شهر بوکته و روز استقلال پاناما

 شهر بوکته و روز استقلال پاناما

روز استقلال پاناما

شنیدن داستان مهاجرین در روز استقلال پاناما از کلمبیا

برای منی که هنوز مهاجرت نکردم اما با توجه به سختی هایی که برای ورود به هر کشور می کشم و علاقه ی زیادم به سفر میدونم یک روزی به یک جایی مهاجرت خواهم کرد؛ داستان مهاجرت آدمها و دلایل مهاجرتشون، بسیار جذاب و تامل برانگیزه. حتی گاهی داستان مهاجرین رو از داستان خود بومی های کشور بیشتر دوست دارم. درست یک روز قبل از روز استقلال پاناما داستان مهاجرت یک زن ایرانی به پاناما رو در شهر بوکته شنیدم.

در کلمبیا ایرانی های زیادی رو دیدم. ایرانی هایی که قبل زمان انقلاب به کلمبیا مهاجرت کرده بودن و حالا بچه های کلمبیایی/ایرانی دارن که به سه زبون فارسی، اسپانیایی و انگلیسی کاملا مسلط هستن و در جشن تولدشون همزمان به گوش دادن سالسا، کباب می خورن! یادمه در یکی همین جشن تولد ها مردی که اسمشم یادم نمیاد و بیست سال بود به کلمبیا مهاجرت کرده بود، برام نیم ساعت از آزادی هایی که در کلمبیا تجربه کرده و در ایران نداشته صحبت کرد. با هر جمله ای که میگفت عاشق کلمبیا میشدم در ذهنم کشوری سرسبز، شاد و آزاد تعریفش می کردم. تا اینکه شش ماه بعدش در ادامه سفر به شیلی رسیدم، اسپانیایی یاد گرفتم و تونستم با یک دختر بیست و شش ساله کلمبیایی که به شیلی مهاجرت کرده بود صحبت کنم. داستان زندگیش، تعریفش از زندگی در کلمبیا و سختی هایی که کشیده بود برام بسیار عجیب بود. در شیلی کار می کرد و برای خانوادش در مدجین پول میفرستاد. اون موقع کلمبیا برای من شد کشور فقیر و شاد و سرسبز و شیلی شد کشور آرزو ها!

البته اینم موقتی بود چون در اوروگوئه دو هفته با پاتریسیو شیلیایی در مزرعه اسبها زندگی کردم. دلایل تنفرش از شیلی و مهاجرتش به اوروگوئه انقدر زیاده که اینجا جا نمیشه اما پاتریسیو آرامش خودش رو در اوروگوئه پیدا کرده بود و سه برابر زمانی که تو شیلی زندگی می کرد پول در میاورد! دیگه بعد از نزدیک به دو سال و شنیدن هزاران داستان مهاجرت، می دونم هیچ کشوری کامل نیست و هرکسی بهشت خودش رو در یک گوشه ی دنیا پیدا میکنه.

به همراه دو زن پانامایی و بچه هاشون

این روزها نیز در شهر بوکته در شمال پاناما، شاهد داستان مهاجرت نوشین هستم. زنی پنجاه و دو ساله که بیست ساله به دلایل مختلف که اصلی ترینش داشتن دین “بهایی” هست به پاناما مهاجرت کرده و در این مدت تنها یکبار به ایران برگشته. یک مغازه بزرگ در شهر بوکته داره و همزمان با کاراکتر کاملا ایرانی اش یک شخصیت کاملا پانامایی هم داره، جوری که اگر ندونی و ببینیش، متوجه نمیشی که ایرانیه.
دیشب بعد از جشن گرفتن روز استقلال پاناما، همینطور که به درد دل های نوشین جون گوش می دادم، داشتم فکر می کردم داستان زندگی من در پنجاه و دو سالگی چطور خواهد بود؟ من به کجا مهاجرت خواهم کرد و داستان مهاجرتم رو چطور برای مسافر جوونی که مهمونم شده تعریف میکنم؟

سوم نوامبر، روز استقلال پاناما و جدایییش از کلمبیا

رژه مردم در خیابان های بوکته

همینطور که به رژه و شادی مردم در روز استقلال پاناما نگاه می کردم، از دختر بیست ساله ی کنارم که هم صحبت شده بودیم پرسیدم: خوشحالی کشورت از کلمبیا جدا شده و به استقلال رسیده؟ منتظر بودم بگه به کشورم افتخار میکنم اما با سردی نگاهی بهم کرد و گفت: ما مستقل نیستیم. پاناما به شدت تحت کنترل آمریکاست، پولمون دلار آمریکاست، قیمت ها بالاتر رفته و اگر دولت ما با آمریکای مخالفتی بکنه آمریکا هر لحظه میتونه بیاد پاناما رو بگیره. .
حدود ده سال پیش، در کلاس زبان دوستی داشتم به نام پرنیا، از من چند سال بزرگتر بود و همدیگه رو هر پنجشنبه میدیدیم اما بعدش دیگه نیومد کلاس و خبری ازش نداشتم. یادمه پرنیا گفته بود که در پاناما به دنیا اومده و اونجا فامیل داره اما اونموقع ملیکای دوازده ساله براش جالب نبود بدونه پاناما دقیقا کجاست و چجور کشوریه.
موقعی که وارد پاناما شدم، پرنیا از طریق همین اینستاگرام به من پیغام داد و گفت اگر از بوکته و داوید رد شدم، سری به خاله و دایی اش بزنم!
منم دو روز قبل از خروجم از بوکته، با نوشین جون، خاله ی پرنیا که در بوکته مغازه داره آشنا شدم و یک نصف روز به شهر داوید رفتیم تا من با ایرانی های اونجا کمی آشنا بشم.

روز استقلال پاناما

جدا از تمام قصه های مهاجرت و چگونگی رسیدن به پاناما از ایران، داستان مرجان برای من از همه جالبتر بود. مرجانی که پدر ایرانی و مادر پانامایی داره، فارسی، اسپانیایی و انگلیسی صحبت میکنه و از بدو ورود با من حسابی گرم گرفت. ازش پرسیدم به ایران سفر کرده یا نه؟ و وقتی گفت نه! خیلی متعجب شدم. گفتم حتما برو ایران حسابی بهت خوش میگذره و یک فرهنگ متفاوت می بینی به هرحال تو نصف ایرانی هستی. برات جالب نیست نصف وجودتو کشف کنی؟
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: چند سال پیش توی فرودگاه آمریکا، در بدو ورود با اینکه پاسپورت پانامایی دارم، منو به یک اتاقک بردن، تمام بدنم رو گشتن و چون اسم و فامیلیم ایرانیه بهم گفتن مسلمون تروریست. من تابحال پامم ایران نذاشتم. اینکارشون باعث شده تا وقتی این دولت هست من نخوام پامو ایران بذارم. و به شدت دلگیر بود…
امیدوارم روزی مرجان مردم رو از دولت جدا کنه و برای شناخت نصف وجودش به ایران سفر کنه. و امیدوارم روزی برسه که در روز استقلال پاناما باز اینجا باشم و اون روز پاناما به استقلال واقعی رسیده باشه.

ممنونم که با من سفر می کنید. برای ادامه دادن مسیر با من، اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *