سائو پائولو و روزهای آخر سفر در برزیل و آمریکای جنوبی

 سائو پائولو و روزهای آخر سفر در برزیل و آمریکای جنوبی

سائو پائولو

از سائو لوئیس به سائو پائولو

توی فرودگاه شهر سائو لوئیس در شمال شرقی برزیل نشسته ام و منتظر پروازم به شهر سائو پائولو هستم. بله، توی فرودگاه.
یکسال است که پرواز نکرده ام. سوار هواپیما نشده ام و در هیچ فرودگاهی نفس نکشیده ام. یکسالی که تمام آن را در سفر بوده ام. آخرین پروازم از کوسکو به لیما بود. یک پرواز داخلی در پرو. بعد از آن، انقدر مقاله در مورد ضرر پروازها به محیط زیست خواندم که به خودم قول دادم تا زمانی که مجبور نشده ام، سوار هیچ هواپیمایی نشوم. و این اتفاق افتاد. موفق شدم ویزای شیلی و آرژانتین و اروگوئه و برزیل رو بگیرم و از تمام این کشور ها زمینی عبور کنم، بیش از نصف قاره آمریکای جنوبی در یکسال. سفر زمینی راحت نیست. بارها در اتوبوس ها حالت تهوع گرفته ام و ساعت ها روزهای زیادی را بین راه بوده ام تا به مقصد برسم. تحمل صدای گریه ی بچه صندلی جلو، سر درد های زیاد و درست نخوابیدن. گرسنگی کشیدن تا رسیدن به مقصد..

قطعا اگر تعداد ماشین هایی که مرا در حال هیچهایک سوار کرده اند و اتوبوس هایی که در این یکسال سوارشان شده ام را بشمارم، بالای صد تا می شوند..
سفر زمینی راحت نیست. صبر می خواهد. و زمان. شاید برای کسی که تنها دو هفته در سال وقت سفر دارد، سفر زمینی گزینه خوبی نباشد، هر چقدر هم آلودگی اش از هواپیما کمتر باشد. شاید برای آنکه می خواهد در سه ماه، مکان هان های توریستی کشور های آمریکای جنوبی را ببیند، سفر زمینی مناسب نباشد، سه ماه برای دیدن تمامی این کشور ها، بسیار کوتاه است.
اما برای من، که اولویت زندگی ام سفر است و تمام گذشته و کشور و وابستگی هایم را رها کرده ام تا تنها سفر کنم؛ سفر زمینی می تواند لذت بخش ترین و سالم ترین نوع سفر باشد.
خلاصه می خواهم بگویم باید قدر فرصت هایی را که تکنولوژی به ما داده را بدانیم. مثلا من تمامی برزیل را از مرز اروگوئه تا این فرودگاهی که درونش نشسته ام را زمینی و در دو ماه و نیم طی کرده ام، و حدود یک ساعت دیگه وقتی سوار هواپیما بشوم، چهار ساعته تمامی این راه را بر می گردم. برایم بسیار خنده دار است. آن همه اتوبوس های شبانه، ۱۶ ساعته، ۱۰ ساعته، ۳۰ ساعته.. و حالا تنها ۴ ساعت سوار هواپیما می شوم و به جنوب برزیل می رسم. به شهر سائو پائولو که پنج روز دگر از آن پروازی به کانادا دارم. البته فکر کنم شک اصلی زمان رسیدن به کانادا به من وارد شود. هنگامی که تنها بعد از ده ساعت، به تورنتو می رسم. از جنوب آمریکای جنوبی.. تا شمال آمریکای شمالی.. تنها در ده ساعت..

زندگی در خانه فلیپه در سائو پائولو

سه روز پیش رسیدم شهر سائو پائولو، و پس فردا دقیقا همین ساعت، دقیقا ساعت ۷:۳۰ شب، به کانادا پرواز دارم. برای این پنچ روز از کوچ سرفینگ میزبان پیدا کردم و حالا سه روزه مهمون خونه ی فلیپه هستم.
فلیپه سی سالشه، وکیله، همین شهر به دنیا اومده، به پنج زبون زنده دنیا صحبت می کنه در یک خونه ی بزرگ در یکی از امنترین محله های سائو پائولو با سه نفر دیگه زندگی می کنه. هوگو و چارلز از فرانسه و جولیانا از برزیل.

من موقع انتخاب میزبان، بیش از هر چیز دیگه به علایقش که در پروفایل نوشته و نظرات بقیه مهمون ها توجه می کنم. فلیپه نوشته بود هرروز سر کاره اما اخر هفته ها با مهموناش میتونه وقت بگذرونه و از اونجایی که خیلی زیاد سفر کرده، اسپانیایی بلده، و قبل من ۵۴ تا مهمون رو پذیرفته که همه ازش راضی بودن، من جذب پروفایلش شدم و بهش پیغام دادم.

خونه شون بسیار بزرگه. اتاق من طبق پایینه به همراه حمام و دستشویی خودم (فلیپه از اول یک اتاق و حمام برای مهمان های کوچ سرفینگ کنار گذاشته بوده.) و بیرون اتاق من حیاطه و میز بیلیارد و تلویزیون‌. اشپزی کردن در اشپزخانه ی بزرگ و مجهزشون در این سه روز حسابی به من کیف داده و از اینکه هم وقت برای خلوت با خودم دارم و هم ادم های زیادی برای معاشرت، خیلی خوشحالم.

دیروز و پریروز بارون میومد و من از خونه، بجز برای خرید میوه سبزیجات بیرون نرفتم. نمی دونم چطور هوای کانادا رو تحمل خواهم کرد وقتی هوای ۲۰ درجه برام انقدر سرده که نمی خوام بیرون برم. امروز اما یکم شهر رو گشتم. رفت و امد با اتوبوس و مترو درون سائو پائولو بسیار راحته و یکم به نظر من مدرن تر از ریو دو ژانیرو هست.
این روزهای اخر حال و حوصله گشتن شهر و موزه دیدن رو ندارم و دلم می خواد یه گوشه بشینم و فکر کنم. خیلی خوشحالم چهار روز دیگه دوره ویپاسانا (ده روز سکوت) رو برای دومین بار تجربه می کنم. واقعا بهش احتیاج دارم.

الانم که دارم اینارو می نویسم، تنها توی اشپزخونه نشستم، شامم رو که مخلوطی از ۷ نوع سبزیجات بود رو خوردم و منتظرم آب گرم و زنجبیلم کمی خنک بشه تا بنوشمش. همه اهالی خونه بیرونن، منتطرم فلیپه بیاد چون ساعت ده شب به مهمونی یکی از دوستانش دعوتیم. دیشب هم همه با هم تا دو صبح پینگ پونگ بازی کردیم و خیلی خوش گذشت.

همین الان فلیپه اومد. گفت مهمونی امشب یک دوره همی موسیقیه و کلا سی نفر هستیم اما تا پنج صبح ادامه داره‌ . بعد گفت حتما ساز نی تو بیار چون من اجازه نداشتم مهمون دعوت کنم اما چون گفتم تو ایرانی هستی و ساز ایرانی می زنی، اجازه دادن تو رو هم دعوت کنم.

به خونه‌ ی دوست فلیپه رفتیم. حدود سی نفر بودیم و از بدو ورود، دو نفر از دوستان دختر فلیپه که سی سالشون بود و هر دو معلم زبان انگلیسی بودند، مرا وارد جمع خود کردند و گرم صحبت شدیم.
تفاوت طبقاتی در برزیل بسیار زیاده. مثلا در مرکز شهر آدم های زیادی رو می بینی که روی زمین خوابیدن، و جایی رو برای زندگی ندارن اما در دو خیابون آنطرف تر، مردم دارن با بالاترین مدل ماشین ها در خانه های ویلایی بدون دغدغه زندگی می کنند.
دوستان فلیپه همه زندگی های خوبی داشتند و بیشتر صحبت هایشان در مورد روابط دوستی بود که اول برای من جالب، اما بعد حوصله سر بر بود..

بگذریم، یکشنبه روز یکی مونده به آخر من در آمریکای جنوبی بود. عصری تصمیم گرفتم به مرکز شهر برم. اما نمی دونستم اون روز از شانس خوب من روز نمایشه! و شهر پره از اجراهای خیابانی و غیر خیابانی.
به محض بیرون اومدن از مترو “ریپوبلیکا” از دور صدای خواننده زنی رو شنیدم که بالای سکویی به همراه یک گروه موسیقی و دو رقصنده در پشتش برنامه اجرا می کنه. صدا بسیار جذبم کرد و وارد جمعیت شدم تا نگاه کنم… چقدر هنوز این برنامه های خیابانی برایم جذابند و چقدر آرزو دارم روزی خودم در خیابان ها اجرای رقص داشته باشم…
کمی دورتر زنی از طنابی آویزان بود و حرکات اکروباتیک انجام میداد. دو خیابان آنطرف در غرفه ای آهنگ گذاشته بودند و مردم دورش می رقصیدند.
به نقشه نگاه کردم و به سمت تئاتر شهر راه افتادم. یک گروه موسیقی و تئاتر رو ساز زنان در حالی که گریم روی صورت هایشان بود دیدم و تا یک ساعت بعد، محو نمایش و آهنگ هایشان شدم.

احساس می کردم آمریکای جنوبی در زیباترین شکل داره باهام خداحافظی می کنه..
با موسیقی و شادی، داره رفتنم و این آغاز دوباره رو جشن می گیره…
پس از تموم شدن اجراس یک ساعته شون.. سوار مترو شدم و به سمت خانه ی فلیپه راه افتادم.
.
صبح روز بعد، کوله را بستم، برای میزبانانم نهار درست کردم و سپس به سمت فرودگاه که دو ساعتی با مترو از خانه دور بود راه افتادم…

نمی دانستم به کدام خاطره، به کدام روز و به چه چیزی فکر کنم‌. در فرودگاه همه چیز خوب پیش رفت اما زمانی که هواپیما از زمین برخواست.. تازه شک اصلی بهم وارد شد و بی توجه به اینکه بین دو نفر نشسته ام، آهنگی را توی گوشم گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم.
البته فکر می کنم اشک ها تماما از شادی بودند‌. از خوشحالی برای اتمام همچین سفری و آغاز راهی دگر.. از خوشحالی برای اینگونه زیستن…

برای خواندن خداحافظی با آمریکای جنوبی پس از ۱۸ ماه کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *