بوگوتا و معجزه ی ویزای بولیوی
شب آخر در مدجین و ورود به بوگوتا، پایتخت کلمبیا
فردا به پایتخت کلمبیا، بوگوتا میرسم. روز ها دارن خیلی زود می گذرن، و من هرروز بیشتر عاشق خدا میشم! عاشق آفریده هاش، عاشق مردمش، عاشق کره ی زمین!
شب آخر در مدجین به دعوت آتی دوست چینی، شام خونه ی یک پسر هندی به نام “سِراج” رفتیم! سراج برای کمپانی Huawei کار می کنه و هر سه چهار ماه در کشور های مختلف جابجا میشه! برامون غذای هندی درست کرد یه من هرچقدر سعی کردم تندیشو به روی خودم نیارم و تمومش کنم، هنوز نصف غذا مونده، از اشک ها و سرفه هام فهمیدن نمی تونم غذارو بخورم و بجاش موز خوردم! یادمه روز های اول نپال هم خوردن غذای تند برام سخت بود اما عادت کردم!
این بخش سفر، یعنی غذا خوردن شاید برای من یکی از سخت ترین و لذت بخش ترین بخش ها باشه! همیشه آماده ی امتحان غذاهای جدیدم ، البته ٩٠٪ اوقات شاید غذا به دلم نشینه و دلم هی زرشک پلو بخواد اما میبینم همون غذای سخت رو بعد از یک هفته راحت می خورم و بنظرم حتی خوش مزه هم میاد! اینجوریه که می فهمم با گذر زمان به همه چیز میشه عادت کرد! از یک غذای تند هندی بگیر تا دوری از خانواده..
برای همین این روز ها می بینم راحت تر از روز های اول سفر می کنم! به دوری عادت کردم، به تنهایی خیلی بیشتر.. اتفاق های عجیب برام زیاد افتاده و ذهنم بزرگتر شده و آماده برای اتفاق های جدید!
از گفتن “من آشپزی بلد نیستم”، خسته شدم و توی اتوبوس شب تا صبح از مدجین به “بوگوتا”، پایتخت کلمبیا.. همش به این فکر می کردم که از کشور جدید، هیچ موقعیتی رو برای تمرین آشپزی از دست ندم و حداقل یاد بگیرم چجوری پلو درست کنم! با توجه به کمبود وزنم باید بیشتر از سه وعده غذا بخورم و اگر خودم بتونم غذا درست کنم، یک پیشرفت عالی توی زندگی و سفرم از لحاظ بدنی، سلامت و همینطور مالی خواهم کرد! تا ببینیم کی عملیش میکنم!
فقط دو روز دیگه از موندنم توی کلمبیا مونده.. قرار این یک شب در بوگوتا رو برم پیش کسانی که باعث شدن من ویزا بگیرم! یک ماه پیش توی اکوادور وقتی با عموم که آمریکاست صحبت می کردم و بهش گفتم برای ویزای کلمبیا احتیاج به دعوتنامه دارم؛ خانواده ای رو در بوگوتا به من معرفی کرد که بدون شناخت کوچیک از من، برام دعوتنامه ی فوق العاده ای نوشتن که می دونم بدون اون ویزای کلمبیارو نمی گرفتم! حالا صبح به بوگوتا رسیدم، قبل از رفتن پیش فامیل های زن عموم، یکراست به سفارت بولیوی رفتم، چرا که فردا شبش بلیط پرواز به بولیوی رو داشتم اما هنوز ویزا رو نه!
توی سفارت بولیوی در بوگوتا معجزه ای رخ داد که باعث شد تمام ذهنیت های منفیم و استرس های درونی ام برای ویزاها از بین بره و قطعا دید جدیدی نسبت به زندگی و سفر بهم داد.
احساس می کنم زندگی ام واقعی نیست و نقش اصلی یک کتاب یا یک فیلم هستم.
دنیا خیلی قشنگتر از چیزیه که ما فکر می کنیم.
معجزه ی ویزای بولیوی
ساعت یازده صبح به سفارت بولیوی توی بوگوتا رسیدم! تمامی مدارکم کامل بود بجز اصل کاری، یعنی فرم خود سفارت که باید آنلاین پر می کردم و بقیه مدارک رو توش آپلود می کردم! اما برعکس همیشه که کنار سفارت یک فتوکپی یا کافی نتی پیدا میشه، توی اون کوچه هیچی نبود! خواستم راه بیفتم برم دنبال یک کافی نت که فرمم رو هم پر کنم اما یک چیزی توی دلم گفت حالا که روبروی سفارتی، برو تو ببین چی میشه!
در زدم، یک آقایی در و باز کرد، گفتم سلام! من فردا شب به بولیوی پرواز دارم و الان اومدم برای ویزا اقدام کنم اما فرمم رو پر نکردم، می دونین این دور و بر کافی نت کجاست؟! گفت: از کدوم کشوری؟ گفتم ایران و توضیح دادم که ویزای بولیوی رو میشه فرودگاهی گرفت اما چون توی فرودگاه هزینه ویزا رو سه برابر می گیرن و سوال پیچ می کنن، من اومدم که زودتر بگیرم! گفت بیا تو!
هیشکی توی اون سفارت خوشگل و بزرگ نبود! من و یکراست فرستاد اتاق منشی و شرایطمو توضیح دادم! گفت حتی اگه الان فرم رو پر کنی پروسه ی ویزا دو سه روز طول میکشه! مجبوری بری توی فرودگاه! همون موقع تلفنش زنگ زد، بعد از کمی حرف زدن فهمیدم داره شرایط منو توضیح میده! بعد به آدم پشت تلفن سه بار گفت چشم و به من نگاه کرد و گفت: سفیر میگه خودم برات فرم رو پر کنم، الانم خودشون میان تا ببیننت!
من که گیج، همه مدارکمو تحویل منشی دادم و شروع کرد فرمی که باید از توی سایتشون پر می کردم رو برام آنلاین پر کرد، تمامی مدارکم رو اسکن و آپلود کرد و در نهایت پرینت گرفت و گفت: عیبی نداره بری نهار بخوری یک ساعت دیگه بیای ویزاتو بگیری؟
من که دهنم باز مونده بود از رفتارشون با من ایرانی! و همینطور از اینکه خود سفارت کارامو انجام داد! اومدم بگم: قربونتون برم بابا دستتون درد نکنه… که یکهو سفیر اومد جلو و دستشو دراز کرد! بعد از عشقش به ایران گفت و گفت چقدر خوشحاله دارم میرم بولیوی! و کجا میمونم و اگه کسیو ندارم بهش بگم و راجع به بولیوی سوالی دارم بپرسم!
در حالی که از این همه صمیمیت توی یک سفارت داشتم شاخ در میاوردم، سعی می کردم خودمو کاملا عادی نشون بدم! تشکر کردم و پرسیدم: فقط هزینه ویزا رو من چقدر باید بدم! سفیر خندید و گفت هزینه لازم نیست بدی!!! برو نهار بخور بیا دو ساعت دیگه ویزاتو بگیر!
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم! باور کنم یا نکنم! مگه میشه از ایرانی ها پول ویزا نگیرن؟!! اصلا از هر کس! بعد به این فکر کردم که این قسمتو توی فضای مجازی ننویسم چون آدما فکر می کنن الکی میگم و باور نمی کنن! اما الان برام مهم نیست! زندگیم انقدر عجیب شده که لازم نیست بهش چیزی اضافه کنم و اینجا بنویسم!! و این اتفاق یک نور امیدی بود برای من و راه جدید و کشور های جدید!
احساس می کردم همه ی کشور ها دنیا دراشونو به روم باز کردن! احساس کردم خوشبخت ترین دختر روی کره ی زمینم!
بعد از دو ساعت خیلی شیک ویزامو، ویزای ٣٠ روزه ی بولیوی رو دریافت کردم و به سمت خونه فامیل های زن عموم، که یک ساعتی فاصله داشت، راه رفتم! نه وزن کوله رو احساس می کردم، نه سرمای هوای بوگوتا رو! نه اصلا برام مهم بود که شهر جدید رو ببینم! داشتم توی یک نور بزرگ، یک صلح جهانی راه میرفتم! و با هر قدم برای خداوند، بولیوی و سفیر زیبا عشق میفرستادم!
دنیا چقدر قشنگه!
برای خواندن « مدارک لازم برای ویزای بولیوی + هزینه ی سفر یک ماهه به کلمبیا» کلیک کنید.
3 دیدگاهها
ملیکای عزیز سلام….
خواندم و خواندم وخواندم و لذت بردم
از نوشتنت ،از نگاهت ،از هیجانت….
باور میکنم حرفهایت را
دستان خدا بر روی زمین بسیارند…
خوش بدرخشی
بسیار ممنونم
خدا بگم چیکارت کنه ملیکاخانم ، از وقتی با سبک زندگیت و سرنوشت زندگیت آشنا شدم محاله روزو شبی بگذره در مورد اینجور سفرها برای منی که با شرایط زندگیم خیلی همخوانی نداره تو ذهنم رویا پردازی نکنم و حسرتش به دلم نمونه ، ای کاش دخترها و پسرهای ایرانی همسن وسال شما بیشتری که روحیه اشون به روحیه ات نزدیکه میتونستن تجارب شبیه شمارو داشته باشن تا مث من حسرت به دلشون نمونه . همیشه بهت خوش بگذره و بیشتر و بیشتر برای اشتراک زندگی جذابت برامون وقت بذار لطفن ، اینجا گوشهای زیادی نیاز به شنیدن و خوندنشون دارن تا از پیله امنیتی که برای خودشون تنیدن رها بشن…