کار داوطلبانه در روستای تل تل، شمال شیلی

 کار داوطلبانه در روستای تل تل، شمال شیلی

روستای تل تل

رسیدن به روستای تل تل در شمال شیلی

بعد از اون تجربه ی آخر و زندگی با آلخاندرو و میلی در لیما، این دفعه دلم نمیخواست فقط با یک خانواده زندگی کنم و دلم میخواست با یک موسسه، یک مهد کار کنم. در شیلی فقط در شمال و در جنوب موسسه هایی بودن که با کودکان کار میکردند و بقیه همه خانواده هایی بودند که میخواستن از بچه هاشون نگهداری کنی! که من پرستاری رو دوست ندارم و تدریس و آموزش به بچه هارو دوست دارم که البته همش با بازی و شعر و نقاشی و هنر و کاملا غیر مستقیمه و بچه نمیفهمه و بنظرم نباید بفهمه که داره آموزش میبینه. خلاصه بالاخره با کلی زحمت و پیگیری، تونستم در روستای “تَل تَل”، در کنار اقیانوس آرام، حدود ٩٠٠ کیلومتر در شمال سانتیاگو، موسسه ای رو پیدا کنم که به سنین مختلف، کودکان، نوجوانان، جوانان و سالمندان به صورت رایگان در کتابخانه شهر انگلیسی تدریس میکنند و از سراسر دنیا داوطلب می پذیرند.

با مردی به نام “هکتور” صحبت کرده بودم و وقتی از اتوبوس پیاده شدم و گیج و گم به آدم های اطرافم نگاه میکردم که ببینم کدام “هکتور” است؛ مردی تپل با موهایی جو گندمی و قدی متوسط لبخند زنان به سمتم آمد و بسیار مطمئن گفت: ملیکا؟ ایران؟ به روستای تَل تَل خوش اومدی!

انقدر از همان لحظه اول انرژی خوبی ازش دریافت کردم، حتی اسمش را نپرسیدم و با نیش باز، دنبالش به راه افتادم. چند قدم که رفتیم، کوله ام را به دوش خود انداخت و با نگاهی عجیب گفت: تقریبا خودت هم باید هم وزن همین کوله باشی. امروز اولین روز کاری بعد از دو هفته تعطیلیه و امشب یک داوطلب دیگه از آمریکا میاد که هم اتاقی تو هست. فردا دو دختر دیگه از ایتالیا و همینطور یک خانواده از آلمان. الان داریم میریم نهار بخوریم و امروز رو استراحت کن.

بعد از یک ربع پیاده روی به خانه ای سبز رنگ، بسیار معمولی و ساده، به همراه سه اتاق خواب، یک حیاط کوچک و یک حمام و دستشویی رسیدیم. وسایلم را در یکی از اتاق ها که دو تخت داشت گذاشتم و دوشی با آب یخ، که دگر برایم طبیعی بود و گله ای ازش نکردم گرفتم و منتظر نهار شدم. سوپی گیاهی و بسیار خوشمزه برایم گذاشته بود به همراه نان و خودش در واتساپ مسج داده بود که شب بر میگردد و من نهار را بخورم و امروز استراحت کنم.
انگاری خانه ی خودم باشد، بسیار راحت و بدون استرس نهار را تنها خوردم، ظرف هایم را شستم و از خستگی راه و اتوبوس روی تخت ولو شدم…
نمیدانم چند ساعت گذشت که با صدای حرف زدن دختری چشمانم را باز کردم و دیدم، در تخت کناری، دختری بور با قیافه ای خسته نشسته و حیران برای خانواده اش وویس میفرسته. از جام بلند شدم و قبل از اینکه سلام کنم گفت: سلام، من “ریوا” هستم. از
آمریکا. تو ملیکایی؟ ایران؟

و خلاصه همانجا تا نزدیک های صبح دوباره از اول با انرژی جدیدی که هر بار بعد از ملاقات با آدمی جدید به سراغم می آمد، با ریوا، که سفرش را با مادرش از آرژانتین شروع کرده بود و اولین بار بود کار داوطلبانه میکند و همزمان یک هفته بود که از مادرش جدا شده و سفر تنهایی را شروع کرده بود، هم صحبت شدم.

برام جالبه شباهت و تفاوت های دو دختر تقریبا همسن و سال از ایران و آمریکا، دو کشوری کاملا متفاوت و همیشه در حال جنگ، که طی اتفاقاتی در یک زمان در انتهای کره ی زمین، و شهری کوچک در شمال شیلی با همدیگه به مدت دو هفته هم اتاق شدن.

از راست به چپ: ملیکا از ایران، تامارا از ایتالیا، ماریسا از ایتالیا و ریوا از آمریکا. دو هفته ما داوطلبها با هم در روستای تل تل در شمال شیلی زندگی کردیم!

تدریس انگلیسی در روستای تل تل

بعد از تجربه ده هفته زندگی در آمازون و تدریس به سوفیا و زندگی با خانواده آمریکایی/اکوادوری، سه هفته در کالی، کلمبیا و نگهداری و تدریس انگلیسی به کودکان ١-٤ سال، دو هفته کار و تمیز کردن دستشویی های هاستلی در لیما و یک ماه زندگی با آلخاندرو و میلی، داستان ها و تجربه های زیادی از کارهای داوطلبانه ام داشتم تا برای ریوا، تامارا و ماریسا که دو دوست ٢٢ ساله از ایتالیا بودند و مثل من برای کار داوطلبانه به روستای تل تل آمده بودند، تعریف کنم.

زمان کاریمان در روز های مختلف فرق میکرد، بعضی روز ها ٢ یا ٣ ساعت و بعضی روز ها ٥ یا ٦ ساعت کار میکردیم. کلاس های یک ساعته داشتیم با سنین کاملا مختلف.
بعضی صبح ها از ساعت ٩ تا ١٠، یک گروه زنان خانه دار رو داشتیم که معمولا بیشتر باهاشون حرف میزدیم و به زندگی های جالبشون به عنوان زنان شیلیایی گوش میدادیم. تقریبا هیچکدام از ایران چیزی نمی دونستن اما با اشتیاق به من گوش می دادن و گاهی سوال هایی در مورد حجاب و دین اسلام میپرسیدن.
گروه های عصر ها بین کودکان ٨-١٠ ساله/ ١٠-١٣ ساله و ١٤-١٦ ساله تقسیم میشد. از روز دوم وقتی هکتور فهمید من تجربه کار با کودک دارم، من رو مخصوص برنامه ریزی کلاس ها کرد، هفته ای دو بار جلسه میذاشتیم و برای هر کلاس برنامه ریزی میکردیم. بچه ها معمولا در پنج گروه و سطوح مختلف تقسیم میشدن و هر گروه ساعاتی برنامه خودشو داشت و ساعاتی هم دسته جمعی شعر و کتاب میخوندیم و بازی های آموزشی میکردیم.
مثل تمامی کلاس هایم، هیچ عکس و فیلمی از فعالیت هایمان ندارم و تمام خاطرات را باید در قسمت طولانی مدت ذهنم ثبت کنم!

سه روز در هفته هم شب ها ساعت ٩-١٠، با کارمندان کلاس داشتیم. از روز اول هکتور به من مسن ترین فرد جمع رو داد، مردی ٧٦ ساله به نام “هوگو” که بجز چند کلمه ساده، چیزی از انگلیسی نمیدونه و خیلی هم در اون سن علاقه به یادگیری داره. شروع کردیم با معرفی، اعداد، حیوانات، ماه ها، روز های هفته و موضوعات خیلی مختلف، کلاسمون رو ادامه دادیم و هوگو هر جلسه از جلسه ی قبل بهتر صحبت میکرد و راحت تر میخوند و می نوشت. علاقه اش به یادگیری باعث شد من دو روزی به این فکر کنم که من دقیقا چرا فکر میکنم بیست سالگی برای شروع نی دیره و من نمیتونم نوازنده بشم؟؟؟ در صورتی که در ٧٦ سالگی در این مرد انقدر انگیزه یادگیری وجود داره و واقعا براش تلاش میکنه و یاد میگیره!!

این هم من و هوگوی ۷۶ ساله. روز آخر به درخواست خودش با هم عکس گرفتیم. در کلاس اجازه نداشتیم هیچ عکسی از و یا با کودکان بگیریم تنها روز آخر عکس دست جمعی گرفتیم.

صبحانه و نهار پنج روز در هفته مون هم با هکتور بود، معمولا صبح ها کره و مربا و نون و چایی را روی میز میگذاشت و خود از صبح زود برای کار به کتابخانه شهر، که محل برگزاری کلاسها نیز بود میرفت و ما هروقت بیدار میشدیم، خودمان صبحانه میخوردیم و بعد برای نهار معمولا یک ساعتی بر میگشت و چیزی درست میکرد. گاهی برای من غذای جدای گیاهی و گاهی کلا فقط غذاهای گیاهی. هیچ وقت طعم سوپ هویجش رو یادم نمیره و انقدر نهار کامل و خوشمزه بود که معمولا برای شام، من یک “امپانادا” ی پنیر میخوردم که یعنی نون و پنیر با یک نون مخصوصی که در تمام کشور های آمریکای جنوبی پیدا میشه!

بقیه ساعات روز هم به حرف زدن با دختر ها میگذشت. یک خانواده هندی/آلمانی با سه بچه ی کوچک هم در روز سوم به عنوان داوطلب به ما اضافه شدند که در مکان متفاوتی اقامت داشتند. خلاصه انقدر آدم های جالبی دور و برم بود که بزور روزی چند صفحه کتاب میخواندم و نی را از دور توی کوله ام میدیدم و باهاش دست تکون میدادم!! خیلی در عین هیجان خسته شده بودم و دلم میخواست در مواقع آزاد فقط روی تخت ولو بشم و با دختر ها از هر دری حرف بزنم. هفته ی دوم کاملا حس میکردم بدنم ضعیفه و انگار توان هیچ چیزی رو نداره! با دوستان هکتور آخر هفته ها دور هم جمع میشدیم و میرقصیدیم و در حین اینکه خیلی به من خوش میگذشت، دلم میخواست دور و برم خلوت باشه و فقط یک هفته بخوابم!!
که البته طولی نگذشت که این آرزوم هم برآورده شد.

زن ایرانی نازنینی که برای من از شیلی دعوتنامه فرستاده بود، در حین مکاتبات و سوال های پی در پی من در مورد اینکه چجوری و کجا میتونم ویزای ٢٥ روزه مو تمدید کنیم، پیشنهاد داد که میتوانم هرچقدر بخواهم در زمانی که سانتیاگو هستم، با او و پسرش زندگی کنم.

١٣ آگوست وقت سفارت آرژانتین داشتم و با اینکه نمیخواستم انقدر زود و در زمستان به سمت جنوب شیلی بروم، مجبور بودم به دلیل پروسه طولانی ویزا، به سانتیاگو بروم و تا رسیدن جواب ویزا و گرم شدن هوا، همانجا بمانم! همانطور شد که وقتی دیدم خانواده ای در سانتیاگو در های خانه شان را به روی من باز کردند، فهمیدم مدت زمان مرخصی دانشگاه ملیکایی رسیده و دوباره با شور و شوق شروع کردم به کار و معاشرت با مردم در روستای تل تل، چون می دانستم به زودی مدت طولانی استراحت خواهم کرد!

من و کوچکترین عضو خانواده آلمانی که به عنوان داوطلب به روستای تل تل آمده بودند. ساعتها با هم به اقیانوس آرام خیره شدیم 🙂

کار داوطلبانه و همینطور سفر تنهایی به دلیل معاشرت های زیاد و پی در پی، انرژی زیادی رو از آدم میگیره. دلم میخواست خیلی بیشتر از دو هفته با هکتوری که از جیب خودش و به سختی این مجموع ه رو میچرخونه کار و معاشرت کنم و همینطور با بچه ها بیشتر وقت بگذرونم. اما سانتیاگو من رو صدا می زد.
یاد اون وقتی افتادم که دلم میخواست به کارگاه های مادر و کودکم ادامه بدم و ماهی بیشتر از سه میلیون پول در بیارم و اجراهای بیشتری در تئاتر داشته باشم؛ اما آمریکای جنوبی من رو صدا می زد!

آدم ها، مکان ها، و چیز های زیادی ما رو در مواقع مختلف صدا میزنن. که ما انتخاب میکنیم بهشون گوش کنیم یا نه. من میتونستم به صدای آمریکای جنوبی بی اهمیتی کنم و راه خودمو در تهران ادامه بدم. فقط انتخاب بر رفتن کردم! این بار هم همینطور، میتوانستم این همه اتفاق در سانتیاگو، این آغوش بزرگ رو نادیده بگیرم و به در خواست هکتور بیشتر در روستای تل تل بمانم! اما چه کنم که همیشه فقط به صدای دلم گوش میدهم. سانتیاگو میگفت بیا و دل من مثل پرنده ای که از داخل قفس به بیرون نگاه میکنه شوق پرواز داشت و با وجود سرما و شرایطی که ازش چیزی نمی دونستم… دل به جاده زدم!

ممنونم که با من سفر می کنید. برای ادامه دادن مسیر با من، اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *