ویزای کاستاریکا و سواحل کارائیب

 ویزای کاستاریکا و سواحل کارائیب

ویزای کاستاریکا

ویزای کاستاریکا

ما ایرانی ها با پاسپورت ایرانی برای رفتن به کاستاریکا احتیاج به ویزا داریم‌. ویزای کاستاریکا به دلیل روابط خوب کاستاریکا با ایالات متحده، جزو ویزاهای مشکل هست. من در اروگوئه و برزیل به سفارت کاستاریکا رفتم اما جفت سفارتها بهم گفتن امکان اقدام برای ویزای کاستاریکا وجود نداره! اما اگر ویزای مولتیپل شنگن، کانادا، آمریکا و انگلیس و یا استرالیا رو داشته باشیم و یکبار به یکی از این کشور ها ورود کرده باشیم، می تونیم به مدت سی روز به کاستاریکا بدون احتیاج به ویزای کاستاریکا سفر کنیم. از اونجایی که این قانون برای پاناما و جمهوری دومینیکن و مکزیک هم وجود داشت، برای ویزای کانادا اقدام کردم و سپس بعد از گذراندن تابستان و کار داوطلبانه در کانادا، با ویزای مولتیپل کانادا به آمریکای مرکزی سفر کردم.

شروع سفر سی روزه در کاستاریکا از سمت کارائیب

سفرم در کاستاریکا با روزهای بارونی شروع شد. قدم زدن کنار دریای کارائیب زیر بارون و صحبت های بی پایان در مورد زندگی با خیمه که دو ساله از در کاستاریکا زندگی میکنه.
خیمه در مکزیک، بسیار نزدیک به مرز ایالات متحده به دنیا اومده و تمام زندگیش آرزوی سفر و بیرون اومدن از شهرش رو داشته. در سی و دو سالگی بالاخره هزار دلار جمع میکنه تا به کشور رویاهاش، کلمبیا بره اما وقتی به کاستاریکا میرسه، جدا از اینکه دزد بیشتر متعلقاتش رو میبره، عاشق این شهر ساحلی و سرسبز در مرز کاستاریکا و پاناما، “پورتو ویخو” نازنین میشه و به زندگیش در اینجا ادامه میده. خیمه برعکس من هیچ برنامه ای برای یک ساعت، یک روز و یک هفته بعدش نداره و میگه زندگی در لحظه و بدون هیچ برنامه ریزی بهش آرامش میده! نگاه به زندگی از دیدش جالب بود گرچه فکر نکنم ذهن برنامه ریز من بتونه اونطور زندگی کنه و شاد باشه!

پس از دیدن حیوانات جدید مثل تنبل، راکون، میمون های مختلف، ایگواناهای سبز و مارمولک های آبی در جنوب کاستاریکا، به شهری به نام “لیمون” که دو ساعت در شمال پورتو ویخو قرار داره و باز کنار کارائیبه رفتم. دوستی در اونجا منتظرم بود که بیش از یکسال پیش در پاتاگونیای شیلی شناختمش. آلونسوی نازنین، هنگامی که من در هاستلی در پوکن کار داوطلبانه میکردم، مهمان هاستل بود و با هم حسابی کوهنوردی کردیم. یادمه یکروز لوکیشن خونه اش در کاستاریکا رو روی نقشه ی گوشیم ذخیره کرد و من هم لوکیشن خونه مون اکباتان رو براش ذخیره کردم.
اون موقع خوابش رو هم نمی دیدم که در یک شب گرم و تاریک، در شهر لیمون کاستاریکا دوباره آلونسو رو ببینم، مشکل ویزای کاستاریکا با ویزای کانادا حل بشه، مهمون خونه اش بشم، با دوستانش شب تا صبح فیلم ببینیم و تشویقم کنه تا از ارتفاعی شش متری درون رودخونه بپرم!

آبشاری در نزدیکی شهر لیمون که از بالاش داخل آب پریدیم!

تجربه ای شبیه به این رو اوایل سفرم در رودخانه آمازون با چندین کودک بومی داشته ام و برای منی که ترس از ارتفاع دارم جزو عجیب ترین تجربه های زندگیم بود. اینبار نیز با اینکه اون بالا با دیدن ارتفاع دو دل شده بودم تصمیم گرفتم زیاد فکر نکنم و فقط بپرم! پرشی که تازه از مرحله ترس رد شده و به لذت رسیده.. پرشی که بهم یاد داد روبرو با هر ترسی، مساوی با شادی توصیف ناپذیره!

از دریای کارائیب تا اقیانوس آرام در یک روز

امنیت برای هر کسی معنای متفاوتی داره. برای من جایی امنه که قلب و ذهنم احساس آرامش کنند.

پنجمین روز سفرم در کاستاریکا بود. ساعت هفت صبح از آلونسو در شهر “لیمون” کنار دریای کارائیب خداحافظی کردم و سوار اتوبوسی به سمت پایتخت، “سن خوزه” شدم. مقصدم شهری به نام “تاماریندو” بود که در شرق کاستاریکا کنار اقیانوس آرام قرار داره. قرار بود سه روزی قبل از شروع کار داوطلبانه آنجا باشم و از سواحل اطرافش دیدن کنم.

اتوبوس یک ربع با تاخیر حرکت کرد. قصد داشتم تا شب خودمو به شرق برسونم. سه ساعت تا پایتخت راه بود و از اونجا قرار بود سوار یک اتوبوس دیگه بشم که راه چهار ساعته تا تاماریندو رو در شش ساعت طی می کرد.
اما سرعت اتوبوس انقدر پایین بود و تعداد توقف هاش انقدر زیاد که منی که یکسال تمام آمریکای جنوبی رو بدون هواپیما دور زدم و اتوبوس های ۲۴ ساعته و ۳۰ ساعته برام عادی شده بود.. کلافه شدم!
آهنگ توی گوشم رو از شکیرا به شجریان تغییر دادم تا شاید سرعت کم اتوبوس اذیتم نکنه. که یکهو اتوبوس کنار یک پمپ بنزین ایستاد و گفت: مشکلی پیش اومده و یکساعت توقف داریم!!
“از اولش حس خوبی به این اتوبوس نداشتم!”
کوله ام رو برداشتم، کمی جلوتر از پمپ بنزین، جایی که ماشین ها جای توقف داشته باشن ایستادم. بزرگترین لبخندی که ممکن بود رو روی لبم نشوندم و شصتم رو بیرون گرفتم! در کشور امنی مثل کاستاریکا، وقتی مسافت کمه و زبون محلیشون رو بلدم؛ چه چیزی لذت بخش تر از هیچهایک میتونه جایگزین اتوبوس های کند بشه؟
دو دقیقه نشد که کارلوس سوارم کرد!
با کارلوس از پمپ بنزین تا خود سن خوزه رفتم! تولد بیست و هشت سالگیش بود و توی راه داستان آشنایی با زنش رو تعریف کرد!
سوار اتوبوس شهری در پایتخت شدم تا منو به اتوبان مورد نظر برسونه و از اونجا تا شهر لیبریا، با ماشین گیلبرتو یک آشپز جوون کاستاریکایی و دوست دختر انگلیسیش رفتم. حسابی خندیدیم و آهنگ خوندیم. توی راه کنار یک میوه فروشی توقف کردیم و کلی میوه ی جدید امتحان کردم!

از لیبریا تا خود تاماریندو رو هم با یک کارلوس دیگه که نیکاراگوئه ای بود و چهارده سال بود در کاستاریکا زندگی می کرد رفتم.
اونروز من ساعت چهار و نیم عصر به تاماریندو رسیدم و غروب آفتاب رو بر اقیانوس آرام تماشا کردم.
همزمان با تماشای غروب آفتاب، به معنای امنیت فکر کردم. به اینکه همیشه باید به احساس و صدای قلب و ذهنت اطمینان کنی. حتی اگه میگه از اتوبوس پیاده شو و کنار خیابون هیچهایک کن!

با خواندن داستان موج سواری هیجان انگیز من، با من همراه باشید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *