بزرگ ترین دریاچه نمک دنیا، اویونی در بولیوی
تجربه نفس کشیدن بروی اویونی
اویونی برعکس تصورم که فکر می کردم شهری بزرگ و مدرن و پر از توریست باشه، روستای قدیمی و خیلی کوچیکی بود پر از آدم های محلی! یک هاستل برای دو شب پیدا کردم شبی ٣٥ بولیویانو، یعنی ٥ دلار. و بعد خواستم برم تور سه روزه بگیرم که قبلش ایمیل سفارت رو دیدم که ویزات آمادست و بیا بگیرش (ویزای پرو که از قبل در لاپاز اقدام کرده بودم)! رفتم یک تور یکروزه دریاچه نمک گرفتم،١٠٠ بولیویانو، (١٤ دلار) به همراه نهار و همه چی.. و خوابیدم تا فردا روزی که مدت ها منتظرش بودم رو شروع کنم!
توی ماشین ما ٧ نفر به همراه راننده بودند. یک زن و شوهر برزیلی، دو تا خانوم بولیویایی و یک پسر و دختر اسرائیلی! منم چون تنها بودم جلو نشسته بودم و همه اونها اون عقب داشتن له میشدن! تور لیدرمون کم انگلیسی حرف می زد و تقریبا از توضیحاتش چیزی نفهمیدم و فقط از مناظر لذت بردم! اول مارو به سمت یکسری قطار های قدیمی بردند! بعد دریاچه نمک، نهار..
دوباره دریاچه و در آخر غروب آفتاب در دریاچه! الکس میگفت تو بری برگردی یک آدم دیگه شدی، هر کی این دریاچه نمک رو ببینه ذهنش خیلی بازتر میشه! دوستی هم دیروز بهم گفت چه فایده که عکس هارو برای ما میذاری، در نهایت تو وزش باد رو حس کردی، بوی اون منطقه رو فهمیدی و عظمتش رو درک کردی! راست میگفت.. من قطعا نمی تونم از عظمت دریاچه و زیباییش براتون بگم.. اما از حسم در اون روز میگم که “حیران” بودم! کلمه ای که خوب میتونه احساسمو نسبت به اون طبیعت بی نظیر وصف کنه و کلمه ای که توی زبون خودمون خیلی معنی میده و خیلی زبون های دیگه ندارنش!
اونروز اما تنهایی عجیبی داشتم. همه ساعتها از هم عکس می گرفتن و من خجالت میکشیدم که تنهام.. میرفتم یه جای دور میشستم و مدیتیشن می کردم! اما در نهایت زوج برزیلی مهربون کمی هم صحبتم شدن و ازم تو غروب آفتاب عکس های فوق العاده ای گرفتن! روز بعد کلا همونجا توی اویونی توی هاستل بودم و روزی پر سکوت رو تجربه کردم! برگشت رو نمی خواستم هیچ هایک کنم.. نمی دونستم باید برم پرو یا بمونم! دو هفته گذشته بود اما کار داوطلبانه توی بولیوی پیدا نکرده بودم و توی پرو اما خانواده ای کانادایی در قلب اینکاها توی کوسکو قبولم کرده بودن تا با بچه هاشون کلاس داشته باشم…
بخاطر بودجه ام قطعا باید به سمت کار داوطلبانه می رفتم اما در عین حال فقط دو هفته از ویزای یک ماهه ام رو در بولیوی گذرونده بودم چیزهای زیادی بود که دلم می خواست توی بولیوی ببینم! .. الکس گفته بود برگشتی لاپاز اگه میزبان خواستی باز میتونی بیای اینجا… بهش مسج دادم که برای دو شب دیگه میخوام مهمونش باشم.. شب ساعت ٩ سوار اتوبوسی از اویونی به لاپاز شدم و تمام راه نخوابیدم و یخ زدم و فکر کردم….
احساس میکنم به عمق تنهایی رسیده ام. یکروزایی عالیه و اینروزها دلم کمی ازش گرفته. انقدر با حرف زدن با یک نفر خوشحال میشم که وقتی تنها میشم غم میاد سراغم و سریع باید خودم خودمو خوشحال کنم. یه روزاییم میذارم غم بمونه… خوب نگاهش میکنم…تجربش میکنم و بعد خودش میره! اما در نهایت فکر میکنم بخاطر دوری از بچه ها باشه! میدونم با کار داوطلبانه جدید انرژیم دوباره برمیگرده.. الان سه هفته است که از بچه ها به دورم و بی نهایت منتظر دیدار با خانواده جدیدم هستم… خیلی ساکت شدم.
لحظه ای از شروع تور یک روزه ی اویونی، بزور تونستم به یکی گوشیمو بدم تا ازم عکس بگیره!
آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ اینجا کلیک کنید.
1 دیدگاه
[…] که با من سفر می کنید. برای ادامه دادن مسیر با من، اینجا کلیک […]