دره کولکا ، دومین عمیق ترین دره جهان
دره نوردی در دره کولکا در جنوب پرو
روز های آخر در پرو، در بکرترین طبیعت ممکن.. در دره کولکا بزرگ و گذروندن وقت با پسری ٢٢ ساله به نام “لویجی” از ایتالیا گذشت. لویجی رو وقتی دیدم که اتوبوس آرکیپا به کاباناکنده خراب شد و شش ساعت در سرما در انتظار اتوبوس بعدی ایستاده بودیم. وقتی حوصله ام سر رفته بود و به بقیه مسافر ها نگاه میکردم به امید همزبونی با کسی. و شاید اگه می دونستم این پسر یک کلمه هم انگلیسی بلد نیست هیچوقت باهاش هم صحبت نمی شدم اما شاید قسمت این بود که بشینم و دو ساعت داستان معروف ونزوئلامو براش به اسپانیایی بگم و بفهمم پنج ماه در شیلی درس می خونده و با مغزی که در اونوقت شب در سرما و تاریکی کار نمیکنه؛ بشینم به لهجه ی غلیظ ایتالیاییش و داستانهاش گوش بدم. نصف کلماتی که میگفت ایتالیایی بودن و هنوز نمیدونم چطور ما تونستیم چهار روز مداوم با هم معاشرت کنیم.
لویجی دوست ایتالیایی که چهار روز با هم زندگی کردیم و هیچ راه تماسی باهاش ندارم!
وقتی به کاباناکنده رسیدیم، هیچکدوم هاستلی رزرو نداشتیم؛ پس به یک مکان رفتیم و صبح روز بعد بهش گفتم من برنامه ندارم با تور به طبیعت برم، میای با هم به داخل دره کولکا بریم؟ و اون که کاملا راه رو از قبل پیدا کرده بود گفت همین قصد رو داره و خلاصه بدون مقصد ساعت ٧ صبح راهی پیاده روی در دره شدیم. پایین و پایین و پایینتر می رفتیم و من مدام دلم صدا می داد که گشنشه، و جز یک تکه نون و آب چیزی در کیفم نداشتم. پنج ساعت گذشت و من به آهنگ هایی که لویجی در حال پیاده روی میگذاشت ناخواسته گوش میکردم و فکر میکردم این یک تمرینه که یاد بگیرم گاهی چاره ای نیست جز جلو رفتن. نه میتونم برگردم و نه میتونم بایستم، چون گشنمه و خسته ام و راهی جز راه رفتن و جلو رفتن ندارم، هرچقدر هم خسته باشم باید برم! حتی اگر ندونم دقیقا کجا.. اما باید قدم بردارم.
دره کولکا هر لحظه زیباتر میشد و گاهی گشنگی یادم میرفت و خیره به سبزی دورم به معنی زندگی فکر میکردم. و وقتی لویجی ازم می پرسید چرا هیچی نمیگی و به چی فکر میکنی؛ وقتی میگفتم به “زندگی”؛ می زد زیر خنده. حرص میخوردم که چرا هیچوقت هیچ پسر یا دختر ٢٠ -٣٠ ساله منو درک نکرده و نمیکنه. و چرا همش باید متفاوت باشم با اینکه نمیخوام. و چرا نباید مثل بقیه فقط خوش بگذرونم، یا دغدغه ام نمره ی امتحان دانشگاهم باشه. چرا باید معنی زندگی دغدغه ی من بیست ساله باشه.
همزمان لبخند تلخی میزدم به خنده ی بلند لویجی و فکر میکردم من هیچوقت دوست همسن و سال خودم دیگه نخواهم داشت. و از دست خودم همزمان ناراحت میشدم که چرا فکر میکنم من خیلی میفهمم و بقیه بیست ساله ها نه! و ناراحت از اینکه بعد از این همه مثنوی خوندن هنوز میگم “من”.. و هنوز تبدیل به “هیچ” نشدم!
بعد از پنج ساعت به رودخونه رسیدیم. نشستم و در حالی که از گشنگی دلم میخواست گریه کنم، بدون احساس فقط خیره به آب شدم و به گذر عمر فکر کردم. بعد به خودم یادآور شدم که الان در دومین عمیق ترین دره دنیا، بکرترین جای ممکن نشستم، در پرو، در آمریکای جنوبی و دارم غصه میخورم؟؟؟ پا شدم خندیدم و گفتم لویجی بیا باز بریم حتما یه جا پیدا میکنیم برای موندن و غذا خوردن.
ده دقیقه بعد به تابلویی رسیدیم که نوشته بود: تخت های راحت به همراه استخر آب گرم و غذای گیاهی!
وارد بهشت کوچکی شدیم، غذای گیاهی خوردیم. اتاق جدا و راحت گرفتیم و تا نصف شب در استخر آب گرم درست کنار رودخانه خندیدیم و شنا کردیم… و من فهمیدم درست در نا امید ترین نقطه های زندگی همیشه یک نور امیدی خودشو نشون میده. درست اون لحظه ای که فکر میکنی دنیا تموم شده تازه یک در جدید باز میشه. و با همین درگیری های عجیب بدون داشتن اینترنت دو روز رو در طبیعت بی نظید دره کولکا گذروندیم و بعد به بالا برگشتیم!
استخر آب گرم هتل ارزون ۷ دلاری در دره کولکا!
نگران کار آنلاینم بودم چون گرچه باید هفته به هفته کار رو تحویل بدم اما هرروز برام مطلب برای تحقیق کردن میفرستن و نمیدونستم چجوری باهام برخورد خواهند کرد. که دیدم مطالب رو فرستاده و چیزی در مورد جواب ندادن من نگفتن. اون روز اندازه کل هفته کار کردم و مطالب که در مورد مکان های دیدنی یونان بودن رو دسته بندی کرده و فرستادم، که تام، کسی که زیر دستش کار میکنم گفت: هفته دیگه آخر ماه حقوق دومت رو برات میریزم و اما دو هفته دارم میرم تعطیلات. دو هفته کار نداریم اما بعدش یک ماه شلوغ رو در پیش داریم با کلی درخواست برای برنامه ریزی سفر که ازت میخوام روزی ٥ ساعت کار کنی. گفتم یعنی اون دو هفته حقوق نمیگیرم؟ گفت نه اما بعدش که کار بیشتر میشه شاید بیشتر حقوق بدم.
لبخندی زدم و فکر کردم چقدر همه چیز درست برنامه ریزی شده چون دقیقا تا به سانتیاگو برسم دو هفته وقت دارم و نمیدونم دقیقا کجا هستم و اینترنت دارم یا نه. و میتونم کمی از فضای مجازی مرخصی بگیرم تا اون ماه شلوغ!
خلاصه با هزار تا فکر از لویجی در ایستگاه اتوبوس خداحافظی کردم. به سمت شهری به نام “تکنا” نزدیک مرز شیلی راه افتادم و خودمو کم کم برای خداحافظی با پِروی نازنین آماده کردم.
ممنونم که با من سفر می کنید. برای ادامه دادن مسیر با من، اینجا کلیک کنید.