کارناوال کاندومبه

 کارناوال کاندومبه

کارناوال کاندومبه

دیدار با میزبان جدید فاروک و آماده شدن برای کارناوال کاندومبه

ساعت ٦:٣٠ به خانه ی فاروک در مونته ویدئو رسیدم و برایش پیغامی نوشتم، در صورتی که هنوز به خانه نرسیده بود. از رسیدن به شهر خوشحال بودم و برای دیدن کارناوال کاندومبه هیجان زده. روی پله ها خیره به خیابون خلوت نشستم، سه پایه ای که ماریانو بهم هدیه داده بود را به روی زمین گذاشتم و عکسی از خود گرفتم. نیم ساعت بعد پسری با موهایی بلند و مشکی و لبخندی بزرگ بر روی لب به جلو آمد و به اسپانیایی اما با لهجه ای ترک گفت: ملیکا؟ و اینگونه با فاروک ملاقات کردم. مرا به داخل خانه راهنمایی کرد و چند دقیقه بعد ماتیاس هم به خانه آمد. ماتیاس پسری ٢٧ ساله و اروگوئه ای که یکسالی میشه با فاروک، که اونهم یکساله در اروگوئه زندگی میکنه این خانه را اجاره کرده بودند. انقدر هر دو خندان و خوش انرژی و در عین حال محترم بودند که از لحظه اول احساس امنیت و خوشحالی کردم. اتاقی که حالا به عنوان انباری ازش استفاده می کردند را در اختیار من گذاشتند تا کوله و وسایلم را آنجا بگذارم و از مبل بسیار راحت که در پذیرایی کوچکشان قرار داشت هم میتوانستم به عنوان تختم استفاده کنم.

نیم ساعتی معاشرت کردیم، هم سوال های همیشگی در مورد سفرم و ایران و اسلام را جواب دادم و هم سوالات تکراری را از آنها پرسیدم. مثلا متوجه شدم فاروک خودش را اهل ترکیه نمیدونه و اصرار داره که کرد هست و از عباس کیارستمی تا محسن نامجو، تمام هنرمندهای برجسته ایرانی رو میشناسه. متوجه شدم هیچوقت دلش نمیخواد به خاورمیانه برگرده و عاشق اروگوئه، زندگی راحتش و فرهنگ لاتینه.
ماتیاس پسر بسیار خندانی بود. کلا اروگوئه ای ها بسیار آرام و شاد هستند انقدر که از حواشی بد دنیا به دور هستند! در شرکتی کار می کرد و با خنده و بسیار آسوده معاشرت میکرد؛ بحث حجاب برایش بسیار جالب بود و از دیدن فارسی نوشتن من چشمانش گرد میشد!
هیچکدام از اینکه من وگان هستم خوشحال نبودند و من هم با اینکه باید صبور باشم و به سوالات پاسخ دهم، اما انقدر خسته بودم که گفتم راحتم بگذارند و در صلح، آنها گوشت خودشان و من هم سبزیجات و حبوبات خودم را درست کردم.
فاروک نسبت به گیاهخواری گارد داشت اما ماتیاس دوست داشت بداند چطور وگان بودن میتواند به گرمایش کره ی زمین کمک کند!
یکی از دوستانشان که اسمش را بخاطر ندارم هم به ما برای شام پیوست. دختری بسیار دوست داشتنی که شب را هم همانجا در مبل روبروی من خوابید.
صبح روز بعد هنگامی که بیدار شدم، خودم را در آن خانه ی بزرگ تنها دیدم! من بودم و کلیدی که روز قبل فاروک برای رفت و آمد در اختیارم گذاشته بود. طبق معمول سه میوه را پوست کندم و صبحانه ام را خوردم.

یکساعتی بیرون رفتم و کنار ساحل نی زدم. سپس به خانه برگشتم و نهار پلو و سبزیجات درست کردم.
عصر هر دو میزبان همزمان به خانه برگشتند.
ماتیاس گفت که احتیاج دارد چند ساعتی بخوابد و اما فاروک آماده شد تا همراه من به کارناوال کاندومبه بیاید.
سالانه در ماه فوریه، کارناوالی از رقص “کاندومبه” در اروگوئه برگزار میشود. و من از یک ماه پیش برنامه ریزی کرده بودم که همچین روزی در پایتخت باشم!
پر هیجان به سمت مرکز شهر پیاده راه افتادم و در حالی که صحبتهای فاروک را در مورد تاریخ رقص کاندومبه می شنیدم، قدم هایم را برای رسیدن و دیدن این رقص عجیب تندتر می کردم.
حق داشتم.. همیشه کارناوال ها را تنها در تلویزیون دیده بودم.. و هیچ ایده ای نداشتم کارناوال کاندومبه چه شکلی است..

همانطور خیره به رقصنده ها در کارناوال کاندومبه نشسته بودم و همزمان بسیار هیجان زده و بسیار غمگین بودم. رقصی که پیش رویم میدیدم رقص برده های آفریقایی بود. برده هایی که حدود ٢٠٠ سال پیش از آفریقا به اروگوئه اومده بودند و اروپایی های مهاجر،فرانسوی ها و ایتالیایی ها پاهای آنها را به زنجیر بسته و از آنها کار می کشیدند. برده های آفریقایی تنها یک روز در ماه آزاد بودند و همان یک روز را، با پاهای بسته، میرقصیدند و جشن میگرفتند. آن حرکت های کوتاه و تند پاها و دستهای آزادی که روبرویم می دیدم، آن شادی و جشنی بود که سالهای پیش برده های آفریقایی انجام می دادند. حال نامش “کاندومبه” است. و حال آن برده ها، آفرو اروگوئه ای نام دارند. با حیرت به پرچم های بزرگ و رنگارنگ، به گریم های شاد و حرفه ای رقصنده ها نگاه می کردم و از آزادی زنان لذت می بردم. زنانی که کلماتی چون چاقی و لاغری برایشان معنی ندارند و با تمام عضلاتشان می رقصند و می خندند.
خیره به رقصنده ها روزی را آرزو کردم که در کشورم مردم از آزادی جشن خواهند گرفت. روزی که من، بجای اروگوئه در ایران هستم و بجای کاندومبه، رقص بندری را نگاه می کنم. روزی که مردان در ایران می نوازند و زنان می رقصند.
روزی که زنان می رقصند.. ….

برای خواندن داستان رد کردن زمینی مرز از اروگوئه به برزیل، کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *