گم شدن کفشم در خانه ی ولادمیر

 گم شدن کفشم در خانه ی ولادمیر

ولادمیر

داستان زندگی و مهاجرت ولادمیر

در تاریکی با نور گوشی، راهِ در باغ خانه ی ولادمیر را دنبال کردم تا به خانه ای کوچک در انتهای باغ رسیدم. چراغ خانه روشن بود و پنجره باز. صدای بلند یکی از آهنگ های مورد علاقه کلمبیاییم از داخل خونه میومد. با لبخند قدم هامو تند تر کردم، رسیدم و در زدم.
مردی با قدی متوسط، کلاهی بر سر و قیافه ای خندان و خسته در را باز کرد و به داخل دعوتم کرد. شاید اگر دو اتاق خانه مان را روی هم بگذارم می شود اندازه ی خانه ی کوچک ولادمیر. روی زمین دشک بزرگی داشت که تخت خودش بود و آنطرف تر دشکی دیگر که به من اشاره کرد تخت من است و میتوانم وسایلم را آنجا بگذارم!

دستشویی و حمام و آشپزخانه همه در اتاقکی کوچک که با پرده از بقیه خانه جدا میشد قرار داشتند و من با اینکه از اون همه رکاب زدن و اتفاق صبح تا شب با دیه گو و همینطور تازه رسیدن به شیلی و اتوبوس شبانه خسته بودم؛ همزمان دلم میخواست از دلایل مهاجرت این مرد از کلمبیا به شیلی و سبک زندگیش بپرسم. که البته طولی نکشید که با شامی که برام درست کرده بود و شرابی قرمز، به داستان های عجیب زندگیش گوش سپردم.

ولادمیر از یک شهر خیلی کوچک دقیقا در وسط کلمبیا، بین کوه ها و دریای کارائیب، نزدیک به جنگل آمازون، در خانواده ای پر جمعیت بزرگ شده و بعد از اتمام درسش، در سی سالگی تصمیم میگیره به آرژانتین و شیلی سفر کنه و وقتی به این روستای سن پدرو، و کویر آتاکاما میرسه.. مطمئن میشه “خونه” خودشو پیدا کرده! ازش پرسیدم چرا؟

گفت عاشق شدم. گفتم عاشق کی؟ الان کجاست؟ گفت عاشق یک مرد دیگه، نمیدونم تو کشور شما چقدر بهتون از همجنسگرایی اطلاعات میدن اما من از دوران راهنمایی همیشه عاشق همکلاسی هام میشدم و از وقتی یادمه علاقه ای به جنس مخالف نداشتم. گرچه دوست های دختر زیادی دارم اما کشش جنسی من همیشه به مرد ها بوده. شاید یکی از دلایل مهاجرتم هم این بود که هیچوقت نتونستم به خانواده ام بگم. آخه میدونی ملیکا، توی اون روستای دور افتاده توی کلمبیا که حتی تکنولوژی و اینترنت خیلی کمه، بین ١٣ تا خواهر و برادر.. برای مادر من که تمام عمرش اونجا بوده و پدر من که درگیر کار و زندگی با دو تا زنشه (!) ، همجنسگرا بودن من اصلا چه اهمیتی داره؟ فقط ناراحت و گیجشون میکنم. همون بهتر که کمتر بدونن. تازه چیزی هم از عمرشون نمونده!
خلاصه تا دیدم سنم داره بالا میره و اونها شاید بهم فشار بیارن که چرا ازدواج نمیکنی، گفتم کمی سفر کنم که اینجا، باز هم در شهری کوچک و دور از امکانات، عشق زندگیمو پیدا کردم!
گفتم: خب الان کجاست؟ با هم زندگی میکنین؟ شیلیاییه؟
گفت: آره شیلیاییه. با هم تور برگزار میکنیم. ستاره شناسه. و الان چهارساله عاشق همیم. اون البته چهل ساله اینجا زندگی میکنه. اما بخاطر حرف های بقیه و خانواده اش با هم زندگی نمیکنیم؛ گرچه اگر من مهمون نداشته باشم هفته ای هفت روز اینجاست! :))

خوان ٤٠ ساله، دوست پسر ولادمیرِ ٣٥ ساله کمی بعد از شام رسید و برای شراب شبانه به ما ملحق شد. هر دو خیلی خوب انگلیسی حرف می زدن و پر از انگیزه و انرژی بودن. حسابی راجع به ایران صحبت کردیم. راجع به کلمبیا و همینطور راجع به شیلی. دونه دونه شعر خوندیم و بعد از اینکه خوان رفت! من در گیجی اتفاقات زیادِ روز به خواب رفتم و صبح دوباره با صدای همون آهنگ کلمبیایی مورد علاقه ام که ولادمیر از قصد بلند کرده بود، از خواب بیدار شدم.

با یکدیگر، “آرپا” ی معروف کلمبیایی، نونی که با آرد ذرت و آب درست میشود را درست کردیم و با کمی گوجه و پیاز خوردیم. و بعد رفتیم که برای نهار، لوبیای سبز از باغ بنچینیم که دیدیم یک لنگه کفش من نیست!
اولش حسابی خندیدیم و کمی گشتیم. اما بعد ولادمیر نگران شد و گفت یکی از سگ های باغ حتما کفش را برده. و بعدتر من یادم اومد که فقط همین یک جفت کفش خوب کوهنوردی را دارم و همینطور پولی برای خرید کفش در جیبم نیست. تمام آن باغ سبز و زرد را به دنبال کفش سبز من که از مگامال اکباتان خریده بودم و تمام این راه را از ونزوئلا تا شیلی با من آمده بود گشتیم. نیم ساعت… یک ساعت.. دو ساعت… دگر نزدیک بود گریه کنم که من پا برهنه باید سراغ کار داوطلبانه بروم.. ولادمیر از استرس فقط راه میرفت و در آخر یادمه از خستگی زیاد به زیر درختی افتاد و دستش را روی صورتش گذاشت و تا دقایقی زیاد حرفی نزد.
به داخل خانه رفتم. چشمانم را بستم و به کفشم گفتم که احتیاجش دارم. گفتم بدون او قادر به ادامه سفر نیستم.. و گفتم خیلی دوستش دارم! بعد تمام باغ را در ذهنم پاکسازی کردم و درحالی که هنوز قلبم از استرس تند میزد، سعی میکردم انرژی مثبت برای پیدا شدنش بفرستم.
طولی نکشید که ولادمیر صدا زد: ملیکا! و من به بیرون رفتم و دیدم خندان دو لنگه کفش را در دستانش گرفته و میگه: حالا این یک داستان خنده دار و غیر قابل فراموش برای من و توئه! کفشت در باغ همسایه بود.

و از خوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و سوت زنان لوبیاهای سبز را چیدیم و پختیم و با نگاه کردن به فیلم “خانه ی دوست کجاست؟” که فیلم ایرانی موردعلاقه ی ولادمیر بود نهارمان را خوردیم!
ولادمیر سر کار رفت و من که هنوز خستگی راه و دوچرخه سواری در کویر در بدنم بود، فقط نشستم و به در و دیوار خانه نگاه کردم تا شب شد و قبل اینکه او بیاید خوابم برد! صبح که بیدار شدم هم او نبود و من نامه ای بلند بالا برایش نوشتم و برای اینکه دو روز مرا مهمان خودش کرده بود و برای آنهمه داستان و غذاهای خوشمزه اش و دزدیده شدن کفش تشکر کردم و کوله ی زرد سنگینم را بستم و دوباره سوار اتوبوسی به سمت شهری کمی در جنوب تر، بین سن پدرو و سانتیاگو، به نام “تَل تَل” شدم! شهری که قرار بود دو هفته در آن کار داوطلبانه کنم و به کودکان و بزرگسالانش، انگلیسی تدریس کنم.

برای خواندن ادامه داستان و کار داوطلبانه و تدریس به کودکان در روستای تل تل، اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *