سالگرد یکسالگی سفر + روز آخر بیست سالگی
توی خوابمم نمی دیدیم بتونم یکسال بدون وقفه در یک قاره ی دور سفر کنم..
درست چهاردهم آذر ماه ۱۳۹۷ یا پنجم دسامبر ۲۰۱۸، در سالگرد یکسالگی سفر وارد پورتو مَدرین و وارد خونه ی میزبانی به نام “پاولا” شدم. در حالی که دو روز بود حموم نرفته بودم و درست نخوابیده بودم و هنوز سرفه میکردم، انقدر از دیدن گرمای ٣٠ درجه، و اقیانوس هیجان زده بودم که به محض رسیدن تمام خستگی ها یادم رفت و ساعتها با پاولا هم صحبت شدم. پاولای ٢٤ ساله که با دوستش مورِنا سه سال است که در این خانه زندگی میکنند و بالای ٢٤٠ نفر رو در پنج سال اخیر قبل از من میزبانی کرده. بهم میگه من هیچوقت نگاه نمیکنم که کسی که سراغ جایی برای موندن میگرده و برام مینویسه، از کدوم کشوره، چند سالشه و یا نظرات بقیه در موردش در کوچ سرفینگ چی بوده. اگر جایی داشته باشم و بتونم به یک نفر کمک کنم اینکارو میکنم!
پاولا بسیار خوش انرژی و روشنفکره. تا بحال همچین میزبان عجیبی به عمرم ندیده بودم و با وجود اینکه معلم زبان انگلیسیه و تمام وقت کار میکنه، عاشق معاشرت با مهمونهاشه.
تقریبا هیچ چیزی از ایران نمیدونست و بعد از ساعتها صحبت و معرفی، نتونست درک کنه که چطور زن ها حجاب دارند و فکر میکنند باید بدنشون رو از جنس مقابل بپوشونن. احساس میکرد من از گذشته میام! و من هم از تعجب دهانم باز ماند که در اینسر دنیا آدمهایی وجود دارند که حتی نمیتوانند حجاب را درک و هضم کنند. من بسیار دقیق توضیح دادم اما پاولا هرچقدر تلاش کرد نتوانست موضوع را درک کند و مدام به من گفت: مطمئنم بعد از این سفر دیگه نمیتونی ایران زندگی کنی…
یکساااال بود که من از تهران بیرون آمده بودم! یکسااال! احساس میکردم ده سالی گذشته و انقدر هیجان زده و در عین حال حیران بودم که چشمانم را بستم و شروع کردم از اول سفر، تمامی اتفاق ها، شهرها، کشور ها، میزبان ها و آدمهایی که امسال در زندگیم آمدند و رفتند را بخاطر آوردم… و بعد هنگامی که پاولا از خانه رفت یک دل سیر گریه کردم. از اینکه از این همه تنهایی لذت میبرم گریه کردم. از اینکه این حجم از اطلاعات واقعا برای من زیاده. از اینکه گاهی خودم هم فکر میکنم با این تجربه آزادی هیچوقت نمیخواهم در ایران زندگی کنم گریه کردم. از اینکه نمیدونستم و هیچ ایده ای نداشتم سال آینده این موقع کجام!
همیشه بعد از گریه حسابی میخندم. گریه که تمام شد، دوش آب گرمی گرفتم و با آهنگ تولد مبارک شماعی زاده رقصیدم و ویدئویی بداهه از احساساتم در مورد یکسالگی سفر گرفتم و در اینستاگرام گذاشتم.
صبح روز بعد دوست پاولا به دنبالم اومد تا به جزیره ای در یکساعتی شهر برویم و من شیرهای دریایی و نهنگ هارو ببینم. البته تازه فهمیدم آنها شیرهای دریایی بودند و قبلش فکر میکردم اسب دریایی هستند.
به دلیل اینکه دوست پاولا در جزیره کار میکرد، من هم مهمان شدم و ورودی ٢٠ دلاری را از من نگرفتند. (هدیه تولد بیست سالگی از طرف پاتاگونیا؟) بعد رفتم تا از تورهای تماشای نهنگ و شیرهای دریایی بپرسم اما ناباورانه همه بالای ١٠٠ دلار بودند.
حسابی توی ذوقم خورد و پرسیدم چه حیواناتی را میتوانم مجانی ببینم. و یک آقایی روی نقشه به من مکانی را نشان داد و گفت حدود یکساعت میتونی پیاده تا اینجا بری و شیرهای دریایی رو با فاصله و از بالا تماشا کنی.
میوه های توی کیفم را روبروی اقیانوس خوردم و بعد به راه افتادم. بعد از یکساعت در باد شدید حرکت کردن به مقصد رسیدم. شیرهای دریایی عجیب را بالا ساعتها تماشا کردم و بعد یکساعت دوباره به شهر برگشتم.
شبیه دم نهنگ بود شیرهای دریایی خوشحال رنگ آب جادویی بود. نیم ساعتی همین راه رو ادامه دادم تا به شیرهای دریایی رسیدم.
اما در بین راه مسیر را کمی گم کردم و هنگامی که برگشتم، گفتند آخرین اتوبوس به به پورتو مَدرین برگشته و من چاره ای ندارم جز هیچهایک.
هیچهایک یا همان سواری مجانی در پاتاگونیا بسیار معمولیه.
در حالی که نزدیک غروب بود و نزدیک بود اشکم از خستگی در بیاد، یکساعتی باز در باد ایستادم تا بالاخره مردی به نام خوان سوارم کرد. کل راه معاشرت کردیم و من را تا دم در خانه پاولا رساند و گفت: داشتم در یکروز معمولی به خانه برمیگشتم! هیچوقت فکر نمیکردم یک دختر از ایران رو که فردا هم تولدشه رو سوار کنم! ممنونم که روزم رو هیجان انگیز کردی!
من و خوان که هنوزم باهاش در ارتباطم آخرین غروب بیست سالگی
خسته و کوفته وارد خانه ی پاولا شدم که دیدم میگه: سه ساعت تا ١٢ شب و شروع تولدت مونده.. برو حموم که دوستام دارن میان سالسا برقصیم و بعدش هم بریم بار تا صبح! تولدتهههههه!
نگاهی به هزاران مسج تبریک در گوشیم کردم و یادم افتاد هم اکنون در ایران ١٦ آذر شروع شده.. قلبم تند زد… رفتم حموم و برای هیجان انگیزترین روز زندگیم آماده شدم…
برای خواندن داستان تولد بیست و یک سالگیم و دیدار با پنگوئنها, اینجا کلیک کنید.