دوستان جدید در بریتیش کلمبیا
از جزایر بریتیش کلمبیا تا کوه هایش
روزها پشت سر هم در بریتیش کلمبیا و جزیره سالت سپرینگ می گذرند و من هر هفته دوستی هام شکل جدیدی به خودشون میگیرن و عمیق تر میشن.
خواهرم غزال گاهی می گفت: ملیکا دوستاشو به خانواده ترجیح میده.
راست میگفت. من رابطه بسیار نزدیک و عمیقی با دوستانم داشتم. دوستانی که از دوران راهنمایی میشناختمشون و حتی با جدا شدن من ازشون در دوران دبیرستان و رفتن من به هنرستان، باز با هم ارتباط داشتیم. دوستانی مثل پرستو، فرناز، بیتا، کیانا، ارمغان، آوا، دریا، مانلی.. که هر هفته همو میدیدیم، با هم کوه می رفتیم، مهمونی می گرفتیم، بی دلیل می خندیدیم، تو بغل هم گریه می کردیم، با هم زمین می خوردیم و بزرگ می شدیم.
حتی با وجود اینکه اونها همه دانشگاه می رفتن و من کار می کردم. هیچوقت بهشون نگفتم چقدر دوری ازشون برای من سخت بوده. چقدر جدا شدن از ادمهای همسن و سالم، در این نوزده ماه اخیر، برام تلخ بوده. چقدر نیاز داشتم گاهی قوی نباشم و دیوونه بازی در بیارم و اهنگ بذارم و برقصم. چقدر گاهی دلم می خواسته با یک نفر به زبون خودم صحبت کنم. به فارسی. هیچوقت ازشون تشکر نکردم که هم زبون من هستن. گریه ام گرفت. هنوز که هنوزه دلم می خواد تنها سفر کنم. ولی سخته. خیلی خیلی سخته. روز ها و شبهایی بوده که دلم می خواسته بهشون پیغام بدم و درد و دل کنم، اما احساس کردم حرف های منو متوجه نمیشن چون چیزهایی که دیدم رو ندیدن، و تجربیات متفاوتی از من رو در این دوران داشتن. این روزها قبول کردم که از دست دادمشون. اون دوستی های عمیق رو. گرچه همیشه میگم هستم براشون، و اونها هم میگن همیشه گوش میشن برای شنیدن حرفهام. اما اینطور نیست. بخش بزرگی از وحود و زندگیم رو، بخاطر سفر تنهایی از دست دادم. اما حالا که سفر رو ترجیح میدم و بنظرم چیزهایی که بدست میارم بسیار بیشتر از چیزهاییه که از دست دادم، چیکار میتونم بکنم؟؟
دریاچه های جافری
تصمیم گرفتم آرومتر سفر کنم، و عمیق تر. دلم می خواد بجای اینکه طی یکسال با ۳۰۰ نفر اشنا شده باشم و هر کدوم رو یک روز دیده باشم، ۲۰ تا دوست خوب و نزدیک در کشور های مختلف داشته باشم. این اتفاق داره در بریتیش کلمبیا میافته. آدم ها رو دارم دوباره و سه باره می بینم و هربار بهشون نزدیک تر میشم. جوری که درد دوری از دوستانم رو داره کم کم درمان می کنه.
کوهنوردی هفته پیش با دوستان ایرانی و غیر ایرانی بهم ثابت کرد چقدر تقسیم کردن زمان و خوشحالی با آدمهای دیگه، شادی رو چند برابر می کنه. در این تنهایی عظیم و سفر طولانی، دلم می خواد برای حفظ تعادل، شادیمو با آدمهای بیشتری تقسیم کنم و دوستی های عمیقتری بسازم.
اولین تجربه رانندگی در سالت سپرینگ
دیروز یکی از مهمترین روزهای بیست و یکسالگی بود. من هیچوقت علاقه به رانندگی نداشتم. خواهر های بزرگترم در هجده سالگی گواهینامه گرفتند و من همیشه آرزو داشتم موتور سواری کنم. در کلمبیا به شدت پیگیر گرفتن گواهینامه موتور بودم اما سه ماه طول میکشید و من یک ویزای یک ماهه غیر قابل تمدید داشتم، بعد از اون هم هروقت پولی جمع میشد، خرج ویزا میشد. طوری که رویای موتور سواری رو کلا از سرم بیرون کردم. دو ماه پیش در برزیل در یک مدرسه هنر در یک روستا کار داوطلبانه می کردم. میزبانانم موتور داشتند و با اینکه به من قول داده بودند هرروز موتور سواری کنیم، تنها یکروز فرصت کردند که به من طرز روشن شدن موتور رو یاد بدن. موتور انقدر برام بزرگ بود که ترسیده بودم. نکنه چون قدم کوتاهه هیچوقت نتونم موتور سواری کنم؟ یکبار هم یکیشون گفت کلا موتور برای خانمها زیاد خوب نیست که من انقدر در دلم عصبی شدم در دفترم ده صفحه در مورد فمینیسم و مرد سالاری در برزیل نوشتم و تا روز آخر نتونستم مثل قبل با میزبانم راحت صحبت کنم.
حالا یک ماهی میشه که با این خانواده کانادایی و چهار تا بچه شون، در جزیره سالت سپرینگ در بریتیش کلمبیا زندگی میکنم.
روز اول وقتی الیت نه ساله رو سوار موتور دیدم، قند در دلم آب شد. دختری که از نه سالگی موتور سواری میکنه. روزهای بعد دیدم بودی و ادیسون شش ساله هم سوار موتور میشن. اونم نه در خیابون صاف. بلکه در پیچ و خم و راه های ناهموار جنگلی اطراف خونه. تا اینکه دیروز دیدم ساتیای پنج سال و نیمه داره برای اولین بار سوار موتور میشه. خجالت و ترس رو کنار گذاشتم و به چارلز گفتم: منم میتونم سوار موتور بشم؟ چشماش گرد شد گفت معلومه که میتونی. سوار ماشین هم میتونی بشی. بچه ها از من بیشتر ذوق کرده بودن. روشن کردن موتور کوچیک که حتما برای شروع بهترین گزینه است راحت بود و اما پس از دو دقیقه کنترل سرعت برام سخت شد، با موتور خوردم زمین و اطراف زانوم زخمی شد. از بین درختا چارلز رو صدا زدم، خندید و گفت تا زمین نخوری یاد نمیگیری! دوباره و سه باره سوار شدم، نیم ساعت موتور سواری انقدر لذت بخش بود که از خوشحالی نزدیک بود گریه کنم. بعد چارلز منو سوار این ماشین گلف کرد، کمی برای اولین بار رانندگی کردم و بعد گفت خودت تنها برو. هر اتفاقی در بهترین زمان و مکان ممکن میفته و من این روز ها در دانشگاه ملیکایی در حال آموختن چیزهای جدید هستم!
زندگی از یک کتاب هم قشنگ تره
نورا می گفت کاش زندگی مثل یک کتاب بود، که هروقت لحظات خیلی سختی رو می گذرونیم، بتونیم ورق بزنیم ببینیم بعدش چی میشه، مشکلات حل میشن یا نه، درد ها درمان میشن یا نه.
نورای نوزده ساله، میگفت روز سومی که به جزیره اومده بود، توی دفترش نوشته: خیلی تنهام. جزیره هیچ خبری نیست. کار داوطلبانه سخته. دلم تنگ شده. نمی دونم چرا تنها سفر کردم؟؟
و بعد توی وبسایت ورک اوی، به دنبال داوطلب های نزدیکش در جزیره و بریتیش کلمبیا گشته و به من پیغام داده.
ایمیلشو که خوندم همون لحظه جواب دادم و یکساعت بعد همو دیدیم. برای اولین بار با من هیچهایک کرد و بردمش کوه مورد علاقه ام. بعد از اون بهش گروه های مختلف جوون ها و هنرمندا رو معرفی کردم، خودم گاهی سرم با بچه ها شلوغ بود و نورا تنها به دوره همی ها می رفت. در این یک ماه دوست های مختلف پیدا کرد، در کار داوطلبانه هرروز پیشرفت کرد، و به اندازه یکسال درس زندگی گرفت.
دیروز اخرین قرار و دیدار من و نورا در جزیره بود. سفرش تموم شده و برمی گرده آلمان برای دانشگاه. رفتیم همون جای همیشگی، با چشم های براقش بهم گفت: “ملیکا، زندگی حتی از یک کتاب هم قشنگ تره. صفحات کتاب من پر شدن از خاطرات خوب، از اتفاقات هیجان انگیز، از عشق و از دیدار های غیر منتظره. می گفت بعد از هر سختی، راحتی میاد. بعد از هر غم شادی میاد. می گفت باید ریسک کنیم تا معجزه هارو ببینیم. باید معنا پیدا کنیم تا به شادی واقعی برسیم.”
من این جملات رو روز اول به نورای نا امید زده بودم اما باید خودش تجربه می کرد تا درکشون کنه. انگاری خودم رو در آیینه دیده باشم، لبخند زدم و گفتم: “آره نورا، زندگی از یک کتاب هم قشنگتره.”
با خواندن داستان « جشن رنگین کمانی در ونکوور » با من همراه باشید.