شهر ساحلی سالوادور و هفدهمین ماه سفر
سالوادور ، پایتخت ایالت باهیا در برزیل
تنها قدم زدن در شهر رنگارنگ سالوادور ، پایتخت باهیا در برزیل، که روزی یکی از مراکز اصلی تجارت بردگان بوده و هنوز با فقر دست و پنجه نرم می کنه، برایم دوست داشتنی و در عین حال، ترسناک بود.
من از تنها قدم زدن و گم شدن در یک شهر ناشناخته لذت می برم. وقتی بین دو راهی کسی نیست که بخوای نظرشو بپرسی و می تونی توی هر خیابون و هر محله ای دوست داری با خیال راحت، با هر سرعتی که دوست داری، تا هر زمانی که لذت می بری، قدم بزنی. وقتی گشنته و می تونی توی هر رستورانی که دوست داری بشینی و هر چیزی که دوست داری بخوری. وقتی زمان داری تا ساعتها به مردی که بی وقفه طبل میزنه نگاه کنی و فکر کنی. وقتی هیچ کس تو رو نمیشناسه و تو هم هیچکس رو نمی شناسی، حتی نمی تونی حرف مردم رو متوجه بشی و به صورت های نا آشنا نگاه می کنی و تو ذهن خودت داستان زندگی هر کس رو حدس می زنی. وقتی به خانه های رنگی می رسی و می تونی تا هروقت بخوای، بهشون نگاه کنی و ازشون هرچقدر دوست داری عکس بگیری.
من از تنها قدم زدن و گم شدن در یک شهر ناشناخته، می ترسم. وقتی گم میشی، به عقب و جلو نگاه می کنی، کسی رو نمی بینی و با سرعت زیاد می دوی تا به خیابونی پر جمعیت برسی. وقتی زبون مردم رو بلد نیستی و ازت دعوت می کنن تا به نمایششون بپیوندی، اما بعد ازت درخواست پول می کنن و مجبوری فقط برای اینکه بتونی از اون موقعیت خارج بشی بهشون پول بدی. وقتی درخواست غذای بدون گوشت می کنی و غذاتو با گوشت میارن، تو دلت غصه می خوری، با عصبانیت پول رو می پردازی و چون بودجه روزانت محدوده نهار نمی خوری. وقتی سوار اتوبوس اشتباه میشی و از خونه میزبانت کیلومتر ها دور میشی چون راننده اتوبوس می خواسته فقط سوارت کنه تا ۴ رئال پول بگیره.. وقتی به خونه های رنگی مرکز سالوادور که بخاطرشون کیلومتر ها راه افتادی می رسی، اما کسی نیست ازت عکس بگیره و نمی تونی به پسری که آبمیوه میفروشه اعتماد کنی و گوشیتو بهش بدی… تنها قدم زدن در شهر رنگارنگ سالوادور ، پایتخت باهیا در برزیل، که روزی یکی از مراکز اصلی تجارت بردگان بوده و هنوز با فقر دست و پنجه نرم می کنه، برایم دوست داشتنی و در عین حال، ترسناک بود. درست مثل زندگی..
هفده ماه سفر در آمریکای جنوبی
درست ۱۷ ماه پیش، همچین روزی وارد آمریکای جنوبی شدم. اون ملیکای بی تجربه و دیوانه ای که وارد کاراکاس، خطرناکترین شهر دنیا شد، هیچ ایده ای نداشت ۱۷ ماه بعد، در شمال برزیل، بعد اینکه کل قاره رو گشته، قبل خواب قراره یک نامه به خود ۱۷ ماه پیشش بنویسه، ازش تشکر کنه و بعد با یک نامه نوشتن به خود ۱۷ ماه بعدش، حسابی بترسه و گریه کنه.
درست ۱۷ ماه پیش همچین روزی وارد آمریکای جنوبی شدم. با یک کوله ای که اصلا مال سفر نبود و ۱۵۰۰ دلار، برای شروع یک سفر یکساله. با یک پاسپورت ایرانی و پر از امید. یادمه ماه های آخر، خیلی کمتر با دوستام رفت و آمد می کردم. می ترسیدم از حرف هایی که بهم قراره بزنن. آخه می دونین، آدما معمولا منو گمراه می کنن. وقتی تنها هستم، درست می دونم چی می خوام، تلاش می کنم، قدم بر می دارم… اما وقتی یکی هست، مدام ازم می پرسه چرا؟ مدام نظراتشو بیان می کنه و روی ذهنم تاثیر میذاره. من می ترسیدم انقدر بهم بگن نرو آمریکای جنوبی که پشیمون بشم. یک دوست صمیمی داشتم، ۳۵ سالش بود. میومد دنبال من ۱۹ ساله و هفته ای چند بار می رفتیم کوه. تنها با اون بود که راحت حرف می زدم. تنها اون بود که با تمام وجودش می گفت برو. اونی که خیلی دوستش داشتم…
درست ۱۷ ماه پیش همچین روزی اومدم آمریکای جنوبی. اون موقع حتی بلد نبودم چایی درست کنم و حالا تنها آشپز جمع ها هستم. اون موقع موهام بلند و بور بود و حالا کوتاهه و رنگ خودش! اون موقع اسپانیایی بلد نبودم و حالا پرتغالی رو هم متوجه میشم.. اون موقع از بدنم خجالت می کشیدم و حالا خیلی دوستش دارم.. اون موقع خیلی خجالتی بودم و بعد و قبل هر کار اجازه می گرفتم و حالا انقدر مکان زندگیم، تخت هایی که روشون خوابیدم، آدمهایی که باهاشون زندگی کردم، عوض شدن که در هر مکانی و با هر کسی، در همون دقایق اول احساس راحتی می کنم. از اون موقع تا به امروز، خیلی چیزا تغییر کرده اما اونچیزی که نه تنها تغییر نکرده بلکه بیشتر و قویتر شده، حس اعتماد، جرئت و خوشحالیمه. امروز یک نامه به ملیکایی که با هزار و یک ترس وارد آمریکای جنوبی شد، در دفتر بسیار شخصیم نوشتم. هزار و یک ترسی که تصمیم گرفته بود باهاشون مواجه بشه. نامه رو نوشتم، و یکهو دلم خواست برای ۱۷ ماه دیگه ام نامه بنویسم. ۱۷ ماه دیگه..؟ یعنی کجام؟ ایرانم؟ آمریکای لاتینم؟ آفریقام؟؟ ۱۷ ماه دیگه در کدوم مدرسه در کدوم روستا و در کدوم کشور دنیا دارم کار داوطلبانه می کنم؟ هیچ ایده ای ندارم.
تنها چیزی که می دونم اینه که ۱۵ روز دیگه از این قاره و این سفر طولانی، وارد یک قاره جدید و شروع فصل جدیدی از سفر میشم. تصور این تغییر و حرکت بزرگ، دلمو می لرزونه، قلبمو به تپش میاره و باعث ناراحتی، هیجان و ترسم میشه.. دقیقا همون احساساتی که ۱۷ ماه پیش، هنگام ورود به آمریکای جنوبی داشتم..
آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ اینجا کلیک کنید.