دیدار با بزرگترین آبشارهای جهان، آبشارهای ایگواسو

 دیدار با بزرگترین آبشارهای جهان، آبشارهای ایگواسو

آبشارهای ایگواسو

یکی از شگفتی های کره ی زمین: آبشارهای ایگواسو

من که حیران ز ملاقات تو ام..

کیلومترها راه می رفتم و فقط آبشار می دیدم. آبشارهای ایگواسو.. عظمتی وصف نشدنی و صدایی حیرت انگیز که باعث سکوت تک تک آدمها شده بود. از همه جا آمده بودند، از آفریقای جنوبی تا کانادا.. از انگلستان تا استرالیا… و من از خود می پرسیدم نکند این همه راه از ایران آمده ام تا تنها این عظمت، این نیرو و این جادو را ببینم؟ تا با تمام سلولهایم باور کنم خالقی وجود دارد.

برخی با هواپیما خود را تا آبشارهای ایگواسو رسانده بودند، برخی ۲۴ ساعت با اتوبوس تا اینجا آمده بودند و برخی مثل من و همسفر کوتاه مدتم.. روزها در جاده منتظر ایستاده بودند، در کامیونها خوابیده بودند.. تا تنها یکروز، تنها چند ساعت.. از دیدن بزرگترین آبشارهای دنیا، آبشارهای ایگواسو لذت ببرند. و چقدر این عظمت و این نشانه، ارزش تمام وقتی که ما گذاشتیم و تمام پولی که بقیه گذاشتند رو داشت. من که حیرانم… شکر شکر شکر!

خداحافظی با همسفر یک هفته ای

ساعت هفت صبح، در جاده ی شماره ی چهارده، کمی قبل تر از شهر “کنسپسیون دل اروگوئه” در شمال آرژانتین، با بغض چادر را جمع کردیم و روبروی هم ایستادیم. زمان خداحافظی بود. نمی خواستم دوباره گریه کنم. به چشمان سبز رنگش نگاه کردم و زدم زیر گریه. او نیز در آغوشم گرفت و اشک هایش را پاک کرد. بدون هیچ حرفی، دقایقی در آغوشش با صدای بلند گریه کردم. هق هق گریه هایم صدای زیبای گنجشکان را می شکست. کوله ام را روی دوشم انداختم و گفتم: دعا میکنم تا سه دقیقه دیگه یکی سوارت کنه و یکراست بری خونه. گفت: ملیکا بهم قول بده مراقب خودت باشی. گفتم: برات تا ابد عشق و شادی آرزو میکنم. گفت: بهم قول بده مراقب خودت باشی. گفتم: بهترین سال زندگیتو داشته باشی.. و رفتم. داد زد: یادت نره قراره ایرانو نشونم بدی.

صحنه ای که داشتم زندگی اش می کردم را در فیلمها نیز ندیده بودم. من‌ کنار جاده با کوله ای سنگین به سمت پمپ بنزینی که دویست متر جلوتر قرار داشت تند تند قدم بر می داشتم و های و هوی گریه ام سوزش قلبم را بیشتر می کرد. و او کنار خیابان با شستی بیرون ایستاده بود تا کسی او را به خانه برساند. من به خانه ی میزبان جدیدی می رفتم تا آخزین روزهایم در آرژانتین را در شهری نزدیک به مرز اروگوئه بگذرانم و او برای کریسمس و سال نو به خانه و خانواده ی خود باز میگشت. جایی که ازش و از مشکلاتش فراری بود. حدود صد متر که جلو رفتم برگشتم. برایم دست تکان داد. بسیار دور بود. همانطور که های های گریه می کردم برایش دست تکان دادم و خیابان را رد کردم. اما ایستاده تا ببینم که سوار یک ماشین می شود. نمی توانستم با فکر اینکه زیر گرما در خیابان ایستاده به پمپ بنزین بروم و صبحانه بخورم. سه ثانیه نشد که ماشینی ایستاد. از خوشحالی دوباره بغضم ترکید. ماشین از روبرویم رد شد و دوباره صورت خندانش را از نزدیک دیدم و چشمهایمان برای آخرین بار، حداقل برای آخرین بار در آرژانتین بهم لبخند زد. چقدر با این درد آشنا بودم و چقدر سوزش قلبم زجرم می داد…آه.. باید جسم و روحم را برای شروعی دوباره آماده می کردم. سخت بود. و همزمان بسیار زیبا. به داخل که رفتم و به اینترنت که وصل شدم؛ سریع یک فال مولانا گرفتم. که بهم گفت: بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید/ در این عشق چو مردید همه روح پذیرید باید در آتش عشق می سوختم و می مردم. برای هزارمین بار.

برای خواندن ادامه داستان و کریسمس در آرژانتین، کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *