از ویپاسانا در نپال تا مدجین کلمبیا
دوره ده روزه ویپاسانا در نپال- شهر مدجین در کلمبیا
شب آخر ویپاسانا در نپال بود، روز یازدهم که زندان شکسته شد و ما تونستیم حرف بزنیم! توی اتاق ما یازده تا تخت بود که هر دو تا تخت با یک پرده از تخت های دیگه جدا میشد و انگار هر دو نفر اتاق خودشونو داشتن! نفر یازدهم مراقبمون بود که توی اون ده روز بر خلاف مقررات کاری نکنیم! از وقتی که سکوت شکسته شد، هیچ کس دست از حرف زدن بر نمی داشت چون بعد از ده روز سکوت مطلق، دلت می خواد با کسایی که همون تجربه رو مثل تو داشتن، از خوبی ها و سختی ها ی دوره بگ و خودتو خالی کنی! ده تا دختر از ده جای مختلف کره ی زمین نشسته بودیم و بعد از اینکه از تجربیاتمون توی ده روز صحبت کردیم، دونه دونه خودمونو معرفی کردیم و از اینکه چی ما رو به ویپاسانا در نپال کشونده حرف زدیم!
موقع رفتن به مامانم می گفتم من فکر کنم تنها نوزده ساله اونجا باشم! آخه کدوم نوزده ساله ای می خواد ده روز سکوت کنه؟! اما بین همون ده نفر، دو دختر نوزده ساله دیگه هم از آلمان و لندن، راهی خیلی دورتر از راه من رو اومده بودند تا دوره ی ویپاسانا در نپال رو بگذرونن! اونجاست که فهمیدم تو ایران شاید داستان سفر من یکم عجیب باشه در صورتی که تو دنیا و مخصوصا اروپایی ها، از ١٧ سالگی میرن دنیارو می گردن و تنها سفر کردن دختر های جوون خیلی هم عادیه!
بین اون همه داستان زندگی متفاوت، داستان هم اتاقیم “اولا” برای هممون جذابتر بود! “اولا” از هممون بزرگتر بود، ٣٧ سالش بود و بعد از بیست سال زندگی در روسیه، به کانادا رفته بود و ازدواج کرده بود و شروع به سفر کرده بود! به زبون های زیادی حرف می زد و در ٧ کشور تابحال زندگی کرده بود! ازش پرسیدم خب الان کجا زندگی می کنی؟ گفت: “توی قایق”… دهن همه ما باز مونده بود! آدم های زیادی این روز ها تو ماشین زندگی و سفر می کنن اما آدم های کمتری هستن که خونه شون یک قایق باشه! “اولا” توضیح داد که یکساله جزیره های توی دریای کارائیب رو می گردن و سال آینده برنامه آمریکای جنوبی دارن! معمولا یکسال سخت کار می کنن و سه سال سفر می کنن! زندگی عجیب و جذاب! و البته حسابی از شوهر کاناداییش گفت که اونموقع آرزو کردم کاش میشد ببینمش!
حالا روی یک صندلی توی یک رستوران محلی توی مدجین نشسته بودم، با اولا و شوهرش مایک نهار می خوردم و از داستان های عجیبشون و زندگیشون روی موج های دریا میشنیدم! مایک گفت توی کانادا دوست های صمیمی ایرانی داشته و از سختی های ویزاها کاملا در جریانه! بهم گفت اولا رو وقتی همسن من بوده دیده و آرزو می کنه منم مایک خودمو تو این سفر پیدا کنم! منم خندیدم و گفتم فعلا خیلی راه مونده تا حتی دلم بخواد یک مایک و همسفر پیدا کنم! فعلا مونده تا از سفر تنهایی خسته بشم! بعد نهار اولا گفت منو می بره به جایی که یک موقع خطرناکترین منطقه مدجین بوده و روزی هزار نفر اونجا می مردن! جایی که داستان های زیادی داره و گرافیتی های عجیبی روی دیوار!
منطقه ای که فیلم های مستند زیادی از جمله سریال “نارکوس” رو اونجا ساختند! و برام شروع کرد از “پابلو اسکوبار” و تاریخ شهر مدجین گفت و من بعد از بیست روز احساس کردم تازه وارد کلمبیا شدم!
دیدار دوباره با این زن برای من کاملا دور از تصورم بود! خودش میگفت کی ده ماه پیش تو نپال فکرشو می کرد که ما، از روسیه و ایران! همدیگرو توی کلمبیا ببینیم!؟ چه دنیای کوچیکی! …
برای خواندن « مدجین، پابلو اسکوبار و ال پنیول در گواتاپه » کلیک کنید.