اولین دیدار با دریای کارائیب

 اولین دیدار با دریای کارائیب

دریای کارائیب

تنهایی شنا کردن در دریای کارائیب کارتاهنا

سوار اتوبوسی از ماکوندو به بارانکیلا میشم. تنها اطلاعاتی که از شهر دارم اینه که شکیرا توش به دنیا اومده و کنار دریای کارائیب قرار داره. خسته و خواب آلود می رسم، پسری که قرار برای یک شب میزبانم باشه و از کوچ سرفینگ پیداش کردم رو میبینم، ده دقیقه در شهر قدم می زنیم و بعد از رفتن به خانه اش، تا ساعت سه صبح با همخونه هاش که دختر هایی از آمریکا و برزیل بودن، هم صحبت میشیم و دیدن شهر را به دفعه ی بعد واگذار می کنم!


ساعت هفت صبح یکشنبه، سوار اتوبوسی ٨ دلاری (پول کلمبیا پزو هست اما چون قاطی نکنین من به دلار قیمت میگم! سعی هم می کنم تو ذهنم به تومان تبدیلش نکنم) میشم و دو ساعت تمام از توی شیشه به دریای کارائیب، به توماس و به شکم گرسنه ام فکر می کنم! به اینکه برنامه داشتم دو هفته توی کارتاهنا کار داوطلبانه کنم اما با گرفتن ویزای یک ماهه، وقت کمم بهم فرصت خیلی کارها رو نمیده! این روزا ایران جاش تو قلبم هرروز کوچیک و کوچیکتر میشه…
به کارتاهنا می رسم! اینجا مهد کودکه؟ دیزنی لنده؟ نقاشیه؟ من خوابم؟ بیدارم؟ چقدر رنگ؟ چقدر زیبایی!.. چقدر…
پلک نمی تونستم بزنم! راه نمی تونستم برم! کارتاهنا زیباترین شهریه که توی کل سفرم دیدم! خانه های رنگی رنگی، از همونا که همه فقط تو فیلما دیدیم! مردمی با کلاه های بزرگ و شاد و رقصون! در پنج قدمی دریا! گرمِ گرم! وقتی به این فکر می کردم که شب به کالی پرواز دارم حسابی دلم می گرفت!
موقع خوردن صبحانه دیدم به آخرین پزو های توی کیفم رسیدم و حتی یک پزو هم برام باقی نمونده! هفته ی پیش از روی نادانی فقط ٢٠ دلارم رو به پزو تبدیل کردم و حالا فقط کمی دلار داشتم! هر چقدر پرس و جو کردم جایی برای تبدیل پول پیدا نکردم و روز تعطیل همه جا بسته بود! نگاهی به ساعتم کردم: خب الان ١٠ صبحه.. ساعت ٢١:٣٠ پرواز دارم، ساعت ١٩:٣٠ باید فرودگاه باشم.. کاری نداره که! فقط نُه ساعت هیچی نمی خورم و تا فرودگاهم باید راه برم :)))


به دریای کارئیب رسیده! توی نقشه دیدم تا فرودگاه دو ساعت پیاده راهه! نُه ساعت وقت داشتم! یه جای بسیار دنج کنار صخره ها پیدا کردم! هیچ کس دور و بر نبود! مایومو تنم کردم و برای اولین بار پامو توی دریای کارائیب گذاشتم! باید اعتراف کنم تنها توی دریا شنا کردن، توی ساحلی که هیچکس جز تو توش پیدا نمیشه، خیلی حس عجیبی داره! من بودم و خورشید و آسمون و دریا و ساحل.. حسابی گریه کردم! گریه کردن دلیل بر ناراحتی نمیشه! یا از تنهایی! من اتفاقا از خوشحالی زیاد گریه کردم! آخه برای دریای کارائیب هم نامه نوشته بودم! گریه کردم چون نمی دونستم چرا انقدر از تنهایی لذت می برم! یه روزایی فکر می کنم چهل سالم میشه و همینجوری تنهای تنها انقدر عاشق خودم شدم دیگه هیچکسیو تو زندگیم راه نمیدم!


این یکی از عواقب سفر تنهاییه. خودت مراقب خودت خواهی بود، خودت باید نیاز های مادی و معنوی خودتو برطرف کنی، خودتو خوشحال کنی، به خودت کادو بدی، خودتو بغل کنی، برای خودت کار کنی، برای خودت سفر کنی. “خود”. توی آغوش دریای کارائیب برای “خودم” که خیلی این روزا دوستش دارم اشک ریختم! برای آرزو های برآورده شدش! برای آینده ی جذابش..


من عاشق تابستونم! چون عاشق آفتاب گرفتنم! عاشق پوست تیره! همیشه شنیده بودم بهتره همرنگ جماعت باشیم! منم گفتم برم بخوابم زیر آفتاب تا همرنگ جامعه کلمبیایی بشم! خوابم برد! سوزش آفتاب بر پشت شونه ها و کمرم بیدارم کرد! ساعت چنده؟ ١٢! یک ساعت به پشت خوابیده بودم توی دمای ٣٣ درجه! رفتم توی دریای کارائیب شنا کنم و به جلو بخوابم.. داشتم توی آب به تفاوت رنگ آسمون و دریا نگاه می کردمو مدیتیشن می کردم که یکهو صدایی از پشت سرم داد زد اسپانیایی یک کلمه ای رو تکرار کردن! برگشتم دیدم یک مرد خیلی سیاه پوست با عصبانیت داره داد میزنه و با اشاره میگه بیا بیرون ببینم! یاد این غریق نجاتای تو اسختر اکباتان افتادم که صدا می کردن: “کلاه آبی، بیرون لطفا خانومم!” اومدم بیرون دیدم میگه مگه تابلو رو نمیبینی! اینجا منطقه ممنوعه است! نمی تونس شنا کنی! برو جلوتو ساحل شلوغتر که همه شنا می کنن! اینجا چرا اومدی؟!

باید اعتراف کنم این روزا خیلی آروم شدم! نه هول میشم، نه می ترسم، نه عجله می کنم… خلاصه به تابلوی گنده ی ورود ممنوع که اصلا ندیده بودمش نگاه کردم و به اسپانیایی خیلی آروم و کشدار گفتم: اِِاِاِاِ.. من ندیدم این تابلو رو.. ببخشید… چشم.. !! :)) یه نگاهی کرد و می دونم تو دلش گفت: این دیگه چقدر دیوونه است!
از اونجا به بعد رو کنار دریای کارائیب تا فرودگاه راه رفتم! دو ساعت و نیم زیر آفتاب و بدون یک قطره آب! کل راه به توماس فکر کردم! توی شهر از چند نفر راجع به اتوبوس گنده پرسیدم اما کسی چیزی نمی دونست! فکر کردم شاید قرار نیست اصلا توماس رو ببینم! شاید قرار بوده به این بهونه حتما به این شهر سر بزنم! حتما تو دریای کارائیب شنا کنم و حتما دو ساعت زیر گرما تنها راه برم و فکر کنم و فکر کنم! یک دقیقه فکر کردن برابر با چند ساعت چی بود؟ خلاصه باید بگم آگاهی های زیادی گرفتم!

از مردم زیادی گذشتم.. روی صخره های زیادی نشستم، از اتوبان ها، تونل! و جاده های زیادی توی گرما عبور کردم! فکر کردم توماس حتما همینو می خواسته! قرار بوده تو زیباترین شهر دنیا، در دل آرزو هام حسابی سختی بکشم و فکر کنم!!از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟! اینروزا به این جمله حسابی فکر می کنم و هر دفعه به خودم یک جواب باحالی میدم! نمی دونم بهتون گفته بودم یا نه! اما توماس بهم یک سنگ بسیار زیبا داده بود! گفت وقتی برای کلمبیا آرزو می کنی اینو تو دستت بگیر! اگه ویزا گرفتی بندازش تو آب! و اگر نه، بزنش به شیشه سفارت! :)) بین راه دنبال یک بلندی یا صخره ای میگشتم که سنگمو توی آب بندازم! بالاخره پیداش کردم، ازش بالا رفته و دوباره مدل ویپاسانایی چشمامو بستم و رو به دریا دقایق زیادی سکوت کردم! بعد سنگمو یک ماچ گنده کردم! برای توماس هرچی عشق توی قلبم بود فرستادم و به آب انداختمش! معنی تو آب انداختن سنگ رو نفهمیدم اما بهم آرامش عجیبی داد!
مثل همین جمله ی معروف که مقصد مهم نیست! مسیری که میری تا به مقصد برسی مهمه، مثل اینکه مرگ مهم نیست! اینکه تو مسیر زندگی چجور آدمی بودی و چه راه هایی رو انتخاب کردی مهمه، دیدن یا ندیدن توماس مهم نبود، مهم اون همه بی خوابی تو فرودگاه و انتظار و اتوبوس سواری و رفتن تا ماکوندو و قدم زدن زیر آفتاب این شهر بود! توماس فقط می خواسته این همه راه بیام و کلی آگاهی بگیرمو صبرمو به مرحله صد برسونم! و همینطور مطمئنم حضورمو حس کرده.. به خودش لبخند زده و گفته: این دخترم به آرزوش رسوندم!

برای خواندن  « تعادل بین قلب و ذهن»  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *