گرفتن ویزای شیلی و دیدار با روی ، میزبان جدید

 گرفتن ویزای شیلی و دیدار با روی ، میزبان جدید

روی

دیدار با روی، میزبان جدید در لیما

با توقف اتوبوس و صدای پیاده شدن مسافر
ها از خواب بیدار شدم. عجب خواب عمیقی. عجب خواب عجیبی! خواب میزبان ندیده ام “روی” را دیدم!
اولین بار بود در تمامی این هفت ماه در اتوبوس شبانه تمام مدت تا مقصد یعنی لیما راحت خوابیده بودم و نصف شب بیدار نشدم!

لبخند زدم و از بدنم تشکر کردم که در هر حالتی هر جایی میتونه بخوابه. به ساعت نگاه کردم دیدم ٧ صبحه.
پیاده شدم و بدون مقصد شروع به راه رفتن کردم.
کوله ام سبکتر از روزهای اول شده. چند دست از لباس هامو دوباره بخشیدم و روی هم رفته کلا ٤ دست لباس برام مونده. راحت تر باهاش راه میرم. آروم تر و طولانی تر.

لیما رو مثل کف دستم بلدم. تمام مناطقشو. از Javier Prado تا Angamos…
از میرافلورس تا لا مولینا…. از مرکز تا پایین شهر.. از بارانکو تا سَن ایسیدرو…
دو هفته که توی میرافلورس در هاستل کار کردم.. بعد هم که با دوستان ایرانی به مرکز شهر همش رفت و آمد داشتم.
یک ماه از پونتا نگرا هرروز به لا مولینا می آمدم و خلاصه ٧ صبح بدون مقصد راه رفتن، استرسی رو در وجودم نمی انداخت و در حین خواب و بیداری، میدانستم کجا هستم!

خانه ی “روی” آنسر شهر بود و سفارت نزدیکتر به من. ساعت ١١ صبح وقت سفارت داشتم. بین راه چند تکه نان ٢ سولی خریدم و همراه آب قورتشان دادم. ساعت ٩ به سفارت رسیدم. در حیرت نگهبان، بروی زمین نشستم.. و شروع به کتاب خواندن کردم.
میدانستم اگر بروم داخل هم کارم زودتر راه میافتد اما نمیدانم این چه عادتی است که جدیدا پیدا کردم و هر کاری را دوست دارم دقیقا در وقت درستش انجام بدهم.

سر ساعت ١١، داخل شدم.. بهم مثل همیشه برگه ای به همراه مبلغ و آدرس بانک دادن.
کوله ی بزرگ را کنار نگهبان گذاشتم. به بانک رفته.. در صف طولانی ایستاده و ٩١ دلار برای ویزایم که هنوز نمیدانستم چند روزه است پرداخت کردم. فیش را گرفته و به سفارت برگشتم. پاسپورت را تحویل دادم و در عرض ده دقیقه، با ویزای شیلی درونش تحویل گرفتم!!

ویزای ٢٥ روزه ی یکبار ورود که از آن تاریخ تا نوامبر وقت داشتم به شیلی ورود کنم. مهری رویش قرار دارد که میگوید نمیتوانم به ویزای اقامت و یا کار تبدیش کنم. اما میدانم می توانم خود ویزای توریستی را تمدید کنم!
شکر کردم و بعد از خوردن نهار در یک رستوران گیاهی که تازه کشفش کردم، به سمت خانه ی “روی” راه افتادم. “روی” مسج داده بود که خانه نیست و دیرتر می آید اما مادرش در انتظار من است.

شماره ی ٢٥٥. زنگ میزنم. زنی با لبخندی بسیار بسیار شبیه به مادرم به استقبالم می آید. آهی از ته دل میکشم و شروع به صحبت میکنم. تمام خانه را نشانم میدهد. و در اتاق پذیرایی کوچک ، مبلی راحت و دشک در اختیارم میگذارد، درست روبروی مجسمه ی بودا. میگوید “روی” بزودی می آید و خود باید برود در اتاق و به ادامه ی ترجمه اش برسد. مترجم است! انقدر فضای خانه آرامش بخش است که هیچ خستگی در وجودم نمانده است.

به بامبو ها و ساز های بادی در حیاط نگاه میکنم.
تابلو های بودا و رو تشکی هایی که عینا مانند همان هاییست که مادرم از هند آورده، به فکرم می اندازد که چه کسی در این خانه مسافر هندوستان بوده است و دلم می خواهد هرچی زودتر “روی” را ببینم.

سه ثانیه از این تفکر نمی گذرد که کلید در درِ ورودی می چرخد. می ایستم. پسری با موهای روشن بلند و ریش ها و ابروانی جذاب با آغوشی باز به سراغم می آید.
“خیلی خیلی خوش اومدی. ایران! وای! من از تمرین برگشتم و خیلی گشنمه. غذای وگان می خوری؟ چه عالی! بیا تو آشپزخونه تا من آشپزی میکنم حرف بزنیم. خونده بودم بیست سالته آره؟ بگو ببینم؟ چی شد که الان اینجایی؟” ..

آشنایی با روی و روزهای آخر در لیما

روی برام شام خوشمزه گیاهی درست کرد و وقتی خواستم بخورم، گفت اول دعا نمیکنی؟
بعد در حیرت من گفت تمام روز، “روزه” بوده اما هیچوقت به خودش و بدنش سخت نمیگیره و الان دیگه نتونسته تحمل کنه و غذا باید بخوره! گفت یک هفته ای میشه روزه ام و فقط آب میخورم و گاهی نون!

بهش گفتم میدونی ما تو ایران یک ماه داریم که… گفت “رمضان”؟؟ من آرزومه ماه رمضان رو توی یک کشور مسلمان تجربه کنم!

نمیدونستم غذا بخورم، نخورم، بخندم، گریه کنم، تعجب کنم؟ چه کنم؟ در همون حین اومد از توی جیبش گوشیش رو در بیاره که همراهش کیف پولش رو در آورد و دیدم ای وای… کیف پولش از قونیه اومده! عکس سماع روشه و پشتش شعری به ترکی…
میگم مولانا رو میشناسی؟ قونیه رفتی؟
میگه نه اما دوست های موزیسینی میشناسم که میچرخن و نی می زنن!
گفتم من نی میزنم.
گفت ببینم!

وسط غذا نی رو آوردم براش مجنون نبودم، مجنونم کردی رو زدم که گفت: “احساس میکنم تو بهشتم.”
منم از حد هیجان همون موقع، اون نی دومی که آرش و جولیا توی اکوادور بهم هدیه دادن رو دو دستی تقدیم “روی” کردم!

از تعجب به هم نگاه میکردیم و نمیتونستیم غذا بخوریم. بگذریم که در حین صحبت فهمیدم چهار بار دوره ویپاسانا گذرونده و اونجا بود که قلب به عقلم گفت بابا چرا جلوی خودتو میگیری که عاشق نشی؟؟ این دفعه هم مثل الکس اصلا به یار نگو! خودت لذت ببر! ولی حداقل خودت باور داشته باش که در عرض ٢٠ دقیقه عاشق این پسر ٢٦ ساله شدی!
اون شب با روی و دو تا از دوستاش حسابی در لیما قدم زدیم و در حین ناباوری سر از یک کلاب بزرگ در آوردیم. روی میگفت من سه ساله پامو توی کلاب نذاشتم. و مشروب نمیخورم. اما جدا از اون قسمت وجودم که موسیقی درمانی میکنه و عاشق نوای فلوته..
یک قسمت وجودم عاشق آهنگ راکه! چون تو نوجوونی گیتار الکتریک می زدم.
منم یاد خودم افتادم که صبح نی می زنم و مدیتیشن میکنم و دو ساعت بعد با آهنگ تند اسپانیایی سالسا می رقصم!

خیلی خوش گذشت. عین دو تا دوستی که از ازل هم رو میشناسن. تکرار میکنم خیلی خوش گذشت.
روز بعد با مادر نازنینش ساعتها هم صحبت شدم.. برای نهار بیرون از خانه رفتم و وقتی برگشتم.. روی منو به یک محفل رقص و موسیقی درمانی دعوت کرد. اینطوری:

اا.. اومدی خونه؟ بیا دارم میرم یه جا پر از رقاص و موزیسین. بیا بریم من قرار بنوازم تو هم باید برقصی! “Contact Dance” … (رقصی معاصر که با نوای موسیقی با افراد دیگه از لحاظ بدنی ارتباط برقرار میکنین و با ارتباط بدنی با هم میرقصین) ..
گفتم من رقصنده نیستم و تاحالا همچین رقصی ندیدم. گفت پس بیا بشین و فکر کن تئاتر میبینی. مطمئنم خوشت میاد!!

بقیه داستان و تصورش با شما.
یک آهنگ با عنوان “Contact Dance” اون بالا فرستادم که صدایهه که از اون ٦ ساعت ضبط کردم! و باز هم میفرستم.
تصور کنین حدود ده رقاص پرویی با این آهنگ روبروتون در فضایی تاریک میرقصن.. و روی رو تصور کنین که با دو نوازنده دیگه می نوازه…

اونشب هم تموم شد و من یکروز دیگر هم در خانه روی بودم که بیرون رفتم و اصلا ندیدمش. و ظهر روز آخر ازش خواستم برای خداحافظی برام قطعه ای بنوازه که بعد از این می فرستم.

من موندم و قلبی که در لیما جا موند و احساسی که هیچوقت لازم ندیدم گفته بشه و حال خوبی که با خودم به شهر بعدی در کویر بردم…
یه جایی یه روزی شاید دوباره روی ماهِ روی رو دیدم..
شاید..

اتفاقات هیجان انگیزی پس از این در روستای هواکاچینا برای من افتاد، برای خواندن آن داستان اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *