بازدید از خانه گابریل گارسیا مارکز در ماکوندو

 بازدید از خانه گابریل گارسیا مارکز در ماکوندو

گابریل گارسیا مارکز

گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی

گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی یکی از اصلی ترین دلیل های سفرم به این کشور بود. آخر هفته شد! از اونجایی که فقط یک ماه می تونم کلمبیا باشم و نمی دونم زندگی کی دوباره منو به اینجا می کشونه، تصمیم گرفتم آخر هفته ها که تعطیلم به جاهایی که آرزشونو داشتم سفر کنم! اولیش میشه ماکوندو! یا آراکاتاکای امروزی! اگه صد سال تنهاییو خونده باشین، می فهمین چقدر ذوق دارم برای دیدن خونه ای که “گابو” (گابریل گارسیا مارکز) اونجا بزرگ شده! برای فضای تصویر شده ای که حالا تو واقعیت می خوام ببینمش! اما این شهر خیلی کوچیک از کالی زیادی دوره! از هرکی پرسیدم گفت ارزش نداره بری ببینی! یک خونه است و یک نقاشی روی دیوار! تازه خیلی موقع ها هم نمی ذارن بری توش! ماکوندو هم که دیدن نداره.. کوچیک و قدیمی!

این صحبت ها منو یاد اولین سفر تنهاییم به ترکیه انداخت که می خواستم برم مولانا رو یکروز ببینم و همه تو آنتالیا می گفتن که ارزش این همه راهو نداره!!! به هر حال من هر چی قلبم بگه گوش می کنم!..

دومین دلیلم برای این سفر دو روزه، توماس، راهب آمریکاییه! چند تا پست قبل حسابی راجبش نوشته بودم! توماس ٧٢ ساله رو توی اکوادور دیدم و حسابی برای ویزای کلمبیام دعا کرد و می گفت حتما میری کلمبیا! می گفت ٨ آپریل تو کارتاهنا می بینمت! یک گروه موسیقی با یک اتوبوس اونروز اونجا هستن! به هر کی اینو گفتم دوباره حسابی خندید! یک راهب بهت گفته ٨ آپریل کارتاهنا باش و حالا تو می خوای این همه راه بری؟ کجای کارتاهنا قرار ببینیش؟ اصلا درست میشناسیش؟ اگه نبینیش چی؟ اینا هم سوال های عقلمه هم سوال های مردم! اما من با لبخند جواب میدم:” اون گفت ٨ آپریل کارتاهنا می بینمت. من ویزای کلمبیا گرفتمو دارم ٨ آپریل برای یک روز میرم کارتاهنا! نمیدونم کجا، نمی دونم کی، نمی دونم چجوری؛ اما امیدوارم توماس رو ببینم! امیدوارم ببینمش و بهش بگم تمامی ذکر ها و دعاهاش به واقعیت پیوست! بهش بگم حرفاش انرژی دارن حتی اگه بدونه! “

کلمبیا از اکوادور خیلی بزرگتره، شهر ها از هم دورتر و بلیط اتوبوس ها خیلی گرونتر! از کالی تا بارانکیلا و کارتاهنا با اتوبوس ٢٤ ساعت راهه! و قیمتش با قیمت هواپیما یکیه.. ٤٠ دلار! به همین دلیل با اینکه دلم نمی خواست اما به دلیل کمبود زمان، برای دومین بار توی این چهار ماه سوار هواپیما شدم. ٧ صبح به بارانکیلا می رسم، سوار اتوبوس میشم و سه چهار ساعت بعد به شهر کوچک ماکوندو…
از اونجا به بعدشو کائنات برام برنامه ریزی کردن.. دیدار با گابریل و دیدار با توماس…
بنظر آخر هفته ی جذابی میاد!

ماکوندو

ماکوندو/گابريل گارسیا ماركز

ماکوندو برای من یعنی “جادو”. بنابر چیزی که من دیدم، هر کدوم از ما اگه توی اون خونه عجیب و اون روستای عجیبتر، توی این کلمبیایی رویایی به دنیا میومدیم، یک گابریل گارسیا مارکز می شدیم! رسیدم. به پسر موتور سوار گفتم تا خونه “گابو” چند؟ گفت اومدی ماکوندو گابو رو ببینی؟ برام جالب بود با اینکه اسمش به “آراکاتاکا” تغییر کرده خودشون هنوز ماکوندو صداش می کنن! گفتم اومدم کلمبیا که ماکوندو رو ببینم! گفت مهمون گابریل! سوار شدم و یک دقیقه نشد که رسیدیم! از این سر تا اون سر ماکوندو پیاده بیست دقیقه راهه! احساس می کردم توی یک فیلم خیلی قدیمی هستم!

احساس می کردم همه چی جادوییه! وارد خونه شدم.. من بودم و من.. فقط یک مسئول دم در ایستاده بود! آزاد بودم تا وقتی می خوام اونجا بگردم! به محض وارد شدن، دیدن اتاقک های متفاوت با جزئیات و اطلاعات تاریخی به اسپانیایی و انگلیسی، یاد اولین دیدارم از خونه مولانا افتادم! توی هر اتاقک وسایل باقی مونده از افراد خونه رو میدیدی همراه با اطلاعات زیادی که هیچکدومو نداشتم!
مثلا وارد اتاق پدربزرگش می شدم و عینا جمله یکی از کتاب هایش در مورد پدر بزرگ و اون اتاقش رو می خوندم و هاج و واج چندین دقیقه فقط به یک تخت، یا یک صندلی نگاه می کردم! و یا راجع به اورسولا می خوندم و توی آشپزخونه با موز های روی دیوار که خیلی اون موقع توی کلمبیا تاثیر گذار و با ارزش بودن، تصورش می کردم! جمله های روی دیوار باعث می شد کاملا تصویر سازی کنی!

خود گابریل نوشته بود: با تشکر از همه شون، خوب و بد، ماکوندو از اول یه زمین بدون مرز بود. یا توی یک کتاب دیگش گفته بود: بیشتر از یک خونه، خونه ی من یک شهر بود! به درخت بزرگ و معروفی که معلوم بود صد ها سال عمرشه رسیدم! نشستم زیرشو زار زار گریه کردم و تشکر! اونجا بودن برای من یک خواب تعبیر شده بود! یک آرزوی غیر ممکن!

موقع انتظار برای گرفتن ویزا هرروز برای گابریل نامه می نوشتم که چقدر آرزو دارم خونشو ببینم! چقدر با یک کتاب زندگی منو عوض کرده! و من اونجا بودم، نشسته بودم زیر زیباترین درخت ممکن توی خونه ای که بیشترین تاثیر رو روی زندگیش گذاشته! نشسته بودم همونجایی که اونم میشسته و ساعت ها فکر می کرده و شاید یادداشت بر می داشته! قدم بر می داشتم توی اتاقی که هر گوشش سالها خاطره داشته! من اونجا بودم، در جادویی ترین و عجیب ترین جای ممکن در زندگیم! جایی بدون زمان و مکان! خونه ای پر از حرف و پر از سکوت! خونه ای که آدم ها و اتفاق های درونش، به خیلیامون درس زندگی دادن! ممنونم ازت گابریل گارسیا مارکز عزیزم.

برای خواندن  « اولین دیدار با دریای کارائیب »  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *