توقف طولانی در سانتیاگو ، پایتخت شیلی

 توقف طولانی در سانتیاگو ، پایتخت شیلی

سانتیاگو

زندگی با خانواده ایرانی در سانتیاگو

این روزها فهمیده ام خاطرات، سفرنامه و دل نوشته را باید در زمان حال نوشت. درست وقتی داخل اتفاقاتی و حسشون میکنی. به این دلیل شاید دگر نخواهم و نتوانم جزئیات ننوشته تا زمان حال را بنویسم. متاسفانه اتفاقات زیاد مغزم را گاهی اذیت میکنند و دستم هم در یک ماه در سانتیاگو گذشته کمتر دلش خواسته بود بنویسد. احتیاج داشتم بشینم و زندگی ام را کمی هضم کنم. شاید از بیرون بنظر قوی و شجاع برسم اما از داخل این همه تغییر برایم بسیار عجیب است. و معمولا عشق و قلبم با هم مثل همیشه دعوا دارند.

دو هفته و نیمی است به سانتیاگو رسیده ام. به خانه ی هدی و کوروش. مادر و پسری ایرانی. دو هفته ای هست که در آسایش و راحتی زندگی کرده ام. خوب غذا خورده ام، با آب گرم حمام کرده ام، وقت کافی برای تمرین نی و کار آنلاین داشته ام و بیشتر از همیشه خندیده ام. دو هفته ای که دلم بیشتر برای تهران تنگ شده است چرا که با هربار فارسی حرف زدن و شعر خواندن، به یاد خاطره ای در گوشه ی آن شهر دود آلود می افتم.
دو هفته ای که بیشتر از بقیه ی این هشت ماه، آزاد بوده ام. و برای خودم زندگی کرده ام. دو هفته سکون که استراحتی است برای شروعی دوباره.

هدی و کوروش در حال خوردن دستپخت من!

هدی، که من بر طبق عادت آخر اسمش یک “جون” میگذارم، ٤٧ سال سن دارد. در بیست سالگی در مشهد ازدواج کرده و دندانپزشکی بسیار موفق بوده است. هنگام ١٠ سالگی پسرش کوروش، به مالزی مهاجرت میکنند و پس از هفت سال، طی اتفاقاتی بسیار جالب و غیر منتظره، به سانتیاگو در شیلی می رسد. اما اینبار تنها با پسرش و همسرش که جراحی بسیار معروف است، در ایران میماند.

او همزمان به علاقه اش به نقاشی میپردازد و بعد از چند سال، دندانپزشکی را کنار میگذارد تا وقت بیشتری برای نقاشی داشته باشد.
او نمونه ای بارز از یک زن خوشحال و موفق است.به سه زبان زنده ی دنیا صحبت میکند و مهمتر از همه، انقدر در سلول هایش عشق دارد که بدون شناخت درستی از من، درهای خانه اش را برویم باز کرده است.

کوروش، پسر ٢٢ ساله اش، دانشجوی معماری در شیلی است. بسیار مودب و آرام و کاملا متفاوت از هر پسر ٢٢ ساله ای که میشناسم. میتوان گفت فارسی زبان آخرش است چون انگلیسی و اسپانیایی را بسیار راحت تر حرف می زند! و خلاصه از آنجایی که من میتوانم با هر آدمی و هر خصوصیتی بسیار خوب معاشرت کنم؛ با کوروش هم ساعات خوب و مفیدی را میگذرانم و خوشحالم که میتوانم بخندانمش، ازش اسپانیایی یاد بگیرم و بهش خواندن و نوشتن فارسی یاد بدهم!

همزمان برای ویزای آراگوئه، برزیل و آرژانتین اقدام کرده ام! این یکی از دلایلی است که تا آمدن جواب ویزاها باید در سانتیاگو بمانم. همینطور احساس میکنم بهترین زمان برای کمی استراحت است چراکه جنوب در حال حاضر بسیار سرد است و من تا جواب ویزاها را بگیرم و خستگی ام را در کنم، بهار از راه رسیده و میتوانم دوباره کوله را به روی دوش بیاندازم و آماده ی رفتن شوم!

در همین دو هفته هم آدم های بسیار جالب و هیجان انگیز دیده ام که زین پس برایتان بدون تاخیر ازشان خواهم نوشت.
ماه های آخر بیست سالگی ام است و من قرار نیست ١٦ آذر قونیه باشم.
این خودش تمامی زندگی و برنامه ریزی ها را عوض میکند و به همین دلیل قطعا گیجی و خستگی ام را میتوانید در این نوشته و نوشته های قبل پیدا کنید.

برای زندگی ام خیلی ذوق دارم.

دل نوشته های توقف در سانتیاگو

اتفاق خاصی در سانتیاگو برایم نیافتاده است.
فقط با یک خانواده ایرانی طعم زندگی شیلیایی ها را چشیده ام، کلاس سالسا رفتن و رقصیدن در بار های شبانه را تجربه کرده ام، به داخل سفارت ها رفته ام، رفتار بالا به پایین مردم را هنگام اقدام برای ویزاها را دیده ام و تحملم را چند برابر بالا برده ام.

اتفاق خاصی در سانتیاگو برایم نیافتاده است.

فقط حالا دگر میتوانم در زمان گذشته هم به اسپانیایی حرف بزنم و لهجه ی تند و اعصاب خورد کن شیلیایی ها را به راحتی متوجه شوم. یاد گرفته ام آموختن زمان می برد و علاقه می خواهد، هر چقدر هم وقت برای آموختن بگذاری،تا وقتی نخواهی بیاموزی، نخواهی آموخت!

کار خاصی در این سه هفته اقامتم در سانتیاگو نکرده ام،

فقط بیشتر از همیشه سازم را تمرین کرده ام، با عشق، روز و شب آشپزی کرده ام و راجع به تاریخ شیلی کتابی خوانده ام.

این بحث دو قسمت کاملا متفاوت ذهن من است. یکی از ساکن بودن خسته شده و مدام در این سرما میخواهد از این شهر به آن شهر برود، و دیگری خوشحال است که وقت برای کارهای کوچکتر دارد، که کارهای نکرده مانند آشپزی را برای خودش ممکن کرده و دارد با این پروژه بزرگ ویزاها، کمی برای آینده نزدیک و نا معلوم خود، برنامه می ریزد.

فردا جواب ویزای برزیل پس از یازده روز انتظار از زمان مصاحبه می آید و من بی صبرانه منتظرم کلمه ی برزیل را در پاسپورتم ببینم و کمی ذهنم را با برنامه ریزی برای آینده، آرام کنم.

انتظار، آن چیزیست که با سلولهایم هرروز و هر شب زندگیش میکنم.

نشسته ام جلوی شوفاژ خاموش تا گرم شوم!!

صبح ها، حوالی ساعت ده از خواب بیدار میشوم، گاهی با تکان خوردن تخت از یک زلزله ی کوچک و یا گاهی با صدای ویبره ی گوشی. آب جوش و قهوه را آماده میکنم و به اتاق هدی جون که همیشه در آن ساعت بیدار هستند و روی تخت بزرگ و بنفششون دراز کشیدن و کتاب میخونن می روم. ساعتها حرف میزنیم. از هر آنچه فکرش را بکنی. نه ماهی هست که روزانه انقدر حرف نزده و خالی نشده بودم. امروز بهش گفتم: من چقدر خوش شانسم که میزبانی چون شما رو پیدا کردم و افتخار زندگی باهاتون رو دارم. چقدر روزانه دارم ازتون یاد میگیرم!
نگاهی کرد و گفت: شانس تو رو به اینجا نیاورده. تو منو پیدا کردی. بهم مسج دادی. صحبت کردیم. برای ویزا تلاش کردی. صبر کردی. هزاران کیلومتر اومدی تا آخر دنیا و حالا چندین هفته ای مهمون من هستی. خودت براش تلاش کردی. خوش شانس نبودی!
از من عکس بالا را می گیرد و می فرستد. واقعی ترین حالت خودم را مشاهده میکنم.
فکر میکنم زندگی همین است. اینکه خالی از اینکه دیگران چه فکری خواهند کرد، هر آنچه خواهی انجام دهی و بی منت عشق بورزی و لبخند بزنی. او این روزها سراسر وجود مرا از محبت پر میکند و فکر میکنم من نیز روزی، در حوالی چهل سالگی، در گوشه ای از این کره ی زمین، همین عشق را به چندین و چند جهانگرد خواهم بخشید و دنیا را به همین راحتی و در حد خودم با عشق تغییر خواهم داد.
او در این مدت یکی از بهترین معلمان دانشگاه ملیکایی بوده است. خوشحالم که روز به روز بیشتر می آموزم! خیلی خوشحالم.

آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *