لیما و دوستانی از سراسر دنیا
دیدن ادیت تایوانی در لیما
ساعت ٧ صبح کنار جاده به سمت لیما منتظر اتوبوس ایستاده بودم. ساعت ١٠ صبح با سفارت شیلی مصاحبه داشتم و باید تمامی مدارکی که میخواستند را تحویلشان میدادم.
همه چیز به خوبی پیش رفت و از ساعت ١١ تا ساعت ٥ که باید سر کلاس بچه ها میرفتم، در لیما بیکار بودم که به سراغ قسمت “دیدار” اپلیکیشن “کوچ سرفینگ” رفتم و با دختری از تایوان، که هم اکنون در لیما زندگی میکرد قرار گذاشتم.
“ادیت”، ٢٣ سالش بود و مترجم بود. در یک شرکت چینی کار میکرد و با وجود انگلیسی و اسپانیایی خوبش در آمد فوق العاده ای داشت. هر ٢-٣ سال در کشور های مختلف با همین کشور زندگی میکرد و خیلی از کار و زندگی اش راضی بود. بسیار خونگرم بود و من رو فردا شبش به خانه یکی از دوستانش برای شام دعوت کرد!
همزمان وقتی به پونتا نگرا (روستا) برگشتم، دیدم یک داوطلب دیگر به من پیوسته. استفانی ٢٧ ساله از آمریکا که ١٤ ماه در آفریقا زندگی کرده و در خود آمریکا به دبیرستانی ها ریاضی درس میداده و جدا از تجربه ی تدریس، پر از انرژی خوب و داناییه! عین من شب ها زود میخوابه و صبح ها زود بیدار میشه. هرروز انجیل میخونه و هیچوقت خسته نمیشم وقتی باهاش راجع به خدا حرف میزنم.
چهار ماه کلمبیا بوده و اسپانیاییش از من خیلی بهتره و ساعات زیادی در روز با هم فقط اسپانیایی حرف میزنیم و اصلا شبیه دختر های آمریکایی نیست!!
منم که قرار بود یک ماه در این روستا بمانم، اقامتم رو دو هفته تمدید کردم یعنی از حالا تا یک ماه دیگر در همین روستا و در حال تدریس هستم. نمیدانم چون خرجم خیلی کمه موندنم رو تمدید کردم؟! یا چون تازه استفانی اومده و یا شاید به دلیل اینکه تازه با بچه ها صمیمی و راحت شدم، نمیدانم. فقط میدانم روزمرگی خوبی دارم و احساس مفید بودن میکنم.
شب قبل از خواب از پسری به نام “مکس” که اتریشی هست از طریق “کوچ سرفینگ” پیغامی گرفتم که دوست داره منو ملاقات کنه چون دو سال پیش به ایران سفر کرده و براش خیلی جالبه یک ایرانی رو این طرف دنیا میبینه. فردا یکشنبه و روز تعطیلی بود. باهاش برای نهار در لیما قرار گذاشتم و با لبخند به خواب رفتم.
اولین بار امتحان کردن سویچه پرویی با مکس! سویچه ماهی خام که با آبلیمو و آبمیوه های دیگه میخورن.
قرار نهار با مکس در لیما
روبروی پارک کنِدی، که توی لیما خیلی معروفه با مکس قرار گذاشتم. پنج دقیقه دیر رسیدم و روی نیمکتی پسری بور و سر در کتاب رو که خیلی شبیه به عکسش بود رو پیدا کردم. مکس دو سال پیش به ایران اومده بود و در سفارت اتریش کاری انجام می داد که هرچقدر توضیح داد نفهمیدم و ایران رو حسابی گشته بود. بعد برای درسش به اروپا و بعدش به سائو پائولو، برزیل رفته بود و در شش ماه گذشته که درس می خوانده، در تعطیلات به کشور های مختلف آمریکای جنوبی هم سفر میکرده و الان دو روز به لیما آمده و کلا دو هفته قرار بود در پرو سفر کنه.
برای نهار من رو به سویچه دعوت کرد. سویچه، ماهی خام هست که در آبلیمو سرو میکنن و غذای خیلی معروف پرویی که من همیشه از خوردنش امتناع کرده بودم. حالا برای اولین بار این غذای خوشمزه که کاملا مزه ماهی میداد رو میخوردم و به داستان زندگی و سفر های این پسر ٢٤ ساله اتریشی با هیجان گوش میدادم.
بعد هم از داستان های هیجان انگیزم در ونزوئلا بهش گفتم که انقدر تعجب کرده بود که تا وقتی عکس هارو بهش نشون دادم باور نکرد من اونجا بودم.
بجز سویچه یک خوراکی پرویی دیگر هم در لیما امتحان کردیم که هنوز مزه ی شیرینش توی دهنمه. و بعد من که شام به خانه ی دوست “ادیت”، دختر تایوانی دعوت شده بودم، از مکس خداحافظی کرده و به راهم توی لیما ادامه دادم.
مشکل اینجا بود که یادم نبود بعد از ساعت ٧ عصر هیچ ماشینی به پونتا نگرا نمیره و من راهی برای برگشت به روستا ندارم. نمیدانم چطور اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم و با خیال راحت دعوت شام رو پذیرفته بودم!
به خانه ی “لیزا”، دختر ٢٣ ساله ای از هندوراس ، کشوری در آمریکای مرکزی رسیدم و مشغول معاشرت های دخترونه به سه دختر دیگه از سه جای مختلف دنیا شدم.
عقربه های ساعت، خیلی تند حرکت میکردن.
ادیت، لیزا و جکی از تایوان، هندوراس و پرو
معجزه ی کمک های لیزا
ساعت ٦:٣٠ عصر بود و با “ادیت”، “لیزا” و “جَکی” از تایوان و هندوراس و پرو که هر سه یک رگ چینی داشتن به سوپر مارکت کنار خانه ی لیزا رفتیم تا برای شام ساده و نوشیدنی “سنگریا” خرید کنیم. برای نوشیدنی فقط سیب و آناناس و آبمیوه و سودا و شراب خریدیم و برای شام هم یک پیتزای بزرگ. در راه برگشت به خانه که قرار شد هر کی سهم خود را به لیزا که حساب کرده بود بدهد، دیدم بجز دو تا سکه ی ٥ سولی، هیچ پولی ندارم!!!
وسط خیابون وایسادم و هی پاسپورتمو که همیشه توش یک ١٠٠ سولی داشتم رو ورق میزدم و سه تا دختر با تعجب نگاهم میکردن که چی شده. نزدیک بود گریم بگیره و فکر کردم پولم یکجا افتاده که یادم افتاد روز قبل وقتی به سفارت رفتم صد سولی رو با پول های دیگه توی پوشه ام گذاشتم و الان پولها پونتا نگرا هستن و منِ بی پول لیما. با بغضی که همش سعی میکردم قورتش بدم که موفق هم شدم، به دوستان تازه ام که اولین بار بود مرا میدیدند توضیح دادم که پولم را جا گذاشته ام و هم اکنون پولی برای برگشت یا شام بجز ١٠ سول ندارم. فکر میکردم خیلی بد برخورد کنن و مجبور بشم همون موقع برگردم روستا، که لیزا گفت شب رو بمون خونه من حالا که دیروقته و هروقت اومدی لیما میتونی بیای پول رو بدی، فعلا که تا ماه آینده اینجا هستی.
تو ایران یادمه از این تعارف ها و کمک ها خیلی با دوستام بهم میکردیم اما یادم نیست به یک غریبه، روز اول آشنایی همچین لطفی کرده باشم!! این جواب کدوم کار مثبتم بود؟؟
شام رو با دوستان جدیدم خوردم و حسابی خندیدیم و شنیدن داستان های عجیب و غریبشون و سفر ها و تحربیاتشون همراه با خوردن سنگریا خیلی چسبید.
شب رو روی مبل راحت لیزا خوابیدم. بهش ٢٠ سول بدهکار شدم، ساعت ٧ صبح بیدار شده و دو ساعت طول کشید تا به روستا برسم، هم اتاقی جدیدم مشغول کتاب خواندن بود، پول را از توی پوشه برداشتم، از خانه بیرون رفتم و دوباره دو ساعت در سه اتوبوس مختلف گذشت تا به خانه لیزا برسم و پول رو بهش برگردونم. و بعد دوباره به روستا برگشتم!
یکشنبه تنها روز تعطیلیم هم با ٦ ساعت در راه بودن گذشت اما مدام خدارو شکر میکردم و خوشحال بودم که آدم های خوب همیشه سر راهم قرار میگیرن. از خوزه در ونزوئلا تا فرناندو در اکوادور، از الکس تا لیزا.
من خیلی خوش بختم!
من و ادیت و لیزا و جکی در حال فیلم دیدن قبل از خواب
اتفاقات عجیبی پس از این برای من افتاد، برای خواندن داستان اینجا کلیک کنید.