زندگی با خانواده پرویی در آرکیپا
ماریا و خانواده اش در آرکیپا
حدود سه ماه پیش وقتی در بولیوی بودم، از طریق یکی از دوستان به گروهی در واتساپ ملحق شدم که جمعی بودن از افرادی در کشور های مختلف آمریکای جنوبی و لاتین که میخوان انگلیسی یاد بگیرن و چند نفر مثل من از کشور های دیگه که میخوان اسپانیایی یاد بگیرن. در گروه هر روز به یک زبون حرف می زدیم و من هروقت، وقت میکردم نوشته هارو می خوندم و کمی برام کمک بود. یادمه ویزای پرو رو از لاپاز گرفتم و توی گروه اعلام کردم که زنی به نام “ماریا” گفت من آرکیپا زندگی میکنم هروقت اومدی حتما بیا پیش من.
از اتوبوس پیاده شدم. ١١ ساعت راه بود و کل شب از ایکا تا آرکیپا راحت خوابیده بودم فقط طبق معمول احتیاج به نرمش برای کمرم داشتم. زنی با موهای کوتاه و صاف و مشکی، حدود ٤٠،٥٠ ساله که خیلی هم شبیه به عکسش بود به استقبالم اومد. ماریا من رو با ماشینش به خونه برد. خونه ای قدیمی و چند طبقه که در طبقه همکف اتاقی جدا برای من درست کرده بود. گفت دختری ٢١ ساله و نوه ای ٢ ساله دارد که در اتاق کناری خواب هستند. و مادر و پدر و مادربزرگش طبقه بالا هستند.
باید سر کار میرفت و دیروقت بر میگشت. خداحافظی کرد و من را در خانه ای امنش به همراه خانواده اش رها کرد.
نزدیک ظهر شد. درب اتاقم را زدند، پیرزنی با کمری بسیار خم به اسپانیایی گفت عزیزم بیا نهار بالا آماده است! یعنی بدون شناختی از من انقدر زیبا مهمان نوازی می کنند؟ نهار؟
به طبقه بالا رفتم، پدربزرگ و مادربزرگ و مادر مادربزرگ همه دور میز منتظر من بودند. توی بشقاب مرغ و پلو و سیب زمینی بود. با استرس زیاد گفتم عذر می خوام اما من گیاهخوارم. مادر بزرگ نه تنها سریع بشقاب را عوض کرد و پلو و تخم مرغ و سیب زمینی به من داد، بلکه چندین بار عذر خواهی کرد!!
در سکوت و در حیرت کنارشان نهار خوردم و تشکر کردم و به طبقه پایین رفتم.
مادر بزرگ، مادر مادربزرگ و پدر بزرگ! پنج روز زندگی با این عزیزان
چند ساعت بعد دختری قد بلند و جوون درب اتاقمو زد و پسری کوچک و بامزه وارد شد و با ماشین اسباب بازیش روی زمین مشغول بازی شد. اسم دختر ماریا، “هیمِنا” بود که ازم پرسید شام می خورم یا نه! من هم توی کیفم موز و دو عدد ساندویچ داشتم برای همین برای خرید بیرون نرفته بودم اما با کمال میل قبول کردم و مشغول صحبت و غذا خوردن با دختری همسن و سال خودم شدم. که در شهر کوچک آرکیپا در پرو به دنیا آمده و یک پسر یکساله دارد و همسری ندارد.
پنج روز تمام همینطور گذشت. من ماریا را شب ها میدیدم. صبح تا عصر در طبقه بالا با مادر بزرگ و پدر بزرگ به اسپانیایی راجع به هر موضوعی حرف می زدم و شب ها داستان زندگی هیمنا را میشنیدم. پنج روز گذشت و من دو روز با هیمنا به مرکز شهر آرکیپا رفتم و دوستانش را دیدم و به شهربازی رفتم. پنج روز گذشت و من هرروز پر بودم از داستان و داستان .. توان نوشتن نداشتم و فقط میدیدم و ذخیره می کردم… و در نهایت پنج روز گذشت و من یک دوش هم نگرفتم. تنها سختی اون روزها قطع بودن آب خانه ماریا بود.
هرروز میگفتند فردا آب می آید و در نهایت من کثیف و شلخته، صبحی زود از اعضای خانه با دلتنگی زیاد خداحافظی کردم و به ایستگاه اتوبوسی در آرکیپا رفتم تا به روستایی در طبیعتی بکر بروم و آخرین روزهای زندگیم در پرو را، در کولکا کنیون تمام کنم.
هنوز داستان های اون پنج روز رو توی ذهنم مرور میکنم و برای خودم در گوشه ای می نویسم و حیرت میکنم، که راهم به امن ترین خانه ها و پر داستان ترین افراد می خورد. و باز می فهمم چقدر خوب است که کم به سراغ هتل و هاستل می روم و چقدر از همین زندگی با خانواده ها، هرچقدر هم سخت.. دارم یاد میگیرم.
کاش توان توصیف ذره ای از چیزهایی که می بینم و تجربه میکنم را برایتان داشتم. کاش..
آیا مشتاق خواندن ادامه داستان و دره نوردی من در دره کولکا هستید؟ اینجا کلیک کنید.