاب.
یک روزمرگی هیجان انگیز در ناشناخته ترین قسمت برزیل.

ورود داوطلب های جدید

تامارا و یوری از برزیل/ لوکاس از آرژانتین/ ملیکا از ایران و مکس از آلمان

دیروز پس از اتمام کلاس ۱۰ صبح، لئو آمد و به من و مکس گفت که دختر ۲۰ روزه ی یکی از معلمین پیانو فوت کرده و امروز بقیه ی کلاس ها برگزار نمیشن.
پرسیدم کدوم معلم و گفت ولادمیر. خیلی ناراحت شدم. ولادمیر مردی صبور و بسیار مهربونه. صبح ها همیشه به صدای پیانو نواختنش گوش میدم و قهوه می خورم.
از لئو پرسیدم می تونیم در مراسم شرکت کنیم که در کمال تعجب دیدم خودش هم زیاد ناراحت نیست و شاید شرکت نکنه. گفت بچه فقط ۲۰ روزش بوده و از زمان دنیا اومدنش می دونستن رفتنی بوده. با مکس به آشپزخونه رفتیم و همینطور که در حال تعجب به خونسردی لئو فکر می کردیم؛ یکهو خود ولادمیر رو دیدیم که به مدرسه اومد. رفتم و با ناراحتی بهش گفتم خیلی متاسفم. و محکم بغلش کردم. اونهم سری تکون داد و بغلم کرد‌. از رفتارش خیلی متعجب بودم. همیشه فکر می کردم از دنیا رفتن بچه آدم، چه ۲۰ روزه و چه ۲۰ ساله، خیلی درد داره اما بعد شنیدم که لئو می گفت: ولادمیر که هیچوقت نمی خواست بچه دار بشه و لوئیسا هم که ناخواسته باردار شد. الان یک مسئولیت بزرگ از روی دوششون برداشته شده و برای همین فکر کنم هیچکس از این اتفاق ناراحت نیست!!

با دنیایی از سوال و تعجب، با مکس به تنها استخر شهر رفتیم و کمی شنا کردیم. دو فصل از کتاب جدیدم رو زیر آفتاب خوندم و بعد، وقتی به مدرسه برگشتیم، داوطلب های جدید رو دیدیم. یوری از جنوب برزیل، تامارا از سائو پائولو، برزیل و لوکاس از بوئنوس آیرس آرژانتین. از لحظه اول انرژی خوبشون رو دریافت کردم و شروع کردیم به معاشرت. پنج ماه بود با هم سفر می کردند. از دیدن لوکاس خیلی بیشتر ذوق زده بودم چرا که میتونستم اسپانیاییم رو، اونهم با لهجه آرژانتینی که عاشقشم تمرین کنم. تامارا قرار بود با بچه ها نقاشی کار کنه، یوری معلم عکاسی بود و لوکاس برای تدریس اسپانیایی آمده بود. یک برنامه ی فوق العاده برای فصل پاییز مدرسه!!

پس از تمرین ساز و ورزش، به اتاق گریم رفتم و خودم رو با وسایل محدود گریم مرگ کردم! بعد یک قیچی دیدم و از مکس خواستم کمی موهامو کوتاه کنه. سپس همه با هم شروع به ساز زدن، رقصیدن و خواندن کردیم. یک بعد از ظهر عالی و پر انرژی در خانه ی داوطلبین.
موقع خواب متوجه شدم هفته اول که تنها بودم، کمی غم به سراغم اومده بود و مدام احساس دلتنگی می کردم. اما از وقتی مکس اومده حالم خیلی بهتر شده و با فکر به داوطلب های جدید، لبخند از روی لبانم نمی رفت!!
شاید باید بیشتر در انتخاب کار داوطلبانه دقت کنم. شاید بهتره همیشه جاهایی رو انتخاب کنم که بجز من داوطلب های دیگه هم داشته باشه.
بعد یکهو یاد شش هفته کار داوطلبانه در کانادا و سه ماه در مدرسه ای در هائیتی افتادم که من تنها داوطلب در هر دو مکان خواهم بود!
تصمیم گرفتم نگران آینده نباشم. به روزهای هیجان انگیزی که قراره در مدرسه با مردم شهر و بقیه داوطلبها داشته باشم فکر کردم، چشمانمو بستمو با تمام وجودم گفتم: “ممنونم.”

برای خواندن قسمت دوم، کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *