اسب سواری به روی آتشفشان پیچینچا
هیچوقت فکر نمی کردم روزی روی آتشفشان اسب سواری کنم!
صبح روز دوم در کیتو، وقت برآورده کردن یکی دیگه از آرزو هام و کوهنوردی بر آتشفشان “پیچینچا” که یکی از کوه های معروف و زیبای اکوادورِ بود. البته اولش نمی دونستم کوهنوردی تبدیل به اسب سواری خواهد شد. بر خلاف توصیه های خانواده فرناندو ، نه به رفتن به موزه ها و کلیساهای معروف شهر علاقه مند بودم، نه قدم زدن تو کوچه پس کوچه ها… دلم طبیعت می خواست!
“پیچینچا” آتشفشان ما که هنوز هم کمی فعاله، ٤٧٨٤ متر ارتفاع داره. تله کابین اول راه که بیست دقیقه تو رو تا ارتفاع خیلی زیادی بالا می برد و ٨ دلار هم قیمت رفت و برگشتش بود، منو یاد توچال خودمون انداخت! اکثر مردم فقط برای همون ایستگاه اول اومده بودن و همونجا یکم نمای فوق العاده ای شهرشون میدیدنو یک چیزی می خوردنو می رفتن پایین! بعد از اینکه یک قهوه مشتی زدیم، شروع به راه رفتن کردیم!
بعد از چهل دقیقه، دیدم سمت راستمون پر از اسبه و می تونی یک تیکه راه رو با اسب بری! و چون تا خود آتشفشان ٢ ساعتی باز راه بود، به فرناندو گفتم بیا اسب سواری کنیم. بعد از پرسیدن قیمت و بالا پایین کردن، به خودم گفتم ١٥ دلار برای یکساعت اسب سواری روی کوهِ آتشفشان پیچینچا، که کاری نیست که هرروز بتونی انجام بدی، خیلیم می ارزه و برو حالشو ببر!! اما تصورم همچنان این بود که من پشت یک نفر میشینم و اون اسب رو میرونه تا بالای کوه!
اما چی شد؟؟
خانومه که با اینکه بیست بار گفتم من اسپانیایی صحبت نمی کنم بازم اسپانیایی حرف می زد، یک اسبیو آورد و گفت برو بالا و منم فکر کنم آخرین باری که اسب سواری کرده بودم ٧،٨ سالم بود و حتی بلد نبودم بالا برم، با نیش باز سوار اسبه شدم و یکهو زد پشت اسبه و گفت برو… !!!! فرناندو هم پشت من سوار اسبش می گفت بیا سمت راست! حالا من روم نمیشد بگم به خدا تاحالا سوار اسب نشدم و نمی دونم چجوری هدایتش کنم اونم روی کوه!!!!
نگم براتون که اون یکساعت هم خیلی زیبا و رویایی بود و هم خیلی ترسناک چرا که مناظر فوق العاده بودن اما مه عظیمی روی کوه بود که جلوم رو هم نمیدیدم و ٢،٣ بار گم شدم و راهو تا برگردمو اسبمم خسته شده بود و یکی داد می زد” ملیکا”! صدارو دنبال می کردمو راهو پیدا می کردمو اسب سواری یاد میگرفتم! مثل کسی که شنا بلد نیست و میندازنش تو آب و میگن شنا کن!
بعد از خداحافظی با اسب ها، نیم ساعت دیگه هم بالا رفتیم که هوا خیلی سرد شده بود و کلا مه بود! هیچ چیزی نمی دیدیم و عکس هام همه سفید بود از غلیظی مه! که فهمیدم اینجا قله است و ما رو آتشفشانیم و حالا باید به به و چه چه کنیم به منظره! در صورتی که هیچی نیست کلا سفیدِ .. :))))
یکم تو مِه مدیتیشن کردم، بقیه ی راهو تا پایین که یکساعت و نیم طول کشید رو پیاده اومدیمو تو راه به اینکه “حالا کدوم آرزوم مونده که برآوردش کنم؟” فکر می کردم!!
اما پشت هر آرزوی بزرگی که برآورده میشه، کلی ترس،کلی صبر، کلی تلاش و کلی ریسک همراهه! فکر نکنین من خیلی خوشبحالمه یا هرچی آرزو کنم فرداش اتفاق می افته نه!! من فقط یکم زیادی دیوونه ام و یکم سختی رو دوست دارم!!
شما حاضرین تمام متعلقاتتون، وابستگیهاتون، خانوادتون، و… رو رها کنین که فقط یک آرزوتونو.. مثلا دیدن ماچو پیچو رو برآورده کنین؟؟؟ یا نه؟ میذارین همیشه آرزو بمونه و حوصله سختی ها و اومدن تا این سر دنیا رو ندارین؟؟؟
برای خواندن داستان دیگری در اکوادور « تجربه ی راه رفتن روی خط استوا، یک پا در نیمکره شمالی و یک پا در نیمکره جنوبی » کلیک کنید.