زندگی و کار داوطلبانه در پونتا نگرا ، پرو
زندگی با خانواده پرویی در پونتا نگرا، پرو
توی بولیوی مثل همیشه از طریق سایت ورک Workaway.info، دنبال کار داوطلبانه ی خوب با کودکان توی لیما میگشتم که به پروفایل یک خانواده در پونتا نگرا رسیدم.
به سه نفر مسج دادم، دو تا خانواده و یک مدرسه.
همه شون جواب مثبت دادن اما در نهایت دیدم شرایط و زمان بندی یکیشون از همه برام بهتره. آلِخاندرو و میلی زن و شوهری بودند که دو ساله توی این سایت فعال هستند و بالای ٣٠٠ تا داوطلب تو این مدت داشتن. یک خونه ی کوچیک و ساده در دو ساعتی لیما، دور از هرگونه شلوغی، در روستای خلوت پونتا نگرا دارن و تعداد بالایی شاگرد خصوصی در مناطق مدرن و پولدار شهر.
نوع کار و زندگیشون طوریه که توی خونشون دو تا اتاق و ٥ تا تخت برای داوطلب ها دارن و دو ساله همیشه و تمام سال با داوطلب ها زندگی میکنن. بهشون سه وعده غذا در روز و جای خواب میدن و هرروز یکساعت و نیم تا شهر میبرنشون.. نفری دو تا کلاس یکساعت و نیمه دارن و بعد یکساعتی دوباره تا روستا برمیگردونن! هم داوطلب کوتاه مدت در حد یک هفته قبول میکردن و هم تا شش ماه! خلاصه وقتی این توضیحات و نوشته های ٣٠٠ تا داوطلب قبلی رو خوندم، و دیدم میتونم توی ماه جون و جولای بهشون بپیوندم و طولانی مدت کار کنم، قبول کردم.
بین این همه شهر و طبیعت فوق العاده توی پرو، که توی همه شون شرایط برای کار داوطلبانه فراهم بود، من “مجبور” بودم که جایی نزدیک لیما رو انتخاب کنم. چون باید برای ویزای شیلی یا برزیل اقدام میکردم و رفت و آمد تا سفارت باید میداشتم و همینطور برای دریافت حقوق ماهیانه ام باید نزدیک شهری باشم که Western Union داشته باشه! خلاصه نمیخوام در عین خوشبختی ناشکری کنم اما شرایط ویزا باعث شده الان بجای یک شهر گرم تو آمازون یا کویر ها، تو سرما در پنج قدمی اقیانوس آرام باشم. آب و هوا خیلی توی روحیه آدم ها تاثیر داره و سرما برای من سکوت و بی حوصلگی آورده. آخه قبل از لیما هم که دو هفته توی کوسکو و کوه های آند بودم و قبلش توی بولیوی در مرتفع ترین پایتخت دنیا و قبلش کی بود که آفتاب رو دیدم؟؟؟ تو کلمبیا کمی توی کالی که البته هرروز بارون میومد و آخرین بار که با تمام وجود آفتاب و گرما رو احساس کردم روزی بود که سنگ توماس رو توی آب انداختم و تو دریای کارائیب شنا کردم! .. هِی.. بگذریم! اگه خورشید و دیدین سلام منو بهش برسونین!
احساس راحتی در خانه ی جدید و با خانواده جدید در پرو
شنبه ساعت ٨:٤٥ صبح ایستاده در آدرسی که الخاندرو بهم داده بود، ماشین قرمز رنگی با سه تا دختر بور توش دیدم که فهمیدم خودشونن! الخاندرو اسمم رو پرسید و بعد از سلامی گرم کوله مو توی صندوق گذاشت و سوارم کرد! توی ماشین دو تا دختر از انگلیس و یک دختر آمریکایی که همه حدود بیست و دو، سه سال داشتن، نشسته بودن و از همون اول همه باهام گرم گرفتن! اَلی دختر آمریکایی روز آخرش بود و دختر های دیگه هم تا سه چهار روز دیگه میموندن. من روز اول کلاس رو با یکیشون تقسیم کردم که روش کاریشون رو یاد بگیرم. موقع برگشت به روستا توی ماشین انقدر احساس راحتی میکردم که برای خودم عجیب بود. وقتی متعلق به هیچ جایی نباشی و هر دو هفته خونه ات عوض بشه، در دقیقه اول ورود در هر مکانی میتونی احساس راحتی کنی و اون مکان رو خونه خودت بدونی! خلاصه متاسفانه یا خوشبختانه اینروزا قبلم اصلا کلمه “استرس” رو نمیفهمه و خیلی خونسرد و راحت شده! همون ملیکای تعارفی و خجالتی الان تو خونه مردمی که اصلا شناختی ازشون نداره انقدر راحت زندگی میکنه که تو اتاق خودش نکرده!!!
میگن “زمان، همه چیز رو عوض میکنه.”
الکی نمیگن. زمان تمام تار و پود شخصیت منو عوض کرده و انقدر از تغییرات خوبم خوشحالم که صبح و شب از خودم و خدا تشکر میکنم! گاهی لازمه از خودمون بخاطر اجازه هایی که به خودمون میدیم و تحمل ها و سختی هایی که میکشیم تشکر کنیم! مثلا من میگم: “دمت گرم ملیک. مرسی که با وجود اینکه همه گفتن نرو آمریکای جنوبی، اومدی. دمت گرم که تابو شکنی میکنی! از هرچی هم میترسی برو تو بغلش. ممنونم ازت ملیک. ممنونم.”
آرانسا دختر بامزه شون که با هم بازی می کردیم نهار خوشمزه ی میلی
روزمرگی زندگی در پونتا نگرا
یک هفته از شروع کار داوطلبانه ام میگذره و من تقریبا و ناخود آگاه هرروزم را تکرار میکنم. هرروز ساعات زیادی در ماشین در حال رفت و برگشت از لیما هستم و هرروز سه ساعتم رو با کودکان میگذرونم و هرروز پلو و سیب زمینی جزو غذاهام هست و هرروز نی میزنم و کتاب میخونم و هرروز به این آهنگ گوش میکنم و هرروز خوشحالم و هرروز آروم.
کلاس سالسا و یا موتور سواری هیچ جایی نزدیک این روستا نیست و این یعنی من باید حتما صبر کنم و یک مدت با خودم بیشتر وقت بگذرونم و بعد با انرژی بیشتر دوباره حرکت کنم. نمیدونم چرا نوشته هام بوی غم میده و یا چرا هرروز “تا با غم عشق تو…” گوش میدم در حالی که همیشه عشق برام خوشحالی آورده نه غم! من فقط آرومِ آرومم. لبخند بر لب. و برای مدتی ساکن و متوقف.
پ.ن: وقتی این رو مینویسم که ساعت از ١٢ شب گذشته و من زیر سه تا پتو با لباس هایی کلفت خودمو به گرما سپردمو چشمام میخوان بسته بشن و ذهنم میخواد بنویسه و کلی حرف داره. نوشتن اضافیات ذهن قبل خواب خیلی حس خوبی داره.
شب بخیر
اتفاقات عجیبی پس از این در روستای لورین برای من افتاد، برای خواندن داستانها اینجا کلیک کنید.