تعادل بین قلب و ذهن

 تعادل بین قلب و ذهن

تعادل

تعادل بین ذهن و قلب گاهی خیلی سخته‌

این روزا خیلی تعادل ذهن و قلب و به معنای درست زندگی کردن فکر می کنم. از مرحله شناخت خود و کنار اومدن با مشکلات مختلف و روانشناسی خود و پیدا کردن چگونه خوشحال بودن تا حدودی گذشتم و حالا مدام ذهنم درگیر این زندگیه. تو این بیست سال و چهار ماه چه کارای خوبی کردم؟ چقدر لبخند رو لب آدما نشوندم؟ اشک چند نفر رو در آوردم؟ چقدر به خودم عشق ورزیدم؟ چیزی هست که به خودم بدهکار باشم؟ این همه آرزو هام برآورده شده.. من آرزوی چند نفر رو برآورده کردم یا می تونم بکنم؟ چرا سفر می کنم؟ چرا دانشگاه نمیرم؟ و…

جواب این همه سوالو تو سکوت، دونه دونه به خودم می دم. چشمامو می بندم و دونه دونه بند های ذهنمو آزاد می کنم تا دوباره خالی بشه. هر چی تعداد شما که نوشته هامو می خونین بیشتر میشه، بیشتر به این فکر می کنم که برای چی دارم سفر می کنم؟ و چه کنم که آدم بهتری باشم؟ حالا که دانشگاه نمیرم چی دارم یاد می گیرم؟ چقدر برای رقص و اسپانیاییم تلاش می کنم! توی این هفت سالی که با بچه ها کار می کنم چقدر بهتر شدم؟! چند تا بازی و شعر یاد گرفتم؟! با چه سن هایی کار نکردم؟ تجربه با چه بچه هایی رو ندارم؟! چه کار هایی رو باید بیشتر انجام بدم؟! کتاب و سازمو تا چه حد جدی میگیرم؟ چجوری باید بین ذهن و قلبم تعادل پیدا کنم؟

فکر می کنم هر کدوم از ما دغدغه ها و سوال های زیادی داریم و کلی بدهکاری به خودمون و خواسته هامون. دلم می خواد بدونم چند نفر تو این دنیا انقدر مثل من دغدغه رسیدن به خواسته هاشون رو دارن. مثلا دل من همزمان هم می خواست بازیگر تئاتر بشه و هم رقاص لاتین، هم سماع کنه و هم نی بزنه و هم با بچه های کل دنیا کار کنه! نگه داشتن تعادل و پیش بردن همه ی اینا با هم خیلی سخت بود! اول از همه چون توی کار تو تئاتر ایران دلم خیلی شکونده شد.. و آدما از سن کمم زیاد سو استفاده می کردن.. بزرگترین آرزوم هرروز کوچیک و کوچیک تر شد و خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو می کردم، انداختمش دور. مامانم می گفت همیشه فکر می کردم حاضری کار با بچه ها رو رها کنی، اما تئاتر رو نه! برای همین به خودم میگم سخت نگیر.. شاید سال دیگه این موقع برگشتی تهران و داری میری دانشگاه! شایدم همینجوری تو راهی و هنوز داری کشف و شهود می کنی!

میبینین چقدر سریع موضوع ها عوض میشه؟ منظورم توی ذهنمونه! از دلیل آفرینش جهان شروع می کنه و با اینکه امشب برای کلاس سالسا کدوم یکی از دو تا شلوارکم رو بپوشم تموم می کنه! یه روزایی دلم می خواد از تو سرم درش بیارم بگم بابا آروم باش! چقدر فکر می کنی تو! اما انقدر بهش بی توجهی می کنم و با قلبم حرف می زنم که صداشو می بره بالا و بالاتر! یه روزاییم با قلب سر تصمیمام دعواشون میشه! یا وسط دعوا طرف یکیشونو می گیرم یا میذارم به یک حرف مشترک برسن! اون روزایی که آشتی می کنن، به تعادل میرسن و بهم یک راه حل میدن احساس می کنم بهترین تصمیم زندگیمو گرفتم! نه زیادی عاقلانه نه زیادی عاشقانه!

برای خواندن  « تفریحات شبانه در کالی »  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *