دیدار با یکی از برادران امیدوار

 دیدار با یکی از برادران امیدوار

برادران امیدوار

دیدار با عبدالله امیدوار و شنیدن داستانهای برادران امیدوار

روبروی خانه ای بزرگ با دری سبز رنگ ایستادیم و من قلبم از شدت هیجان به صدا در آمد. قبل از آنکه بخواهم فکر کنم که چطور سلام و رفتار کنم، زنی با موهای سفید،چشمانی بسیار درشت و زیبا که زیر عینکش پنهان بودند و چروک و خطوطی که نشانه ی سالها زندگی و تجربه اش بودند، در را باز کرد. او “لوئیسا” بود. زنی که من بسیار کم راجبش میدانستم اما همانی که باعث تغییر زندگی یکی از برادران امیدوار شده..

به طبقه ی بالا رفتیم و بسیار راحت، انگاری در خواب باشد، پیرمرد با لبخند و بسیار پر انرژی اول با هدی جون و بعد با من سلام کرد. سپس ما را به دفترش دعوت کرد و شروع به سخن گفتن کردیم. او “عبدالله امیدوار” بود. یکی از دو برادران امیدوار که ٦٥ سال پیش، با دو موتور سفر ١٠ ساله ی خود را به دور دنیا آغاز کرده بودند، آن موقع که تکنولوژی وجود نداشته و به قول خودش، حتی موتور هایشان کمک فنر هم نداشته، به جاهایی سفر کرده و با قبیله هایی زندگی کرده اند که من به شخصه در خواب خود هم نمیبینم. از سیبری تا آمازون، از آفریقای جنوبی تا استرالیا…

حالا منی که حتی قبل سفر هیچ برادران امیدوار نمیدانستم. و حتی بیست سال در تهران سری به موزه شان هم نزده ام و عیس امیدوار را هم ندیده ام، اینجا در شیلی اصرار به دیدن عبدالله امیدوار دارم و روبرویش نشسته ام و با دهان بازی که پنهان نیست، به صورت و موهای سفیدش نگاه میکنم و با سکوت به حرفهایش گوش می دهم.

با پرسیدن اسم و سن من، لبخندی می زند و میگوید: بهترین موقع برای شروع است. و شروع میکند از اینکه چطور از سفرشان را به خانواده خود اطلاع داده اند، زندگیشان در آمازون و آفریقای جنوبی، راضی بودنش از شیلی، و سختی سفر در زمان حال با وجود ویزاها میگوید. تمام حرفهایش را مثل نوار با دقت در ذهنم به خاطر سپرده ام و هیچ صدا و هیج فیلمی از او ندارم. چراکه خود نیز در سن ٨٦ سالگی، که البته به گفته ی خودش بزودی٨٧ ساله می شود، آنروز زیاد حوصله مصاحبه کردن نداشت و فقط دوست داشت کمی برایمان خاطره تعریف کند و بخندد. من هم تنها میخواستم روی چون ماه او را ببینم. اویی که به گفته ی خود به راحتی با نخوردن “چربی،نمک و شکر” تا ١٠٠ سال عمر خواهد کرد و هنوز در ٨٧ سالگی، بسیار آرزو و هدف دارد و باعث می شود من بیست ساله به دغدغه ها و افکار امروزه ام بخندم.
اویی که چنان مسیر برایش مشخص بوده که با توجه به مریضی مادر، و عشق دختر همسایه (که حال قاه قاه در حال تعریف کردنش میخندد)، میگوید و با افتخار تکرار میکند که به پشت سرش نگاه هم نکرده و با آگاهی به دنبال مسیر رویاهایش رفته. اویی که نور و الگویی برای منِ تازه راه است.

ساعتها به حرفهایش گوش دادم و بعد با افتخار تنها یک عکس گرفتم که به یادگار از عبدالله امیدوار داشته باشم. از کل آنروز و لبخند و برق چشمانش تنها یک پیغام محکم رو دریافت کردم: “همین مسیر رو ادامه بده.”

ممنونم که با من سفر می کنید. برای خواندن  «  »  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *