نداشتن برق در هائیتی

 نداشتن برق در هائیتی

برق در هائیتی

قطع شدن طولانی آب و برق در هائیتی و دل نوشته ی من

الان که دارم اینو مینویسم ساعت هفت و چهل دقیقه عصره و ما حدود ده ساعته که برق نداریم. ساعت هفت چهار دقیقه اومد و باز رفت. کلا برق در هائیتی هر وقت بخواد میاد و هر وقت بخواد میره.
دیروز خیلی قوی بودم. امیدوار بودم. میگفتم ملیکا بچه ها که بیان این روزارو یادت میره. مادام بی میگفت از اکتبر مدارس باز میشه. امروز بیست و هفت سپتامبره. یعنی از هفته جدید.
اما امروز یک اتفاقی افتاد که نه تنها تمام امیدم از بین رفت بلکه بغضی که دیروز و پریروز نگه داشته بودم شکست و متوجه شدم که روی ذهنم خیلی فشاره با اینکه دارم سعی میکنم انکارش کنم و روزارو تحمل کنم.

آخه این کشور یک کشوری نیست که من الکی راهم بهش افتاده باشه. من ماه ها برای هائیتی صبر کردم. من خواب اینجارو می دیدم. من اصلا رفتم کانادا که بتونم با ویزاش بیام کارائیب و هائیتی
خلاصه ذهنم داره میترکه. دفترم پر شده از دل نوشته هایی که توی تاریکی با نور چراغ قوه گوشیم نوشتم.
امروز صبح دوباره مادام بی قیافش توی هم بود. البته تا منو میبینه لبخند میزنه. میپرسم همه چی خوبه؟ نگاه میکنه میگه نه.. الان تو رادیو گفتن قراره بدترم بشه. پارسال این موقع یک گالن بنزین ۲۵۰ گورد بود و الان ۱۵۰۰ گورده. مردم نمیتونن تحمل کنن.

چیزی نگفتم. آخه اینارو هرروز میشنوم. کلا تو مدرسه کسی دلش نمیخواد از این چیزا به من بگه ولی در عین حال میگن به هیچ وجه تنها بیرون نرو. هروقتم میرم بیرون با دیدن مردم توی خیابون و زباله ها بچه ها… انقدر حالم بد میشه که دوباره روز بعد از خونه بیرون نمیرم.
(هیچوقت بجز یکبار با خودم گوشی بیرون نبردم. اصلا نمیخوام صحنه هایی که دیدمو ثبت هم بکنم گرچه تا چشمامو می بندم میان جلو چشمم)
خلاصه امروز عصری، دقیقا موقع تظاهرات و صداهایی که بیرون میومد من میخواستم برم دستشویی و دستمال کاغذی نبود. به مادام بی گفتم برم بگیرم؟
گفت با اولیویه برو. یه کوچه بالاتر کلی دستفروش هستن که دستمال هم میفروشن.
کلا دو بار در این یک هفته رفتم اونجا.
در کل راهی که من و اولیویه از مدرسه تا یک کوچه بالاتر رفتیم و برگشتیم، فشار نگاه های مردم روی من، آدمهای بسیار لاغر و گرسنه، زباله ها روی هم و سر و صداهای مردم… منو خیلیییییی ترسوند.
به طوری که تا برگشتم مطمئن شدم اینجا جای من نیست.

داشتن برق در هائیتی مثل نعمت میمونه. وقتی برق داریم خیلی خوشحالم و وقتی برق نیست احساس میکنم از تمامی دنیا جدا شدم.

قبل اینکه بیام اتاق و بغضم بترکه و شروع کنم به نوشتن و خالی کردن خودم، رفتم از مادام بی پرسیدم: فکر میکنین اکتبر مدارس باز بشه؟
گفت: با این وضع… اصلا نمیدونم. این اتفاقا همیشه میفته امکان داره مثلا دو سه هفته دیگه باز بشه.
اینو گفت و من اومدم تو اتاق و بغضم ترکید و سه خط فقط نوشتم من فردا میرم… من فردا میرم.. من فردا میرم…
حالا برق در هائیتی کجاست؟ اینترنت کجاست؟ که من ایمیل هامو چک کنم ببینم از مدرسه توی دومینیکن جوابی اومده یا نه؟؟
برقی در کار نیست که من بتونم به دوستانم توی دومینیکن پیغام بدم هستین من فردا بیام؟؟
کجا برم؟
فکر هتل و هاستل توی هائیتی رو از سرم بیرون کردم چون اوضاع فقط بدتر میشه. هیچ جا مثل مدرسه برام امنیت نخواهد داشت!
فکر رفتن به جنوب رو هم از سرم بیرون کردم چون میزبان گفت از هفتم اکتبر به بعد جا داره یعنی بیش از یک هفته دیگه. (و من واقعا نمیخوام اگه مدارس باز نمیشه یک هفته دیگه اینجا بمونم)

میزبانی که در جنوب پیدا کردم یک آدم خیلی خاصیه. یک هائیتینی که در آمریکا بزرگ شده و برگشته کشورش و شروع به کاشتن درخت کرده.
مواد غذایی هاییتی از آمریکا میاد و ارزونه. برای همین هیشکی کشاورزی نمیکنه و بنظرم راه نجات این مردم اینه که غذای خودشونو خودشون بکارن!
اما جدا از اینکه گفته از هفتم اکتبر جا داره، رسیدن به روستایی که توش هست یکروز زمان میبره و باید با اتوبوس و بعدش تاکسی برم که خیلی خرج میبره و تو این اوضاع بهتره اصلا بهش فکر هم نکنم.
خلاصه اگه این مدرسه توی دومینیکن جواب بده، تمام مشکلاتم حل میشه. من از این مدرسه میرم به اون مدرسه! ولی هنوز بعد از چهار روز پیغاممو ندیدن. البته هنوز امیدوارم….
خلاصه الان ساعت هشت و سه دقیقه شد.
و من حالا که خالی شدم میخوام برم ذکر بگم تا برق در هائیتی بیاد.
پریشب بعد از ده دقیقه ذکر برق اومد. خیلی کیف داد.
تا اطلاعات بعدی خدانگهدار، امیدوارم فردا این موقع دومینیکن باشم (تصور اینکه از اون مرز باید دوباره رد بشم برام مثل کابوسه، اما موندن از اونم بدتره)
..
برق عزیزم بیا، برق عزیزم بیا، برق عزیزم بیا، برق عزیزم بیااا…

با خواندن داستان « رفتن از هائیتی » با من همراه باشید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *