مرز جمهوری دومینیکن و رسیدن به هائیتی

 مرز جمهوری دومینیکن و رسیدن به هائیتی

رسیدن به هائیتی

گذر کردن از عجیب ترین مرز و رسیدن به هائیتی

-سلام، یک بلیط برای کاپ هائیتین لطفا.
-امروز هیچ اتوبوسی از جمهوری دومینیکن به مرز و کاپ هائیتین نمیره چون بنزین توی هائیتی گرون شده و مردم توی خیابون ها هستن. رسیدن به هائیتی غیر ممکنه.

– چی؟ فردا چی؟ به من گفتن هرروز ساعت ۱۲ اتوبوس هست.

– فردا هم مطمئن نیستیم. شرایط توی هائیتی اینروزها خوب نیست و فعلا کمپانی ما این مسیر رو نمیبره.

گیج شدم. به میزبانام توی هائیتی و همینطور سانتیاگو مسج دادم که بپرسم چیکار کنم؟ بمونم دومینیکن تا اوضاع خوب بشه یا یجوری مرز رو رد کنم؟
جفتشون گفتن مرز رو رد کن!

یک اتوبوس گرفتم به شهر مرزی، به نام دخبون! همینطور که پیاده به سمت خود مرز می رفتم، تعداد زباله و موتور سوار بیشتر میشد و قلب من تندتر میزد. یک در بزرگ با شاید پنجاه موتور سوار و کلی آدمی که همه به من و کوله ی بزرگم که خیلی توی چشم بودم نگاه می کردن. یک پیرمرد لاغر که تی شرت زرد تنش بود اومد گفت دخترم کمک میخوای؟ گفتم مهر خروج دومینیکن رو کجا بزنم. گفت بیا دنبال من، کمکت میکنم.

پلیس ملی هائیتی

میدونستم آخرش از من برای کمک پول میخواد اما انقدر اوضاع عجیب بود که دنبالش راه افتادم. از یک خیابون بسیار باریک و پر از آشغال گذشتیم، به یک ساختمون رسیدیم و به من یک برگه و خودکار داد تا اطلاعاتمو وارد کنم. توی صف ایستادم و وقتی نوبتم شد، از سوراخ توی شیشه پاسپورت و فرم رو فرستادم، ازم سوال پرسیدن و بیست دلار بابت خروج از دومینیکن گرفتن!
بین حداقل صد نفر داخل ساختمون، من تنها کسی بودم که رنگ پوستم فرق می کرد.
مهر خروج بعد از بیست دقیقه توی پاسپورتم خورد و حالا باید مرز رو به سمت هاییتی رد می کردم. آقاهه گفت دنبال من بیا. با هم از روی یک پل رد شدیم و من عجیب ترین تصاویر زندگیم رو هنگام رسیدن به هائیتی میدیدم. چندین سرباز کنار یک در بزرگ آهنی و موتور سوارهایی که به این سر مرز خیره بودن و زباله هایی که روی زمین ریخته شده بودند. بهش گفتم من باید یک عکس بگیرم. گوشیمو در آوردم، یک فیلم کوتاه و یک عکس گرفتم که یکهو چند مرد روبروم داد زدن. داد بلند. نمیدونم چه کلمه هایی رو تکرار می کردن اما به من نگاه می کردن و فریاد می زدن. فریاد. گوشی رو توی کیفم گذاشتم و پشت آقاهه راه افتادم که تکرار می کرد: دختر تو دیوانه ای دیگه هیچوقت تو هائیتی اینکارو نکن. فرانسوی یا کریول بلدی؟
-نه.

از یک در عجیب با کلی پلیس و سرباز و موتور سوار رد شدیم و در شلوغی وارد یک ساختمون دیگه شدیم که خیلی خلوت بود. یک پسره اومد بیست دلارم رو به دو هزار گورد هاییتی تبدیل کرد. پاسپورت رو دادم. فرم پر کردم و سوالاتشون رو در مورد تعداد دفعات ورودم به کانادا جواب دادم. ده دلار ازم گرفتن و یک کارت ورود سه ماهه هنگام رسیدن به هائیتی بهم دادن.
مهر ورود رو که زد، آقاهه گفت خودت میخواستی این راه رو بیای وسیله هاتو دزدیده بودن، پنجاه گورد بهم بده.
پول رو که میشد پنجاه سنت آمریکا بهش دادم و رفتم بیرون.
موتور ها و تاکسی ها ریختن دور من. تاکسی تاکسی تاکسی.. موتو موتو موتو.
از مرز تا کاپ هائیتین، دومین بزرگ ترین شهر هائیتی، شهری که مدرسه قرار داره، دو ساعت راه هست. تاکسی ها میگفتن صد و پنجاه دلار آمریکا و موتور ها میگفتن پنجاه تا صد دلار.
من کل بودجه دو ماه آیندم دویست دلاره‌.
از یکیشون که اسپانیایی بلد بود پرسیدم اتوبوس عمومی هست؟ گفت گواگوا هست.
گواگوا یک ون کوچیکیه که توی دومینیکن هم بود. گفتم چند گورد؟ گفت ۲۰۰. یعنی ۲ دلار.

یک موتور سوار شدم تا منو به ایستگاه گوا گوا ببره. با کوله ی سنگین ۵۰ لیتری، توی مرز هائیتی با سرعت باد پشت یک موتور سوار حرکت می کردم و سرم از حجم اطلاعات و اتفاقات درد می کرد. بهش ۵۰ گورد دادم.
سوار گواگوا شدم، کوله بزرگ روی پام و نزدیک به یک ساعت صبر کردم تا پر بشه. گواگوایی که شاید اندازه دوازده نفر جا داشت با دو برابر جمعیت حرکت کرد.
حرکت کرد و من همینطور که به بیرون نگاه می کردم، اشک می ریختم. نمی دونم از ناراحتی آنچیزی که دیده بودم بود، یا از خوشحالی رسیدن به هائیتی ، یا از سر دردی که امونم رو بریده بود. یک آقاهه هم دو ساعت راه رو بی وقفه فرانسوی حرف میزد.
به شهر که رسیدم، یک موتور دیگه گرفتم به سمت مدرسه. ۲۰ گورد ازم گرفت.

از داخل گوا گوا به کاپ هائیتین، مردمش و خیابون ها نگاه می کردم.

روبروی مدرسه که ایستادم، اشک هام بند نمی اومدن. دو تا پسر تو کوچه بهم زل زده بودن و من فقط گریه می کردم. یکم که آرومتر شدم، اشکهامو پاک کردم، در نیمه باز مدرسه رو باز کردم و وارد شدم.
با دیدن خانواده جدیدم و مدرسه، انگار تمامی آنچه اونروز بر من گذشته بود از یادم رفت. دیگه نه سرم درد می کرد، نه خسته بودم و نه بغضی در کار بود.
من سالم به هائیتی رسیده بودم!

برای خواندن داستان اعتراضات مردم در هائیتی و تعطیلی مدرسه، کلیک کنید

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *