آشنایی با جهانگردان مختلف در روستای میساواهی، آمازون اکوادور

 آشنایی با جهانگردان مختلف در روستای میساواهی، آمازون اکوادور

روستای میساواهی

آلوارو و برونو در روستای میساواهی

آلوارو و برونو، دو برادر اسپانیایی که داستانشان برایم از همه جذاب تر بود. شب اول در روستای میساواهی به شدت مشغول صحبت با یکیشان در فضای باز هاستل بودم و بعد به آشپزخانه رفتم تا به هدا شب بخیر بگویم که دیدم یکی عین اونی که داشتم باهاش حرف می زدم داره با هدا حرف می زنه :))))

انرژی فوق العاده ای دارند. هر دو در آمد سفرشان را از ساز زدن در می آورند. هر چقدر کم که باشد… بی انتظارند از این دنیا!

هم اکنون دو هفته ای می شد که در روستای میساواهی مشغول به کار و اقامت بودند. صبح ها با اتوبوس به تنا می آیند و در کافه ها ساز می زنند تا خرج روزشان را در بیاورند و شب ها به روستای میساواهی بر میگردند! این دو این همه راه از اسپانیا آمده اند و هم اکنون در حال تمام کردن ساخت قایقشان هستند تا از اکوادور با قایق به برزیل بروند! در این آمازون ترسناک! دلم می خواست من ویزای پرو یا کلمبیامو راحت میگرفتمو همراهیشون می کردم تو قایق!!! چون بین راه بین کشور ها قطعا وایمیستند!سفرشون بی خطر.

دختر شیلیایی و دوست پسرش

دختر ٢٢ سالش بود و دوست پسرش که خیلی جذاب بود فکر کنم حدود ٣٠! از شیلی به بالای این قاره ی زیبا اومده بودند و فعلا در اکوادور و آمازون توی روستای میساواهی و این هاستل مشغول کار داوطلبانه بودند. دختر دستبند می بافت تا از راه فروشش در آمدی داشته باشد. پر از انرژی خوب بودند و نگاهشان آرامش خاصی بهم می داد. انقدر دوست داشتنی بودند و از کشور زیبایشان تعریف کردند که با اینکه قصد رفتن به شیلی رو امسال نداشتم، تصمیم گرفتم برای ویزاش تلاش کنم ^_^
دلم براشون تنگ شده..

فیلیپ پرتغالی، همیشه لبخند به لب و آرام

یکی دیگر از آدم های تاثیر گذار اون دو روز تو روستای میساواهی، فیلیپ بود! همیشه از غذایی که توی هاستل درست می کرد بهمون تعارف می کرد و ما هم همینطور! سفرشو از پاناما شروع کرده بود، به کلمبیا رفته بود و انقدر خوش گذشته بود،بقیه ی قاره رو بیخیال شده بود و ٦ ماه همونجا مونده بود، و حالا دو ماه آخر سفرشو قبل از اینکه به پرتغال برگرده اومده بود سری هم به اکوادور بزنه! آروم حرف می زد و عجله ای برای رفتن نداشت!

من همیشه سعی می کنم همه چیز و از قبل برنامه شو بریزم و مقصد هامو تو سفر دقیق مشخص کنم و طبق برنامه پیش برم! از فیلیپ یاد گرفتم که دیگه اینکارو نکنم :))) بسپرم به دست جاده ها و طبیعت و ببینم کجا منو می برن!! مثلا فیلیپ قرار بوده فقط چند روز تو میساواهی بمونه اما دو هفته ای بود روستای میساواهی نگرش داشته بوده! و خیلی با دلتنگی داشت از اونجا می رفت! می خواست به تنا برگرده تا از اونجا به یک شهر دیگه بره و من هم که باید بر می گشتم سر کار! از هدا خداحافظی کرده و امیدوارانه بهش گفتم حتما تو بولیوی یا برزیل میبینمش!! یا اگه نشد اکباتان..

اومدیم اتوبوس سوار شیم که نیومد. یکهو یک تاکسی کامیون تور اومد که به تنا می رفت و نفری یک دلار می گرفت، پشت وانت سوار شدیم و در بهترین نحو ممکن، روستای میساواهی زیبا رو ترک کردیم.

رودریگو، خیمنا و خوان

رودریگو،خیمنا و خوان رو رو توی هاستل تارزان در روستای میساواهی دیدیم!

یک دختر و پسر آرژانتینی و یک پسر آفریقایی/فرانسوی که در بولیوی بهشان ملحق شده بود و بقیه ی سفرشان را در آمریکای جنوبی با هم ادامه داده بودند! هر سه موهایشان “درِد” بود و هر سه دستبند و گردنبند درست می کردند و برای خرج سفر میفروختند! ازشان پرسیدم چقدر از خرج سفرتان با درست کردن دستبند تامین میشود و گفتند در حد تامین خوراک! که بنظرم خودش کلی هست!

بیشتر از یکسال بود در سفر بودند، وقتی پرسیدم کدام کشور را در آمریکای جنوبی بیشتر دوست داشتید، جواب دادند کشور مورد علاقه ای نداریم و هر کشور خوبی های خودش را دارد! پرسیدم کی بر میگردید! گفتند شاید هیچوقت! از آنجایی که در این دو ماه و نیم در اکوادور، خیلی کمتر از بودجه ام خرج کردم، ازشان یک دستبند خریدم و رودریگو به دستم کرد و ازش خواستم تا آرزو کنه ویزای کشور بعدی رو بگیرم. آنها هم مقصدشان همانجا بود! و همینطور ازشان خواستم قسمتی از موهایم را همانند موهای خودشان با نخ ببافند! تا یکم از سادگی در بیایم!

یک شب که دور هم جمع شده بودیم فکر کردم چقدر تفاوت ظاهری میان من و این سه نفر وجود دارد اما هیچکس به ظاهر دیگری توجه نمی کند و با وجود همه تفاوت ها و باور هایمان، با هم خیلی خوب ارتباط برقرار می کنیم! مثل من و فرناندو که نه من هیچوقت فکر می کردم با کسی که خدا را مسخره می کند بتوانم حرف بزنم و نه او فکرش را می کرد روزی با دختری ١٥ سال کوچکتر از خودش که به شدت به خدا باور دارد بتواند انقدر دوست شود!

چقدر دنیا قشنگ میشد اگه همه جا انسان ها بدون در نظر گرفتن تفاوت عقیده ها و شکل ظاهریشان با هم در صلح زندگی می کردند!

برای خواندن داستان های دیگر من در آمازون مثل « تغییرات درونی و بیرونی در آمازون » یا « رودخانه ناپو در آمازون و واکسن تب زرد» و یا « از اکباتان تا اکوادور» کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *