خداحافظی از کانادا+ هزینه سفرم در کانادا
روزهای آخر در استان آلبرتا، کانادا
چهار ماه پیش روبروی اقیانوس اطلس در برزیل نشسته بودم و تصمیمم رو برای ادامه سفر و اومدن به کانادا قطعی کردم. برای گرفتن ویزای کشوری که دلم نمیخواست بهش سفر کنم اما سفر کردن بهش، راه های زیادی رو برام باز می کرد. به سارا که بارها برام نوشته بود هروقت خواستم برم کانادا بهش بگم تا برام دعوتنامه بفرسته، پیغام دادم و از تصمیمم گفتم. خوشحال شد و در عرض یک هفته، اطلاعات و دعوتنامه رو فرستاد. برگه ای که شاید نوشتن و فرستادنش برای اون کاری نداشت اما زندگی من رو تغییر داد. برگه ای که باعث شد باهاش بتونم سریعتر ویزا بگیرم. ویزایی که درهای خیلی زیادی رو به روی من باز کرد و باعث شد بتونم تجارب جدید بکنم و مهارت های زیادی رو یاد بگیرم. سارا اولین نفری نیست که بدون شناخت درست از من، این ریسک بسیار بزرگ رو کرده و مسئولیت ورود من رو به یک کشور قبول کرده. انقدر در این بیست و یک ماه، آدمها بدون انتظار کمکم کردن که نا خودآگاه دنیارو بهشت می بینم؛ انقدر بدون چشم داشت بهم عشق ورزیدن که هیچکدوم از سختی های سفر به چشمم نمیاد. شاید در اختیار گذاشتن یک مبل یا اتاقت به یک کوله گرد جوون، برات کاری نداشته باشه؛ اما برای اون کوله گرد، همون اتاق، همون مبل، میشه امن ترین جای دنیا. میشه پناهگاه. آدمها نمیدونن این بدون انتظار کمک کردن چقدر میتونه روی یک فرد تاثیر مثبت بذاره. وقتی عشق نگیریم، نمیتونیم عشق بدیم. اما وقتی سرتا سرمون پر از عشق بشه، ما هم به این چرخه ادامه میدیم و در مسیر تا جایی که بتونیم به بقیه کمک خواهیم کرد. می دونم روزی خونه ام پناهگاه هزاران جهانگرد و غیر جهانگرد خواهد بود. روزی منم برای کسی که احتیاج داره از جایی دعوتنامه میفرستم و یک فردی که با کوله سنگین کنار خیابون ایستاده و شستش رو بیرون گرفته رو سوار ماشینم میکنم.
ممنونم از تمامی آدمهایی که در این سه ماه و نیم در کانادا دیدم و باهاشون خاطره ساختم. کانادا کشور بسیار متفاوت، امن و آرومی بود. حالا که هواپیما داره میشینه تا سوارش بشم، تمامی این سه ماه و نیم، ویپاسانا، ونکوور، کوهنوردی، جزیره، بچه هام، سخنرانی در دانشگاه بریتیش کلمبیا و کلگری از جلوی چشمم میگذره. به لحظات خوب، آدمهای دوست داشتنی و مناظر بی نظیر فکر میکنم و سعی میکنم در خاطرات بلند مدتم ثبتشون کنم.
پیش به سوی تجربیات جدید در جمهوری دومینیکن و هائیتی و و بچه هایی که در انتظارم هستند!
هزینه سفر سه ماه و نیمه ام در کانادا:
هزینه سه ماه و نیم سفر و کار داوطلبانه در کانادا، هزار و سیزده دلار شد که شامل:
– هزینه غذای ده روز در ونکوور (هر وعده بین ۵ تا ۱۵ دلار)
-هزینه غذای دو روز تعطیلم در هفته توی جزیره، طی ده هفته ای که اونجا بودم و کار داوطلبانه کردم. (هر وعده بین ۱۰ تا ۱۵ دلار)
-اتوبوس از ونکوور به کلگری (۱۰۰ دلار)
-هزینه غذا در ده روزی که در کلگری بودم.
یک صندل ۳۰ دلاری و یک کوله کوچک ۳۰ دلاری هم بجای صندل و کوله کوچیک قبلیم که پاره شده بودند گرفتم.
در کانادا همیشه میزبان داشتم و خوشبختانه هیچوقت هزینه هتل/هاستل ندادم.
-در ونکوور سخنرانی داشتم، آخر سخنرانی یک جعبه گذاشته بودم که هرکس دوست داره به ادامه سفرم کمک کنه. و دقیقا اندازه خرج سفرم در کانادا جمع شد برای ادامه سفر؛ به علاوه حقوقی که ماهانه از طریق تدریس انگلیسی به شاگردانم میگیرم!
-بالاخره تو کانادا حساب بانکی ساختم. از بانک BMO. حساب دبیت مستر که حالا هم شاگردام بجای Western Unionمیتونن به کارتم پول بریزن و هم خودم میتونم برخی بلیط های رفت و آمد رو آنلاین بگیرم.
-لازمه بگم دوستان خیلی به من لطف داشتن و وعده های غذایی زیادی مهمون شدم!!! یه روزی هم می رسه که کلی جهانگرد میشن مهمون من.
خروج از کانادا
یک ساعت زودتر از حرکت پرواز، به گیت جی سی و چهار رسیده بودم و با خیال راحت کتاب میخوندم که یکهو پشت بلندگو اعلام کردن: ملیکا بکائی، گیت جی سی و چهار!
به کنار خانم پشت بلندگو رفتم و پاسپورتمو بهش دادم.
بهم گفت: بلیط خروج از جمهوری دومینیکن رو باید نشون بدی.
سرم گیج رفت! بلیط خروج؟ من که زمینی میرم هائیتی. چطور بعد از نزدیک به دو سال همچین حماقتی کردم و یک رزرو بلیط برای فرودگاه نگرفتم!
ازم پرسید: بر می گردی کانادا؟
خیلی هول شدم و به جای اینکه بگم زمینی میرم هائیتی گفتم: نه بر می گردم کشورم، ایران. -خب پس بلیط برگشت به ایران رو باید نشونمون بدی.
نزدیک بود بزنم زیر گریه. نیم ساعت وقت داشتم. به هر کسی توی واتساپ داشتم پیغام دادم: هستی؟ کمک می خوام.
همیشه برای رزرو بلیط به آژانس های هواپیمایی میرفتم اما نمی دونستم چطور میشه آنلاین بلیط رزرو کرد.
زنگ زدم خواهرم الینا و مارال اون یکی خواهرم رو از خواب بیدار کرد و من در حالی که قلبم تند میزند، سعی میکردم خودمو خونسرد نشون بدم تا خانم مسئول پرواز بیشتر از این بهم شک نکنه. به مارال گفتم : برای هفده دسامبر از جمهوری دومینیکن به ترکیه رزرو بلیط میخوام.
همون موقع اعلام کردن که هواپیمای ما آماده ی حرکته و مسافران پشت گیت خروجی صف بستن.
-مارال، تا ده دقیقه دیگه باید سوار هواپیما بشم!
قطع کردم. ایمیل و اطلاعات رو براش فرستادم و در حالی که دلم میخواست خودمو نابود کنم، با لبخند به مسئول و مردمی که سوار هواپیما میشدن نگاه کردم.
رزرو بلیط بعد از پنج دقیقه برام ایمیل شد و من خوشحال به مسئول نشونش دادم.
به یک نفر دیگه زنگ زد و گفت: دختر ایرانی بلیط خروج رو نشون داده اما ویزای مقصد رو نداره. ما مسئول ویزاهاشیم یا خودش؟ نه..(پاسپورت رو تند تند ورق میزنه) میتونه سوار بشه؟
بلندگو: آخرین اعلام، پرواز شماره هشتصد و سی و دو به مقصد پونتا کانا، گیت تا پنج دقیقه دیگه بسته میشه.
تند تند گفتم: با ویزای توریستی کانادا ویزای جمهوری دومینیکن نمی خوام. مطمئن باشین دارم راست میگم. اگه مشکلی باشه خودشون تو فرودگاه نمیذارن وارد کشور بشم!
تمامی آدمها سوار هواپیما شدن. من موندم و پاسپورت بی اعتبار.
یک مسئول دیگه اومد و گفت: این دختر سوار میشه یا نه؟ باید در رو ببندم.
خانمه بالاخره پاسپورت رو بهم داد و گفت: برو.
با عجله کوله ی بزرگ رو روی دوشم انداختم.. تشکر کردمو به سمت هواپیما با اشک های سرازیر حرکت کردم که شنیدم به اون یکی مسئول گفت: بیچاره، باید به فکر یک پاسپورت دیگه برای راحت سفر کردن باشه..
ممنونم که با من سفر می کنید. برای خواندن « ورود من به جمهوری دومینیکن » کلیک کنید.