مدجین، پابلو اسکوبار و ال پنیول در گواتاپه
حس قدم زدن در منطقه ۱۳ مدجین و شنیدن داستان زندگی پابلو اسکوبار
توی راه تا “comuna 13” ، اولا شروع کرد برام از تاریخ این شهر گفت! مدجین چند سال پیش خطرناکترین شهر کره ی زمین بوده! پابلو اسکوبار ، قاچاقچی و بمب گذار معروف هم متولد این شهر بوده و ما داشتیم به منطقه ای می رفتیم که چند سال پیش، فقیر ترین و خطرناکترین منطقه شهر بوده! مردم چون در ارتفاع زندگی می کردند، نمی توانستند هرروز به شهر بروند و کار پیدا کنند به همین دلیل از طریق خرید و فروش کوکائین، زندگیشونو میگذروندن! روز هایی بوده که فقط ٢٠٠ نفر توی همین منطقه کوچیک کشته میشدن! دختر های همسن من اونجا میگفتن ما خیلی شانس داریم که زنده مونیم و هنوز صداها و تصاویر بمب گذاری ها و کشته شدن خانواده هاشون رو از یاد نبردن!
همزمان که برام تعریف می کرد، به مدجین خیلی مدرن امروزه نگاه می کردم و برام سخت بود فکر کنم همین شهر خیلی مدرن ده سال پیش کاملا متفاوت بوده! منطقه ۱۳ “comuna 13” معروف، که سریال “نارکوس”، (که راجع به زندگی پابلو اسکوباره) هم در اونجا فیلمبرداری شده، الان یه منطقه امن به حساب میاد! هنوز خیلی توریستی نشده اما روی دیوار ها پر از گرافیتی های متفاوته که هر کدوم معنی خاصی دارند و برای صلح و امنیت و خوشحالی مردم اون منطقه کشیده شدن! مردم هنوز به همون سبک توی ارتفاعات زندگی می کنن اما خودشون خواستار تغییرن و دوست دارن مردم گذشته ی اون منطقه رو فراموش کنن و تلاش میکنن وقتی داری اونجا قدم میزنی بهت خوش بگذره! بچه ها برات هیپ هاپ می رقصن و زن ها همه لبخند می زنن! همینطور دولت برای تردد راحت مردم به شهر، پله برقی های ٢٤ ساعته و طولانی رو از ارتفاعات تا خود شهر برای مردم اونجا درست کرده تا بتونن کار پیدا کنن و همینطور از طریق همون پله برقی ها، توریست ها به “comuna 13” میرن تا این منطقه عجیب و رنگارنگ رو مشاهده کنن! دلم خواست حتما سریال “نارکوس” رو ببینم و بیشتر راجع به پابلو اسکوبار بخونم.
اما همونطور که گفتم متاسفانه مردم آمریکا، کانادا، اروپا و یا کشور های جهان اول، تصورشون از کلمبیا خیلی قدیمیه و این کشور رو کاملا خطرناک می دونن! کلمبیا بسیار زیبا، و بسیار امنه! مردم بسیار خونگرم و شهر ها بسیار مدرن! خیلی مدرن تر از هرجای ایران! امیدوارم تصور ها نسبت به این کشور جادویی عوض بشه! من خودم بخش بزرگی از قلبم رو توی کلمبیا جا گذاشتم…
منظره مدجین از منطقه ۱۳
گرافیتی های خفن در منطقه ۱۳ مدجین
ال پنیول و گواتاپه، شهر کوچک، شاد و رنگی نزدیک به مدجین
قرار شد روز بعد به شهر گواتاپه که به رنگی ترین شهر دنیا معروفه و در دو ساعتی مدجین قرار داده بریم. به خونه میزبانم رسیدم و دیدم “آتی”، دختر چینی ٢٩ ساله هم دوست داره همراهمون بیاد! آتی سالهاست توی سفره! سالی یکبار به خانواده اش توی چین سر می زنه. دو سال در آفریقا سفر کرده و حالا بعد از چندین ماه در آمریکا، از مکزیک به پایین اومده و به کلمبیا رسیده! بار و بندیلمونو برای سفر یکروزه جمع کردیم و راه افتادیم!
ابتدا به “ال پنیول” رسیدیم، رودخانه ای بزرگ با جزیره های کوچکش از پنجره معلوم بودند و دلم می خواست سوار یکی از قایق های رودخانه بشم و روز ها توی اون طبیعت گم باشم! جلوی یکسری پله از اتوبوس پیاده شدیم! یک تخته سنگ بزرگ رو از دور میدیدیم که اولا گفت هدف اینه که به بالای تخته سنگ برسیم و از اون ارتفاع رودخانه رو ببینیم! انقدر پله ها زیاد بود که نرسیده به تخته سنگ غر می زدم و میگفتم بهتر نیست بریم کنار رودخونه راه بریم تا از بالا ببینیمش؟!
بین راه دو مرد کلمبیایی هم سر صحبت رو باز کردن و وقتی فهمیدن ما از چین و روسیه و ایران آمدیم، ولمون نکردن و تا رسیدن به تخته سنگ کلی سوال پرسیدن و شوخی کردن و عکس گرفتن و پله نوردی رو برای ما راحت تر کردند!
به تخته سنگ رسیدیم! نوشته بود ٦۴٩ تا پله است تا به بالا برسیم! یک نگاهی به آتی و اولا کردم دیدم خیلی مصمم قصد دارن به بالای بالا برسن! بعد به خودم گفتم ملیکا تو که هر هفته کوه میرفتی! دو تا پله دیگه نمی تونی بالا بری؟؟!
پنج تایی شروع کردیم آروم آروم بالا رفتن، عدد ها روی پله ها نوشته شده بود و هر ٥٠ تا پله یکم مینشستیم و میخندیدیم و دوباره ادامه میدادیم! اعداد خودشون امید دهنده بودن! ١٠٠،٣٠٠،٥٠٠،٦٠٠.. واای فقط ٥٩ تا دیگه مونده! چیزی نرسید که به بالا رسیدیم!
همه یکهو با دیدن منظره ساکت شدند! هندزفری هامو گذاشتم توی گوشم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم تا دور از هر صدایی، با صدایی که دوست دارم به منظره خیره بشم! پس از کلی عکس گرفتن، منگوی یخ زده به همراه با آب نمک که خیلی توی اون گرما میچسبید و یکی از خوراکی های معروف اون منطقه بود رو خوردیم و همه ی پله هارو پایین اومدیم! پسر ها راهنماییمون می کردن و بسیار شوخ بودند. سوار یک اتوبوس شدیم و پس از یک ربع به شهر خیلی کوچک و رنگی گواتاپه رسیدیم! احساس کردم به یک مهد کودک بزرگ اومدم!
موقع نهار توی گواتاپه، بحث به ایران و حجاب اجباری رسید! پسر ها سوال های عجیب و جدیدی میپرسیدند و من جواب می دادم! الان پنج ماهه که شبیه وزیر ایران، به هر کی که میرسم باید از خوبی ها و بدی های کشورم بگم! بیشتر مردم ایران را به خوبی میشناسند و از تاریخش به خوبی اطلاع دارند! با رسیدن به من ناراحتیشان را از دولت ایران اعلام می کنند و می گویند، هر چقدر هم دولتتان بد باشد، ایران کشوری پر سرمایه و پر از تاریخ و هنر است! من هم شروع می کنم اول با مولانا و حافظ و سعدی ایران را معرفی می کنم! و بعد عکس با حجاب پاسپورتم را نشانشان میدهم تا با آن لحظه ی من مقایسه کنند! و بعد تناقض دنیای بیرون از خانه و درون خانه ایران را برایشان می گویم! این روز ها فهمیده ام حتی اگر چیزی هم نگویم، خودم کاملا نشان دهنده دنیای جوان های امروزی ایران، روشنفکری مردمش و خواهان آزادیش هستم!
تنها چیزی که همیشه با گفتنش قلبم درد می گیرد، حال امروزی ایران و میل نداشتن به برگشتن به کشورم است! احساسی عجیب همزمانی متعلق بودن و نبودن به ایران! ریشه ام انجاست اما شاخه هایم نه! هنوز بالهایم دلشان می خواهند پرواز کنند و ذهنم هنوز دست از کنجکاوی بر نداشته و دلش می خواهد تا می تواند دنیای بیرون از ایران را بشناسد! هر چقدر پیش می روم، همه چیز عجیب تر، جذاب تر، و ایران کوچک تر، دور تر، و دوست نداشتنی تر می شود!
فکر می کنم هر کس برای اولین بار توی سن من انقدر طولانی دور از کشورش باشد، واقعا “غرب زده” می شود! اما میدانم روزی بزرگ خواهم شد و بیشتر خواهم دید و بیشتر کشورم را دوست خواهم داشت… فعلا باید در حال تماشای دنیای عجیب بیست سالگی ام باشم..
منظره ی دریاچه و جزیره هاش از بالای پله های ال پنیول
شهر رنگی گواتاپه و توک توکهاش
گواتاپه رنگارنگ و زیبا
برای خواندن « بوگوتا و معجزه ی ویزای بولیوی » کلیک کنید.