داستان های کلمبیا و کشته شدن خوزه

 داستان های کلمبیا و کشته شدن خوزه

کلمبیا

آخرین هفته در کلمبیا

به تقویم نگاه می کنم و باورم نمی شود که فقط یک هفته ی دیگر در کلمبیا هستم! الان می فهمم چقدر یک ماه برای دیدن یک کشور و زندگی با مردمانشان کم است! اما چه کنم که بیش از این اجازه ی ماندن ندارم و شکر می کنم که همین هم برای من آرزویی غیر ممکن بود! انقدر میزبان خوبی داشتم که هفته ی آخر تقریبا از خانه بیرون نرفتم! “ایوون” یک مادر شاغل و تنها، پر از عشق و پر از توانایی و تجربه است! در خانه ای بزرگ صبح تا شب از بچه ها نگهداری می کند تا بتواند زندگی خوبی برای آینده ی دخترش بسازد! ازش اجازه گرفتم تا درباره اش بنویسم.

این زن ٣٦ ساله روزی ٥ ساعت بیشتر نمی خوابد! به ذوق حرف زدن با او هر روز شش صبح بیدار می شدم تا جدا از وظیفه ام در کارهای خانه کمکش کنم و به داستان هایش گوش دهم! میفهمیدم وقت زیادی برای معاشرت با دوستانش ندارد و لذت می برد از حرف زدن و درد و دل کردن برای هر گوشی که بشنودش! صبح ها قبل از بیدار شدن سوفیا و شب ها قبل از خوابش تماما گوش بودم برای این زن دوست داشتنی! از ماجرای ازدواج و طلاقش، از مرگ پدرش که دقیقا سرطان پدر منو داشت، از برادر دورش در آمریکا و از مادر افسرده اش در خانه بغلی برایم گفت! از کودکی و بزرگ شدن در این شهر عجیی در کلمبیا که هر هفته خبر کشته شدن افراد را در کوچه و خیابان، بی دلیل میشنوی!

همین هفته پیش که سوفیا پیش پدرش رفته بود، شب به خواسته من، رفتیم به خطرناک ترین منطقه شهر که جوونا جمع میشن و کوک و علف می زنن و رد و بدل می کنن! جایی که از ترس اینکه توی کیفم گوشی دارم، چشم تو چشم کسی نمی شدم و دهانم را یکساعت باز نکردم تا نفهمند کلمبیایی نیستم! ایوون اونجا دوستی داشت که علف می فروخت و ایوون (که روغن های گیاهی هم درست می کند) ، با او همیشه هم صحبت میشد و ازش علف می خرید! توی راه مدام از خوزه دوستش برایم گفت که هرروز لاغر تر می شود اما همیشه پر از انرژی و حال خوب است! پس از ده دقیقه نشستن و ندیدن خوزه، ایوون از کسی پرسید که می داند او کی می آید یا نه، و طرف گفت: “خوزه رو پریشب کشتن.” لحنش خیلی عادی بود. انگار که کشتن افراد اونجا کاملا طبیعیه! انگار که بگی: “دیروز اینجا خوردم زمین.”

به هر حال من جمله رو فهمیدم! نگاهی به ایوون کردم که چشماش چهارتا شد و هیچی نپرسید و نشست روی صندلی و یکساعت اشک ریخت. منم به روبرو و مردم خیره شدم.. ساعت ١١ شب، در خطرناکترین پارک شهر کالی، کلمبیا کنار دوستی که خیره به زمین اشک می ریزد..

فردا جمعه آخرین روز کاری من در این خانه است! پس از سه هفته زندگی با ایوون و سوفیا، یکشنبه برای هفته آخرم در کلمبیا به مدجین و بوگوتا می روم تا دوست هایی مهم و ندیده را ملاقات کنم. کشور بعدی من احتمال زیاد بولیوی است.

برای خواندن  « روز آخر در کالی و درود بر مدجین»  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *