ایرانی ها در اکوادور و طبیعت گردی

 ایرانی ها در اکوادور و طبیعت گردی

ایرانی ها در اکوادور

فکر نمی کردم تعداد ایرانی ها در اکوادور انقدر زیاد باشه!

اول هفته به کیتو آمدم و این شهر بزرگ را بین آن همه شهرستان کوچک و بکر، به دلیل گرفتن ویزای برزیلم انتخاب کردم، اما فردا بدون پاسپورت و ویزا و هنوز در انتظار از اینجا به تنا باز خواهم گشت!
اما حال که به هفته ی جذابم نگاه می کنم میبینم انقدر دیدار ایرانی ها در اکوادور بهم چسبید که به نگرفتن ویزا و در انتظار موندن ارزید!!

از طریق فضای زیبای مجازی، مادر یکی از عزیزترین دوستانم بهم دختری رو معرفی کرد که تازه به کیتو سفر کرده به نام “الهه”.. الهه دختری ٣٢ ساله است که سفر های بسیاری در زندگی کرده و تور لیدر است . او برای سه ماه تنها به اکوادور سفر کرده، برای خودش از خانواده ای اتاق اجاره کرده، معلم زبان اسپانیایی هم پیدا کرده تا در سه ماه اسپانیایی یاد بگیره و در محیط باشه تا بتونه بعدا از این زبون جذاب در کارش استفاده کنه! باید یگ گروه درست کنیم به نام: “ایرانی ها در اکوادور“!

الهه بسیار خوش انرژی، زیبا و مهربان است، روز اول با فرناندو و برادر و نامزد برادرش (که مثل همیشه مهمانشان هستم) تصمیم گرفتیم به شهر کوچکی به نام “پاپایاتا” بریم که با کیتو دو ساعتی فاصله دارد و پر از دریاچه بکر است! به دیوید، برادر فرناندو گفتم میشه دوستمم بیاد؟؟ و او هم بعد از ابراز خوشحالی که دوست دارد ایرانی های بیشتری را ملاقات کند اجازه داد و به الهه که تا بحال ندیده بودمش مسج دادم که آماده بشه و بریم طبیعت گردی…

ماهی گیری و عذاب وجدان

ساعت چهار عصر بود و ما در راه برگشت در حالی که داشتیم از گرسنگی میمردیم در رستورانی وسط جاده نگه داشتیم! به محض ورود دهانم از زیبایی آن مکان باز ماند! از دری کوچک و قدیمی وارد میشدی و هنگامی که توقع دو تا میز و چهار تا صندلی و یه غذای خیلی ساده ی محلی رو داری، وارد یک مکان خیلی بزرگ، چمن های سبز رنگ به همراه رودخانه روان میشوی و سگ ها و گربه ها و خروس ها بهت سلام می کنند!!

خیلی گشنم بود! یکهو دیوید گفت می دونستی اینجا باید خودت غذاتو آماده کنی؟! منم که کلا آشپزیم زیر صفره و گاز هم نمی تونم روشن کنم، می خواستم خواهش کنم یکی غذای منو بپزه، که به ماهی های توی رودخونه اشاره کرد و گفت، باید ماهی بگیریم، ماهی که می خوریم رو خودمون باید از رودخونه بگیریم و بعد وایستیم تا غذامونو آماده کنن!

اولش برام هیجان انگیز بود! تابحال ماهی گیری نکرده بودم! و مثل همیشه من که هول هستم، اولین ماهی را گرفتم اما به محض دیدن کشته شدن ماهی، قلبم چنان دردی گرفت که دلم خواست دوباره گیاهخوار بشم! احساس یک قاتلی بهم دست داد که حیوونارو میکشه و می خوره! البته من عاشق ماهی، مرغ و گوشت هستم! و بنظرم طبیعت ما موجودات زنده است که همدیگر را می خوریم همانطور که حیوانات همدیگر را شکار می کنند! با این حال نهار اون روز اصلا بهم نچسبید و هنوز قلبم درد میگیره وقتی کشته شدن ماهی رو یادم میاد!!

بنظر فرناندو، دیوید و ویکتوریا من خیلی لوس بازی در آوردم اما مدام از اون روز به گیاهخواری فکر می کنم، به آشپزی که بالاخره همین روزا باید یادش بگیرم! به سالم خواری!

ملیک در حال ماهیگیری. اولین و آخرین باری که ماهیگیری کردم! آیا اگه خودمون قبل از خوردن گوشت حیوونارو میکشتیم، بازم میتونستیم بخوریمشون؟

دیدار ایرانی ها در اکوادور

یکی از روز های همان هفته، با نسیم جون و همسرشون قرار داشتم! از طریق اینستاگرام به من گفته بودند که عازم اکوادور هستند و هنگامی که من به کیتو رفته بودم، درخواست دیدار کردند و گفتند برات آجیل گذاشتیم کنار! هفته کلا هفته ی من بود! مهم نبود که ویزای برزیل رو نگرفتم! بجاش با الهه بیسکویت ترد و پسته خوردم و از این زوج مهربون کلی آجیل گرفتم!!!

نسیم و همسرش ١٠ ماه پیش با هم آشنا شده، ٨ ماه پیش ازدواج کرده و حالا بیست روز بود که از کرمان به اکوادور اومده بودند! مسیرشان را از تهران به روسیه، روسیه به کوبا (ویزای ترانزیت کوبا را گرفته بودند) و کوبا به کیتو انتخاب کرده بودند. راهی با یک ویزا اما کم دردسر تر از راه من! قصد ماندن دارند، با این حال که نه زبان اسپانیایی بلدند و نه درست انگلیسی اما انقدر انگیزه برای یادگیری دارند که آمده اند که زندگی خود را از “صفر” بسازند! از این همه جرئت و ریسک و انگیزه حسابی کیف کردم! امیدوارم به زودی مشغول بکار بشن!

زوج دیگری به همراه دختر ٢ ساله شان که دوست های صمیمی نسیم و همسرش بودند، هم همین قصد را داشتند و اما بعد از خوندن مطالب من راه من را انتخاب کرده و به کاراکاس بلیط گرفته بودند!!! تقریبا بیست بار سکته کردم و هم صحبتشان شدم و کلی اطلاعات بهشون دادمو به خوزه هم یک ایمیل زدم که هواشونو داشته باشه! و خلاصه الان به خوبی و خوشی فکر کنم اکوادور هستند.
تعداد ایرانی ها در اکوادور زیاد شده اما من باز هم تحسین می کنم خانواده هایی رو که بجای اروپا و کانادا، به آمریکای جنوبی فکر می کنند!

آخر داستانو با خنده تموم کنم: مقداری از آجیلو آوردم تنا، و بچه ها ازش خوردن و عاشقش شدن و همه شو برداشتن! حتی برای پسته ها،بادوم ها و کشمش ها اسم های “من درآوردی” گذاشته بودند. مثلا میگفتند وای چقدر اون “رابینا” خوشمزه بود. یعنی پسته! دیدارشون با آجیل های ایرانی عینا مانند دیدار من با میوه های اکوادوری بود :)))) کسی نمیاد اکوادور برامون آجیل بیاره؟؟؟

برای خواندن  « آشنایی با جهانگردان مختلف در روستای میساواهی، آمازون اکوادور »  کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *