آشنایی با توماس راهب ۷۲ ساله در آمازون

 آشنایی با توماس راهب ۷۲ ساله در آمازون

در آمازون

آخرین روزها با خانواده ام در آمازون

مثل همه ی اتفاق ها و تجربه ها و سال های زندگیمون، وقتی درون اتفاقات هستیم گذر زمان برامون معمولی و یا حتی کند به نظر میاد اما اگر بعد از مدتی به عقب نگاه کنیم میگیم :” چقدر زود گذشت.” این جمله رو با میشل (مادر بچه ها) تکرار کردیم! هنگامی که آخرین روز درسی ام با سوفیا تمام شد و برای آخرین بار برای نهار کنار خانواده می نشستم! عجب تجربه ای!! مدام خدا رو شکر می کردم که اولین تجربه طولانی با خانواده و تدریس به بچه هام در خارج از ایران و در آمازون انقدر خوب بود! بابت احساس امنیتی که باهاشون داشتم! بابت عشقی که از بچه ها گرفته و به خودشون پس دادم! بابت غذا ها و اتاق راحتم!

آخر هفته بود و سه نفر از آمریکا به هتل آمده بودند و می خواستند با گری “پدر خانواده” به تور “یک شب در آمازون” بروند!! میشل منو دعوت کرد که برای خداحافظی بهتر مهمان تور دو روزه شان بشوم و گفت خودش و بچه ها هم همراهمان می آیند!

روبی جانم! دو ماه و نیم در آمازون هر شب غذاهای خوشمزه درست می کرد و ساعت ٧ شب من به خانه اش می رفتم تا شام بخورم! بالاخره وقت خداحافظی رسید و با دلتنگی فراوان محکم همو بغل کردیم و بدرود گفتیم!

توماس، راهبی ۷۲ ساله

یکی از افراد تاثیر گذار و عجیب تور “یک شب در آمازون” توماس بود. مردی ٧٢ ساله که فقط می دانستم “راهب” است. تصورم از راهب ها همیشه آدم هایی با ریش ها و موهای بلند، لباس هایی همیشه سفید یا کرم و یکچیزی شبیه به درویش های خودمون بود! برای همین وقتی توماس رو با دست هایی پر از تتو دیدم حسابی تعجب کردم!

روز اول در آمازون حتی هم صحبت هم نشدیم، اما به محض شروع تور مثل همیشه صحبت از سن من و کشوری که آمدم شد. به محض شنیدن اسم “ایران” از زبان من، نام “مولانا” را آورد! نمی دانم می دانست من دیوانه ی اویم یا نه. اما از آن لحظه تا هنگام رفتن من، ما در حال معاشرت و یا مدیتیشن بودیم! وقتی از سفر نپال و ویپاسانا برایش گفتم، گفت من همش دنبال این بودم که چه بر تو گذشته که تنها اینجا اومدی! نگو رفتی ویپاسانا! و برایم گفت در بالای بیست کشور انواع و اقسام مدیتیشن ها را انجام داده و ویپاسانا قوی ترین آنها بوده!

توماس در ٣٨ سالگی راهب شده و از آن موقع در سَفَره. از استرسم برای ویزای کلمبیا برایش گفتم و بعد یکساعتی مدیتیشن کردیم و روی نقاطی از سرم دست هایش را گذاشت و ذکر گفت! گیاهخوار بود و بسیار آرام و عجیب! در عین سادگی، خیلی متفاوت بود. روز آخر بالاخره سوال توی ذهنم را درباره تتو هایش پرسیدم! و گفت بیشترشان را قبل از اینکه راهب بشود، تتو کرده است اما هر کدام معنی خاصی دارند و یک راهب هم می تواند تتو داشته باشد!

من همیشه ارتباط خاصی با مرد های بالای ٣٥ سال برقرار می کنم و اما توماس یکی از تاثیر گذار ترینشان بود! مقصد او هم بعد از اکوادور کلمبیا بود و میگفت تو را ٨ آپریل در “کارتاهِنا” خواهم دید! یک گروه موسیقی با یک اتوبوس آنروز آنجا هستند که دلم می خواهد آنها را ببینی! در آخر هم سنگی به من هدیه داد که اگر ویزایم را گرفتم آنرا در آب بیاندازم! من هم با حرف هایش برای خودم رویا پردازی می کنم و سعی می کنم با فکر “کلمبیا” خودم رو شاد نگه دارم.

دیدن و همسفر شدن با یک راهب، قطعا یکی از اتفاقات جالب اکوادور بود که می دانم تا مدت ها تحت تاثیر حرف هایش قرار خواهم گرفت! امروز یک کاری که تا بحال در زندگی انجام نداده بودم را انجام دادم! تسبیح دور گردنم را در آوردم و سه دور ذکر های مختلف به فارسی، عربی و انگلیسی گفتم و گریه کردم! همینطور برای خدا نامه نوشتم! و برای کلمبیا! مراحل ویزا گرفتن بنظرم خودش کلی کشف و شهود میاره و بی صبرانه منتظر جواب بله یا خیر سفارت هستم..

یعنی ٨ آپریل دوباره توماس را می بینم؟

برای خواندن « خداحافظی با خانواده ام در آمازون »  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *