تولد میزبانم الکس و تجربه اولین هیچهایک در بولیوی
تولد میزبانم الکس و داستان زندگیش و اعتقاداتش
الکس گفت وقتی دقیقا همسن من بوده، کنجکاوی زیادی نسبت به ادیان مختلف و شناخت خداوند داشته! برای همین مدام پرس و جو می کرده و عاشق این بوده که توی مذهبی ترین مراسم هر کشور شرکت کنه! از مراسم های بومی های آمازون تا اندونزی و هند و نپال! از شناخت دونه دونه روستاهای قاره آفریقا و عقایدشون تا مکه و کربلا و عربستان!
بعد کنجکاو شده زبان عربی یاد بگیره و شاید یک ساعت از پیدایش زبان فارسی و عربی و اینکه چرا ما از راست می نویسیم و اونا از چپ برام تعریف کرد که من انقدر مغزم در مرحله قبل گیر کرده بود که اصلا نمی فهمیدم چی می گفت و فقط سرم و تکون می دادم! و بعد در آخر گفت تمامی قرآن و انجیل و کتاب های آسمانی را خوانده، بخش هاییشان را خیلی دوست داره و بخش هایی را نه! نوشتن حرفهایش برایم خیلی سخته چرا که هنوز خوب خودم هضمشون نکردم!
صبح روز بعد به سوزانا که قرار بود برایش کار داوطلبانه کنم مسج دادم و گفت متاسفانه سفر بیرون از کشوره و دیرتر بر میگرده و نمیتونه میزبانم باشه! سریع به دو مدرسه در بولیوی مسج دادم.. الکس هم به یک مرکز دیگه و بعد همش در حال پرس و جو برای پیدا کردن کار داوطلبانه با کودکان اما یا زمانشون به من نمی خورد و یا نیروی کافی داشتند. به الکس گفتم من در خواست سه روز داده بودم، فردا میرم! گفت فردا تولدمه.. دوستام میان.. میتونی تا وقتی کار پیدا کنی و راحتی اینجا باشی.. تعارف ندارم و هروقت خواستم بری راحت بهت میگم!
می دونستم تعارف نداره! چون روز دوم بهم گفت ساعت ٥-٧ خونه نباشم چون یک قرار کاری داره.. و محبتش نه زیادی بود که احساس بدی کنم و نه کم که بخوام از اونجا برم! بهترین میزبانی بود که تابحال داشته ام! برای همین فکر کردم برای تولد ٣٩ سالگیش برم کیک بخرم و ٣٩ تا شمع تا ساعت ١٢ بامداد فوت کنه! همیشه دلم می خواد کار هایی که خودم خیلی دوست دارم رو برای دیگران انجام بدم! اون شب تقریبا اصلا الکس حرف نزد.. از دیدن کیک و شمع ها خیلی خوشحال شد و منم خوابم میومد..
منتظر شدم ساعت ١٢ بشه.. شمع هارو فوت کرد و خوابیدم! فردای اونروز به سفارت پرو رفتم و برای ویزای توریستی پرو اقدام کردم که اگر کار داوطلبانه در بولیوی پیدا نکردم به آنجا بروم! و به چند خانواده در پرو هم مسج دادم! شب با دوستان الکس که خیلی هاشون رو شب های پیش دیده بودم غذای ویتنامی خوردیم و تولدش رو جشن گرفتیم! همه کانادایی بودند و دربولیوی زندگی می کردند!
الکس و شمع های تولد ۳۹ سالگیش
شش روز گذشت و دیدم نمیتونم تا ابد بدون کار توی خونه الکس توی لاپاز بمونم! جمعه بود و سفارت گفته بود سه شنبه جواب رو میده! تصمیم گرفتم به جنوب بولیوی و بزرگترین دریاچه نمک بروم. اما داستان های دیشب دوست های الکس باعث شده بود باز دیووانه بشم و تصمیم بگیرم هیچ هایک کنم!یعنی سر جاده وایسم و با ماشین های مختلف و پیاده راه رو برم….از الکس مشورت گرفتم و خداحافظی کردم و با آمادگی کامل برای اولین هیچ هایک زندگیم از خونه زدم بیرون…
استرس تجربه اولین هیچهایک در بولیوی – از لاپاز تا اویونی
صبح ساعت ٩ از خونه الکس زدم بیرون. قلبم تند می زد و نمی دونستم آخر شب کجام و برام چی پیش میاد! با یک ون تا سر جاده و بیرون از شهر رفتم.. پیاده شدم.. ده دقیقه راه رفتم و بعد ایستادم! ماشین ها رد می شدند و من علامت ایست میدادم و نمی ایستادند! بعد از پنج دقیقه یک اتوبوس بزرگ ایستاد! پر از مسافر بود! گفتم مستقیم!؟ گفت بیا بالا! گفتم پول ندارم! (داشتم اما قرار بود اونروز هیچ هایک رو تجربه کنم).. گفت بیا سوار شو! تا شهر بعدی که سه ساعت و نیم راه بود منو برد!
ساعت ٢:٣٠ ظهر بود! رسیده بودم به “اورورو” دقیقا بین لاپاز و مقصدم، اویونی! تا اینجاش برام مثل آب خوردن بود اما می دونستم همیشه این شکلی نیست! وقتی هیج هایک می کنیم باید منتظر ٢-٣ ساعت ایستادن زیر آفتاب باشیم! و حتی شاید دو سه روز تو راه باشیم! موز و ساندویچی که درست کرده بودم رو با آب خوردم! شهر “اورورو” بسیار کوچک بود و خالی از هرگونه توریست! بالاخره یک مکان برای خواب پیدا کردم! روی یک تابلویی نوشته شده بود، حمام و دستشویی و جای خواب!! شبی ٢٠ بولیویانو یعنی ٣ دلار! همونجا خوابیدم و صبح روز بعد آماده و سرحال دوباره برای هیچ هایک تا مقصد نهایی آماده شدم!
حواسم بود که چند ساعت راهه و من جوری تنظیم کنم که حتی اگر دو ساعت منتظر ماشین بشم قبل از تاریک شدن هوا به “اویونی” برسم! از “اورورو” تا “اویونی” چهار ساعت و نیم راه بود و من ساعت ١١ بیرون از شهر ایستادم و منتظر ماشین شدم! ده دقیقه گذشت و یک کامیون بزرگ قرمز ایستاد! الکس گفته بود بهترین انتخاب کامیون هان چون مسافت های طولانی میرن اما اگر بیشتر از یک مرد توی ماشین بود اصلا سوار نشو! نگاه کردم دیدم فقط یک پیرمرد که راننده باشه توی کامیونه! سوار شدم!
جلوی کامیون! و بهش گفتم تا هرجا مستقیم میره باهاش میرم! گفت تا روستای هواری میرم! توی نقشه گوشیم نگاه کردم دیدم یعنی ٢ ساعت و نیم راه رو میره! از خوشحالی داشتم بال در میاوردم! یا راننده کامیون از بولیوی و خونه و زندگی صحبت کردیم! اونجا بود فهمیدم مثل اینکه اسپانیاییم خیلی بهتر از چیزیه که فکر می کنم! راننده اسم ایران رو هم نشنیده بود و ازم پرسید چرا وسط خیابون ایستاده بودی! گفتم اگه با اتوبوس برم نمی تونم قشنگی های جاده رو ببینم و همینطور با شما هم صحبت نمیشدم! لبخندی زد و یک آهنگ بولیویایی گذاشت و من خیره به جاده شدم و تا دو ساعت بعد هیچ حرفی رد و بدل نشد! هیچوقت فکر نمی کردم این جمله هارو بنویسم!
به روستای هواری رسیدیم! مردم خیلی عجیب نگاهم می کردن! سرمو انداختم پایین.. گوشیمو توی کیفم گذاشتم و تند تند پیاده راه رفتم تا از روستا خارج بشم! یکشنبه بود و همه جا خلوت و هیچ ماشینی رد نمی شد! قبل از خارج شدن از روستا به گروهی از مردم روستا که رقصان توی خیابون رژه می رفتند و شعر می خوندند نگاه کردم! و ازشون فیلم گرفتم! نفهمیدم به چه مناسبتی میرقصن اما این یکی از نشانه های خوب هیچ هایک بود و یکی از چیزهایی که با اتوبوس نمیشه دید! یک ربع راه رفتم و برای اولین بار کمی ترس برم داشت! ساعت ٣ ظهر بود و من نیم ساعت بود وسط ناکجا آباد و بیابون ایستاده بودم!
معمولا کسایی که هیچ هایک می کنن چادر یا کیسه خواب دارن که اگه ماشین سوارشون نکرد یک جا بین راه کمپ کنن! من اما بدون هیچی و خیلی امیدوار اونجا ایستاده بودم! حس خیلی عجیبی بود! وقتی به هرجا نگاه میکنی جاده و دشت و طبیعته و یک آدم هم نمیبینی! اونم توی یک کشور جدید! وقتی از یک ثانیه بعد خودتم خبر نداری! این همون حسی بود که می خواستم تجربه کنم.. وصفش واقعا سخته…
یک نوری تو قلبم شروع کرد به پاکسازی کردن جاده.. یعنی جاده رو از هر اتفاق بدی که ممکن بود بیفته خالی کردم و مدام میگفتم! من دوباره سوار یک کامیون میشم و تا اویونی باهاش میرم! سه دقیقه بعد.. دوباره کامیون قرمزی از دور شبیه یک نقطه پدیدار شد! جلوتر تا وسط خیابون رفتم..
سرعتشو کم کرد و با رسیدن به من ایستاد! نگاه کردم دیدم خب.. فقط یک مرده! یک پسر جوون! فکر کنم همسنای خودم! گفتم کجا میری؟ گفت آرژانتین!! گفتم از اویونی رد میشی؟ گفت آره بیا بالا! همون مکالمه های قبلی رو با راننده کامیون جدید داشتم! این دفعه آهنگی در کار نبود و من دو ساعت در سکوت عجیب، خیره به جاده و طبیعتی که هر لحظه زیباتر میشد! توی کشور بولیوی! جلوی ماشین یک راننده کامیونی که اسمشم نمی دونستم نشسته بودم و به سمت شهری جدید که هیچی ازش نمی دونستم می رفتم!
هنوز قلبم با فکر کردن به اون لحظه ها تند میزنه و احساس میکنم عین کوه شدم! احساس میکنم از پس هر اتفاقی می تونم بر بیام و هیچ چیزی باعث ترس من توی این کره ی زمین نمیشه! خوشحالم که تجربه اش کردم…
جزو زیباترین تصاویری که در هیچهایکم دیدم!
ممنونم که با من سفر می کنید. برای ادامه دادن مسیر با من، اینجا کلیک کنید.