لیما و اولین کار داوطلبانه در هاستل
از کوسکو به لیما
بعد از برگشت به کوسکو از همون راه پیاده از ماچو پیچو.. چهار روز به کل استراحت کردم. خونه ی ” دیویس” پسری ٢٩ ساله که صبح تا شب تو آژانس هواپیمایی کار میکرد از طریق کوچ سرفینگ مهمون بودمو انقدر خسته و شاید بی حوصله که نه عکسی از اون روزا
دارم نه اتفاق جالبی. تنها برنامه ی ادامه ی سفر رو ریختم و به لیما پایتخت پرو فکر کردم.
این بین یکهو تو ایمیلام دیدم یک هتل/هاستلی توی لیما ازم خواستن دو هفته بهشون بپیوندم و براشون داوطلبانه کار کنم. چون توی وبسایت “ورک اوی” میزبان ها هم میتونن به داوطلب ها مسج بدن.. دیدم منم دقیقا دو هفته دارم تا به بچه های جدیدم برسممم.. تو هاستل کار کردن میتونه یک تجربه جدید باشه و خیلی برای اسپانیاییم خوبه! قبول کردم. برای بلیط اتوبوس به ترمینال رفتم. بلیط ٦٠ دلار بود و راه ٢٢ ساعت .. گیج نشستم که چرا انقدر گرون.. پیاده به شهر برگشتم.. تابلویی رو دیدم که نوشته پرواز از کوسکو به لیما ٦٨ دلار! اینترنت رو هم جویدم! و پس از بالا و پایین کردن بودجه ام دیدم چاره ندارم و پرواز گرفتم و صبح روز بعد بدون خداحافظی از اینکاها بعد از مدت ها سراغ کار رفتم. رسیدم به لیمایی که برخلاف انتظارم سرد بود و اقیانوس آرام.. و هاستلی پر از داستان های جدید.. رسیدم به زندگی جدیدم…
کار داوطلبانه جدید در هاستل
توی ایمیل با زن و مردی به نام “سندرا” و “فلیپ” که در لیما یک هاستل دارن صحبت کرده بودم اما وقتی وارد هاستل شدم دو تا پسر جوون و یک دختر جوون دیگه رو دیدم که اینجا کار میکردند.
اینجا یه جورایی نه هاستل هست نه هتل! فقط یک اتاق هاستل طور با ده تا تخت داره و بقیه اتاق ها جدا و خصوصی هستند اما فضای صمیمانه اش باعث میشه من نتونم هتل بناممش. خلاصه یکچیزی بین هاستل و هتل رو در نظر بگیرین. ساختمونی سه طبقه با ٨ اتاق. طبقه همکف هم تلویزیون و مبل داره و یک بالکن خیلی بامزه با میز و صندلی های بامزه تر و کلا محیطی که صبح ها ناخود آگاه وقتی بلند میشی بهش لبخند میزنی!
مانیکا دختر ٢٣ ساله ی پِرویی هست که در لیما، پایتخت پرو زندگی میکنه و از ٨ صبح تا ٦ عصر هرروز اینجا کار میکنه و تمیز میکنه و یه جورایی اینروزا بجای “سندرا” و “فلیپ” که خیلی کم به هاستل سر میزنن، مسئول همه چیز هست. از برخورد اول با هم گرم گرفتیم، خیلی خوب انگلیسی حرف میزنه اما قانون گذاشته که من باید اسپانیایی حرف بزنم و اون انگلیسی، که برای زبان جفتمون بهتر باشه.
رودریگو پسر آرژانتینی ٢٦ ساله که اون هم از ١٠ شب تا ١٠ صبح اینجا کار و زندگی میکنه و یک دوست دختر خوشگل پِرویی داره و میخواد باهاش در لیما زندگی تشکیل بده! صبح تا شب از رویاهاش میشنوم و از عاشقیش کیف میکنم! صمیمیت شکل گرفته بین ما از همون دقیقه اول اتفاق افتاد وقتی با کیف گنده ام وارد شدم و پام نمیدونم به چی گیر کرد و با مخ خوردم زمین! همه از خنده منفجر شدن و رودریگو جلوم وایستاده بود نمیدونست کمک کنه یا بخنده و خلاصه قبل از سلام و معرفی با هم حسابی خندیدیم و از همون اول منو تو جمع خودشون راه دادن.
اینجا الان من و توماس داوطلب هستیم. توماس پسر ٢٨ ساله فرانسوی که مدام سیگار میکشه و اول جنب منفی همه چیزو میبینه اون اول با منی که کلا الکی نیشم بازه و به غریبه ها لبخند میزنم، نمیتونست ارتباط برقرار کنه! انقدر نشستم جلوش و لبخند زدم و خندیدم و راجع به موضوع های مختلف نظرشو پرسیدم که بالاخره یه روز صبح وقتی وارد آشپزخونه شد بجای اخم و سلام کوتاه، لبخند زد و معاشرت کرد و یکم خلاصه دید بدش رو نسبت به زندگی کم کرد :))
این روزام هروقت لبخند میزنم میگه چیشده؟ میگم مگه چیزی باید شده باشه؟ میگه همه ایرانی ها انقدر دیوونه ان؟ :))
کار در هاستل برام خیلی اولش ترسناک بود! تصور اینکه مهمون هارو به اسپانیایی راهنمایی کنم به اتاقشون و تمیز کردن اتاق ها و دستشویی ها و آشپزخانه.. برای منی که تازه اسپانیایی یاد گرفتم و تو خونه ظرف هم نمیشستم خیلی سخته… “سندرا” که صاحب اینجاست و هنوز بعد یک هفته ندیدمش از طریق ایمیل بهم برنامه شیفت های هفته ام رو داد که یا از ١٠ صبح تا ٣ عصر کار میکنم یا ٥ تا ١٠ شب. مانیکا هم راجع به Check in و Check out برام توضیح داد و از تمیز کاری ها گفت و من با هزار تا استرس مشغول بکار شدم.
توی این کار داوطلبانه که الان یک هفته اش گذشته و یک هفته اش باقی مونده، فقط جای خواب و صبحونه میگیرم! برای نهار و شام تخم مرغ و گوجه و پیاز و نون خریدم و بجای بیرون غذا خوردن دارم خودمو به فضای آشپزخونه و آشپزی عادت میدم. آخه شش ماه گذشته و من به خودم قول دادم تو بیست سالگی آشپزی یاد بگیرم وقتی مامانم اینارو بعد یکسال دیدم حداقل بتونم یه غذای مخصوص آمریکای جنوبی براشون درست کنم! اصلا عجله ای برای دیدن لیما ندارم چون تا دو ماه آینده در این شهر هستم و اینروزا بیشتر در هاستل هستم و اوقاتم رو یا به کار، یا به آشپزی و یا به صحبت با همکار ها و مهمونا میگذرونم.
تجربه عجیب و بسیار “لازمی” برای من که باید از مو به موی کارهام توی هاستل براتون بنویسم. و در نهایت به قول توماس اینروزا خوب دیوونه هستم. خیلی الکی شاد و رقصان در روزمرگی زندگی و کار داوطلبانه.
حتما که نباید دلیلی برای خوشحال بودن داشت! نه؟
توماس از فرانسه هاستلی که خونه ی جدیدمه
سختی های کار داوطلبانه در هاستل
روز های اول با استرس زیاد پشت میز پذیرش هتل مینشستم و کار ورود و خروج مهمان ها را انجام میدادم. تمام جملاتی که باید میگفتم و مراحل رو روی کاغذ به اسپانیایی نوشته بودم که مبادا یادم بره. اما وقتی یک نفر میومد پایین و درخواست دیگه ای داشت، مثلا شیر حموم اتاقش کار نمی کرد یا سوال میپرسید که عصر براش چه پیشنهادی دارم که توی شهر کجا بره، لال میشدم و اصلا نمیدونستم چطور جواب بدم و ازشون باید میخواستم جملاتشون رو آروم دوباره تکرار کنن تا بفهمم.
بارها هم تلفن زنگ میخورد و پشت خط یک نفر تند حرف میزد و منم نگاه میکردم ببینم مانیکا، رودریگو یا توماس هستن که کمکم کنن یا نه و اگه نبودن به زور و سختی سعی میکردم پاسخ فرد پشت تلفن رو بدم! یکبار هم خود “سندرا” صاحب اینجا زنگ زد و تند حرف زد و نتونستم جواب بدم که گفت باید اسپانیاییتو خوب کنی و فردا میام ببینم داری چیکار میکنی..
اگر شیفتم صبح بود، بیشتر باید به مانیکا کمک میکردم، کل هتل را جارو میزدم و طی میکشیدم، دستشویی هارو با دست میشستم و هزار بار از پله ها به دلیل های مختلف بالا و پایین میرفتم که باعث میشد آخر شیفتم انقدر خسته بشم که کل روز انرژی بیرون رفتن رو هم نداشته باشم.
اما مثل هر کار دیگه ای، روزهای سخت گذشتن و اینروزا هم صبح ها بهتر دستشویی میشورم هم عصر ها میتونم راحتتر جواب تلفن بدم. خوشحال بودم که فقط برای دو هفته تو این هتل کار میکنم و بعدش میرم سراغ انگیزه اصلیم و بچه ها! اما در عین خستگی میدونستم برام لازم بوده همچین کاری رو هم تجربه کنم.
خداحافظی با کار در هاستل و دوستان عزیزم مانیکا و رودریگو
روز اول برای اولین و آخرین بار میزبانهامو دیدم. سندرا از پرو و فلیپ از کلمبیا به همراه دختر نه ماهشون. خداحافظ هاستل عزیز که دو هفته خونه ام بودی
وقتی خانواده جدیدم بهم مسج دادن که برای روز دیدار هماهنگی های لازم رو انجام بدیم، وقتی به تقویم نگاه کردم و دیدم هفتم ماهِ جونه و دو هفته کار من در هاستل فرداش تموم میشه، از گذر عجیب زمان مثل همیشه جا خوردم! تو این دو هفته جدا از اینکه اسپانیاییم خیلی پیشرفت کرد و یاد گرفتم چجوری دستشویی بشورم و جارو بزنم و طی بکشم و تخت مرتب کنم، کلی تمرین آشپزی کردم و ذهنم پس از مدت ها برای حساب و کتاب، محاسبات ریاضی انجام داد و دو تا دوست فوق العاده پیدا کردم و تا تونستم خندیدم و قلبم و دلمو خوشحال کردم!
از انتخابم برای همچین تجربه ای خیلی خوشحالم، و احساس میکنم خیلی مفید بودم! “سندرا”، صاحب هاستل که یک بچه ی نه ماهه داره، نتونسته بود تو این مدت به هاستل سر بزنه و منو ببینه اما روز آخر براش تشکر و خداحافظی همراه دخترش به هاستل اومد و ساعتها باهام حرف زد و ناهار برام پاستا درست کرد و کلی از فرهنگ ایران پرسید. شوهرش “فلیپ” که کلمبیایی بود هم ازم تشکر کرد و عذرخواهی که نتونستن باهام بیشتر وقت بگذرونن! من اما انقدر رودریگو و مانیکا روزهامو قشنگ کرده بودن که دیگه از ندیدن میزبان زیاد ناراحت نبودم! مانیکا میگفت منو تنها نذار، تازه یاد گرفته بودی دستشویی هارو خوب بشوری!! و رودریگو میگفت تو بری منم هرچی فارسی یاد گرفتم فراموش میکنم… کجا به این زودی؟؟
برای منم خداحافظی باهاشون سخت بود اما انقدر در شش ماه اخیر از همه خداحافظی کردم که خیلی راحت تر از دفعات قبل، بدون گریه و ناراحتی… از هاستل بیرون اومدم! دلم بچه هارو میخواست و همینطور کمی دوری از شلوغی لیما! با “الخراندو” ساعت ٨:٤٥ صبح در جایی از شهر قرار داشتم برای اولین کلاسم با بچه ها! کوله ی زرد و سنگینمو دوشم انداختم، برای آخرین بار از رودریگو در آشپزخانه با چشمانم عکس گرفتم، به هاستلِ نارنجی که دو هفته خونه ام بود نگاه کردم و دوباره آماده برای رویارویی با اتفاقات جدید و خانواده جدید، شروع به راه رفتن کردم..
آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ اینجا کلیک کنید.