چهارشنبه سوری در آمازون اکوادور

 چهارشنبه سوری در آمازون اکوادور

چهارشنبه سوری

اولین چهارشنبه سوری خارج از ایران

صبح زود از اولین معلم بازیگریم، که یک الگوی همیشگی توی زندگی من بوده، مسجی دریافت کردم که: امروز چهارشنبه سوریه. برای خانواده ای که باهاشون زندگی می کنی از آخرین چهارشنبه سال و مراسم قاشق زنی بگو و باهاشون این روز رو جشن بگیر! پیش خودم فکر کردم من که اصلا احساس چهارشنبه سوری ندارم! احساس می کنم مرداد ماهه؛ و حتی توی ایران هم زیاد جشن نمی گرفتم! حتی درست راجع بهش اطلاعاتی ندارم! بی خیال!

اما بعدش یادم افتاد که کریسمس توی گوایاکویل، وقتی به فرناندو و خانواده اش از تقویم و سال نوی متفاوتمون گفتم، چقدر براشون جذاب بود و چقدر از سفره هفت سین خوششون اومده بود! کمی مطالعه کردم و موقع نهار که کل خانواده حضور داشتند، از چهارشنبه سوری ، قاشق زنی، عید نوروز و مراسم هامون گفتم و خیلی بیشتر از انتظارم خوششون اومده بود و قرار شد شب با هم یکم جشن بگیریم! بچه ها صبر نداشتن تا شب بشه و مدام سوال های عجیبی می پرسیدن که من جوابشونو نمی دونستم! و برنامه می ریختن که چجوری از روی آتیش بپرن و با چه نوع چوبی آتیش درست کنن! براشون زردی من از تو، سرخی تو از من رو ترجمه کردم و به اسپانیایی و انگلیسی، کلی جمله مشابه ساختیم و راجع به بدی هایی که باید دور بریزیم حرف زدیم!

شب در اتاقمو با صدای: آخرین چهارشنبه سالِ، بیا از روی آتیش بپریم!؛ کوبیدن و من خنده ام گرفته بود از این همه ذوقی که در اونها وجود داشت و در من نه! به پیشنهاد من به خانه روبی که شب ها آنجا شام می خورم رفتیم تا آنها را، که یک خانواده حدودا پانزده نفره هستند را هم در جشنمون شریک کنیم! میشل به اسپانیایی از مراسم چهارشنبه سوری برای روبی و خانواده اش گفت و بعد از دو ماه از من پرسیدند دینم چیه و این مراسم و عید نوروز رو به جز ایران چه کشور هایی دارن؟! برای همه، همه چیز خیلی پر هیجان، عجیب و جالب بود و اما من فقط بچه ها رو تماشا می کردم!

بچه ها! بچه هایی که توی طبیعت و با دوستی عمیقی با حیوانات و حشره ها بزرگ شدن، بچه هایی که دقیقا برعکس شاگرد های ایرانی من، که اجازه ی دست به کبریت زدن رو هم ندارن، تنها چوب جمع می کنند و آتش درست می کنند! برنامه کلا به عهده ی بچه ها بود! روشن کردن، کم و زیاد کردن و خاموش کردن آتش! همینطور کنترل تعداد پرش آدم ها! و فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر از همین سن می تونستیم تو ایران بچه هامونو با طبیعت دوست کنیم! و نگذاریم هیچ ترسی از هیچ حشره و حیوونی توی ذهنشون رشد کنه!

مامانا مشغول صحبت، بچه ها مشغول آتیش بازی، و من خیره به آتش به اتفاقات بدی که باید بسوزونم فکر می کردم! به رفتار های بد درونم! به ماه آذر و خصلت آتش! به آتش درونم که بجای خاموش کردن باید بیشتر شعله ورش کنم! به این فکر کردم که وقتشه سعی کنم تنفرمو از این روز ها و مرگ پدر کم کنم! وقتشه کمی بزرگ بشم، قبول کنم و سال نوی ایرانی رو دوست داشته باشم! وقتشه از جایی که توش به دنیا اومدم بیشتر بدونم!

هر جا که باشم، متولد ایرانم! وقتشه سرزمینی که توش به دنیا اومدم رو به جهان اطرافم معرفی کنم!

چهارشنبه تون سچارک!!

با خواندن داستان بعدی« آشنایی با توماس راهب ۷۲ ساله در آمازون » با من همراه باشید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *