رکاب زدن در کویر آتاکاما
آشنایی با دیه گو در کویر آتاکاما
سوار اولین اتوبوسم در شیلی شدم که اتوبوس شبانه ای بود از آریکا، نزدیک مرز پرو تا کویر آتاکاما در سن پدرو.. روستایی در خشک ترین کویر دنیا… برای خودم میزبانی از کوچ سرفینگ پیدا کرده بودم و قرار بود قبل از رفتن به کار داوطلبانه، دو روزی را در خانه اش مهمان باشم.
میدانستم کویر آتاکاما خشک ترین کویر دنیاست و یکی از زیباترین و مهمترین مناطق شیلی و حتی کل دنیاست. اما راجبش زیاد تحقیق نکردم و ترجیح دادم به نوع خودم پامو توش بذارم و بدون شناخت کامل ببینمش. دلم میخواست تور بگیرم و دو کویر “ماه” و “مریخ” رو (بهشون میگن ماه و مریخ چون وقتی میری توش فکر میکنی در سیاره دیگه ای هستی) در غروب آفتاب ببینم. اما وقتی رسیدم؛ مرد برزیلی رو دیدم که میخواست اتوبوس کرایه کنه و خودش به دیدن کویر ها بره. و دنبال همراه میگشت. بدون فکر قبول کردم و بعد از گذاشتن وسایلم در خانه ی میزبان، با “دیه گو” از سائو پائولو رکاب زنان از روستا خارج شدم.
باد شدیدی می وزید و من همزمان که در جهت مخالف باد در سربالایی رکاب می زدم و چشمانم به دلیل شن های زیاد مدام بسته میشد، به این فکر میکردم که چقدر قشنگه به کسی که شاید یک ربع بیشتر باهاش حرف نزدی اطمینان کنی و برنامه هاتو بسته به اتفاقات در لحظه تغییر بدی! همزمان وقتی وارد کویر مارس می شدیم، وقتی زمین صاف شد و آرومتر رکاب زدیم، وقتی گوشیمو از توی کیفم در آوردم و دیدم خاموش شده! فهمیدم این عصر و غروب قرار برام خاطره انگیز بشه! فهمیدم تصویر هایی که با چشمام ضبط میکنم فقط و فقط برای خودم میمونه و فهمیدم بیشتر میبینم چون بیشتر حواسم به محیط اطراف خواهد بود…
در کویر آتاکاما و یا بهتره بگم سیاره ی متفاوت.. مکان هایی که حتی دلم نمیخواد با هیچ کلمه ای وصفشون کنم چون وصف نشدنی هستن رو دیدم.. با دیه گو ٣٤ ساله برزیلی در سکوت رکاب زدیم و من در اون سرما لحظاتی بود که از حیرت اشک میریختم… چقدر خوشحالم که گوشیم خاموش شد!
با دوچرخه از روستا تا کویر مریخ نیم ساعت رکاب زدیم و از کویر مریخ تا ماه حدود چهل دقیقه… باد زیادی می وزید و در بدترین فصل و ماه ممکن به دیدن کویر آتاکاما اومده بودیم و در حین زیبایی خیلی زود بجای استراحت برگشتیم و بین راه کنار خیابون در بیابون ایستادیم و منتظر غروب آفتاب شدیم! همزمان دیه گو منتظر ماه گرفتگی بود که ندیدیمش اما در اون زمان تازه پس از کلی وقت گذروندن با این مرد، فهمیدم بازیگر تئاتره و عاشق هنر. یادش افتاد که پاور بانک داره و گوشیم که شارژ میشد براش گفتم چقدر خوش شانسم که دیدمش! اما گفت به شانس اعتقادی نداره و بنظرش دیدارمون از قبل برنامه ریزی شده.
نزدیک به غروب آفتاب، زیبایی های کویر آتاکاما هر لحظه چند برابر میشد!
موقع دیدن غروب آفتاب در کویر آتاکاما در شمال شیلی، به این فکر کردم که چقدر اعتماد کردن خوشحالی میاره! نمیگم به غریبه ها اعتماد کنید! میگم به حس درونتون موقع دیدن یک آدم جدید اعتماد کنین. حس هامون هیچوقت به ما دروغ نمیگن… من نمیدونم حسم دقیقا بهم چی گفت اما میدونم موقعی که این مرد چشم آبی و بور با محبت خالی از هر نگاهی ازم درخواست کرد همراهش برم.. مطمئن بودم با آدم درست و امنی همراه خواهم شد. و همزمان فکر میکردم چقدر این تصاویر و این روابط ممکنه توی کشورم تعریف نشده باشه! و شاید کسی حتی باور نکنه که ممکنه یک غریبه رو ببینی، اعتماد کنی، باهاش ساعاتی همراه بشی و بعد خداحافظی کنی. به این فکر کردم که برای من همیشه تعریف شده هر آدمی از ما انتظاری داره… و من نباید تنها همراه مردی ناشناس بشم… به این فکر کردم که چقدر خوبه تابو شکستن! اعتماد کردن! و به این درک رسیدن که: “هنوز آدم هایی در دنیا وجود دارن که بدون هیچ انتظاری بهت محبت میکنن، همراهت میشن و میرن. در پاکترین و خالصانه ترین حالت ممکن. مرد و زن. هنوز همچین آدم هایی هستن.”
خلاصه ما هم، نه مثل دو تا دوست، بلکه دقیقل مثل خودمون، مثل دو تا غریبه ای که تازه همو دیدن و از دو قاره ی مختلف و فرهنگ مختلف اومدن، با هم معاشرت کردیم و بعد در تاریکی، به سمت روستا برگشتیم. خداحافظی کردیم و من به خانه ی میزبانم، ولادمیر برگشتم.
ولادمیر پسر همجنسگرای کلمبیایی.. که با باز کردن در خانه اش انگار وارد قصه ای جدید شدم… چقدر شخصیت و قصه ی متفاوت توی دنیا وجود داره…
برای خواندن زندگی ولادمیر میزبان کلمبیاییم، اینجا کلیک کنید.