دیدنی های ریو دو ژانیرو
فاولای سانتا مارتا و مجسمه مایکل جکسون در ریو دو ژانیرو
گاهی باید بسیار مراقب باشم که به چه چیزی فکر می کنم، چه چیزی رو می نویسم و یا چه آرزویی می کنم! چون بهشون ناخودآگاه انرژی میدم و ممکنه به واقعیت تبدیل بشن!
از بچگی تنها تصوری که از برزیل و شهر ریو دو ژانیرو داشتم، ویدئو کلیپ آهنگ “They don’t really care about us” مایکل جکسون بود! کل این سفر هم وقتی خودم رو در ریو تصور می کردم، به یاد مایکل جکسون میافتادم و بارها آرزو می کردم، کاش بشه دقیقا همون جاهایی که در ویدئو هست رو پیدا کنم و ببینم!
چند روز پیش داشتم به همون آهنگ گوش می دادم که یکهو زوج ایرانی، نازنین و مهران جون بهم پیغام دادن: ما برنامه داریم فردا به سمت میدون مایکل جکسون بریم! و بعد ویدئو کلیپ رو فرستادن رو نوشتن: همون جایی که این ویدئو ساخته شده!! میدون مایکل جکسون؟؟!! من حتی روحمم خبر نداشت همچین جایی وجود داره و واقعا میشه به اون محله فقیر نشین رفت. پرسیدم: “یعنی می تونم دقیقا همون جاهایی که مایکل جکسون راه رفته راه برم و نفس بکشم؟” و چیزی در دل گفت: “تو میتونی هر آنچیزی رو که بخوای و آرزو کنی رو به واقعیت تبدیل کنی.” شُکر! .
کوه کله قندی، نماد ریو دو ژانیرو
من و آنجلا و کوه کله قندی
میزبان نازنینم هدی در شیلی، دفتری به نام دفتر شکرگزاری داشت که هرروز صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن، قبل از انجام هر کاری، در آن برای هرچه داشت و نداشت، از جهان هستی شکرگذاری می کرد.
لبخند و آرامش درونی اش بعد از نوشتن در دفتر، به من یادآوری می کرد تا همیشه نیمه ی پر لیوان رو ببینم و بابت هر اتفاقی شکر کنم.
روز بعد از اون اتفاق تلخ در ایستگاه اتوبوس و ماندن من در ریو، بطور ناگهانی در اینستاگرام چشمم به دایرکتی از طرف زنی به نام آنجلا افتاد. پرتغالی نوشته بود. ترجمه کردم و خواندم: “اگر در ریو دو ژانیرو هستی خیلی دوست دارم ببینمت و می توانی مهمان خانه ی من بشی.”
ساعت شش صبح بود و من هیچ جایی برای آن شب نداشتم. لوسیانا برای کار به شهر دیگری می رفت و من باید ساعت ٩ همراه با او از خانه خارج می شدم.
به آنجلا با کمک از ترجمه گوگل، پیغامی طولانی دادم و شرایطم رو توضیح دادم. ناباورانه سریع جواب داد،شماره تلفن و آدرسش را نوشت و گفت: “امروز یکشنبه است و من سر کار نمیرم، هروقت که خواستی بیا.”
نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. او چطور درهای خانه اش را به روی دختری از ایران، که هیچ شناختی ازش ندارد باز می کند؟ من به دوستی با غریبه ها عادت دارم؛ اما او چطور؟؟
خانه ی آنجلا در ریو بود. یعنی منطقه اش به مرکز شهر بسیار نزدیکتر از خانه ی لوسیانا. با کمک گوگل مپ راه را با اتوبوس و مترو پیدا کردم و با استرس، زنگ را زدم.
نگهبان مرا به طبقه بالا راهنمایی کرد و آنجا آنجلای زیبا را با لبخندی بزرگ بر روی لبهایش دیدم. در آغوشم گرفت و شروع کرد آرام آرام به پرتغالی برایم حرف زدن و مرا به اتاق خودم (!!!) راهنمایی کرد. من نیز به اسپانیایی مدام تشکر می کردم و بعد از گذاشتن وسایل، برای معاشرت با او به آشپزخانه رفتم.
معاشرت سخت بود اما متوجه شدم که ٥٠ سال دارد و مجرد است، یک پسر دارد و یک دختر حامله. یک دوست ایرانی دارد و مرا از طریق دوستش در اینستاگرام از ماه ها پیش دنبال می کند. در جواب من که می گفتم عذر می خوام که مزاحمتون شدم میگفت: من خیلی خوشحالم وقتی که توی خونه مهمون دارم.
آنجلا قبل از ظهر مرا به یکی از دیدنی های معروف ریو، (کوه قندی) برد. با تلکابین به بالا رفتیم و منظره بسیار زیبایی از ریو را از آن بالا تماشا کردیم. هنگام برگشت میوه،سبزیجات و حبوبات لازم را خریدیم و شب به آنجلا در آشپزی کمک کردم. قبل از خواب کلید خانه اش را به من داد و گفت: تا هروقت که بخواهی و ویزایت بیاید می توانی اینجا بمانی. فردا صبح زود به سرکار می روم و دیروقت بر می گردم. برو و حسابی شهر را بگرد.
دفترم را باز کردم و در صفحه ای جدید نوشتم: بابت نداشتن پاسپورت، بد رفتاری راننده اتوبوس و تاخیر کار داوطلبانه، ممنونم.
تندیس مسیح در ریو، یکی از عجایب هفتگانه دنیا
در راه تندیس مسیح سلفی با مجسمه مسیح
بعد از ماندگار شدن در ریو، رفتم توی گوگل تا اطلاعاتی در مورد چگونه رسیدن به مجسمه معروف و عظیم مسیح بدست بیارم.
قطار، اتوبوس یا پیاده؟
نا خودآگاه یاد ماچو پیچوی جادویی و راه سخت رسیدن بهش، اون ۳ ساعت پیاده روی کنار ریل و پله های اینکایی اش افتادم. یاد لذتی که اون بالا داشتم و رضایت بعد از پایین اومدن. اما توی گوگل نوشته بود این کوهنوردی ۲ ساعته، جدا از سختی هاش، بسیار هم نا امنه. و اصلا توصیه نمیشه تنها انجامش داد.
چند ساعت بعد، دیدم گروهی در کوچ سرفینگ وجود داره به نام “پیاده تا مجسمه مسیح” که همون فرداش ساعت ۱۰ صبح قراره این مسیر رو کوهنوردی کنن. منو این همه خوشبختی؟ محاله!!
صبح روز بعد به همراه چندین نفر دیگه از آلمان و فرانسه و پرو و شیلی، این کوهنوردی (که وسطاش سنگ نوردی هم داشت) لذت بخش رو شروع کردیمو بعد از دو ساعت و نیم به بالا رسیدیم.
مسیح عظیم، دست هاشو باز کرده بود و از زیر پاش میشد تمام ریو ی جادویی رو دید. بین اون جمعیت دلم می خواست فقط به این شهر زیبا نگاه کنم و سکوت کنم.
ریو دو ژانیرو ی نازنینم، به اندازه ی کوسکو برام عزیز شدی.
پله های معروف و جورج سلارون
دقیقا از روزی که در ریو دو ژانیرو موندگار شدم، هر روز و هر لحظه برام پر از اتفاقات خوب بوده. حال فکر می کنم آن زمان که زار زار در ایستگاه اتوبوس گریه می کردم متوجه نبودم ماندن چقدر به صلاحمه.
ریو دو ژانیرو به غیر از سواحل معروف و طبیعت اطرافش، مکان های توریستی زیادی هم داره.
من نیز با اینکه بیشتر زمان سفرم رو در کنار خانواده ها و در شهر های کوچیک می گذرونم، به هر حال همیشه سری به مکان های توریستی هم زده ام.
بعد از دیدن مجسمه مسیح، با پگاه و سام، زوج ایرانی که تازه باهاشون در ریو آشنا شده بودم، قرار گذاشتم تا روز بعدش به دیدن پله های معروف و رنگارنگ که توسط جورج سلارون، هنرمند شیلیایی ساخته شده اند، بریم.
بسیار راحت با مترو و اتوبوس در ریو رفت و آمد می کنم و اصلا ترس روز های اول رو ندارم.
کمی زودتر رسیدم و نوشته ای از خود سلارون آنجا خواندم که باعث شد این متن را همانجا بنویسم:
“سلارون سال ۱۹۹۰ بر اساس یک علاقه ی شخصی، برای مردم برزیل این پروژه را شروع کرده بود. البته از رنگهای آبی و زرد و سبز کاشی ها نیز این موضوع کاملا مشخص بود. سال ۱۹۹۸ هنگامی که پروژه تقریبا تمام شده بود؛ متوجه میشه مغازه ای وجود داره که کاشی های قدیمی اروپایی می فروشه. یک حسی بهش می گفته باید اونهارو بخره حتی اگه دیگه جایی توی پله ها باقی نمونده.
بعد تصمیم می گیره هر چندوقت یکبار کاشی هارو عوض کنه و یک اثر هنری متغیر بسازه. مثل زندگی که همیشه در حال تغییره.
حالا این پله ها نه تنها متعلق به مردم برزیل، بلکه متعلق به مردم جهانن. و روشون میشه بیش از ۲۰۰۰ اثر متفاوت از کشور های متفاوت (که ایران هم جزو اوناست) رو پیدا کرد.
هفتم دسامبر ۱۹۹۹ (تولد دو سالگی من) سلارون از خوشحالی و ناباوری موفق شدن در این پروژه اشک می ریزه. تنها چیزی که لازم بوده اضافه کنه، نقاشی اون زن حامله ای بوده که همیشه تو نقاشیاش به دلیل یک مشکل شخصی حضور داشته.
سلارون از تمام مردم دنیا دعوت می کنه تا توی این اثر هنری شرکت کنن و یک کاشی براش بفرستن. اونم قول میده کاشی رو پله ها اضافه کنه و عکسشو براشون بفرسته.
آخرشم میگه: من این اثر رویایی و دیوانه کننده رو تنها در آخرین روز زندگیم تمام خواهم کرد.
.
روبروی پله ها داستان سالرون رو می خونم، نقاشی زن حامله و عکس خودش رو می بینم و با هیجان زیاد برای پیدا کردن کاشی هایی که از ایران اومدن، شروع به قدم برداشتن بر روی این اثر هنری می کنم.”
با پگاه و سام دقایق زیادی به روی پله ها راه رفتیم، صحبت کردیم و عکس گرفتیم. جمعیت زیادی هرروزه برای دیدن این اثر هنری به اون منطقه میان و اولش خیلی شلوغ بود. اما بعد یکهو بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و ما به حیاط یکی از خانه های کنار پله ها پناه بردیم. در عرض ۱۵ دقیقه پله ها خالی از جمعیت شدند و بجز ما ۳ هیچکس آن دور و بر نبود.
تصمیم گرفتیم با وجود باران، به روی پله ها برویم و عکس بگیریم. آن روز، روز تولد پگاه جون هم بود و هر سه بیش از حد خوشحال بودیم.
بعد از کمتر شدن باران و گرفتن عکسها، به سمت گرافیتی های عظیمی در یک منطقه دیگر رفتیم؛ آنجا هم عکس هایمان را گرفتیم و سپس برای گرفتن جشن کوچکی، به یک کافه رفتیم.
کیک شکلاتی کافه کورتو پگاه و سام عزیز
اسم کافه،”کورتو” بود و در کمال تعجبمان منویی وجود نداشت. یک فضای باز که هر کس می توانست قهوه خود را آماده کند، شیرینی خود را انتخاب کند و سپس هر چقدر دوست داشت با کارت بپردازد. اصلا انتظار دیدن همچین جایی رو در ریو نداشتیم! سام از صاحب کافه پرسید که ما کجا می توانیم کیک کوچکی تهیه کنیم و در کمال تعجبمان، او بعد از متوجه شدن اینکه تولد پگاه است، من و پگاه را به همراه یکی از کارکنانش به مغازه بغلی فرستاد، و کیکی بزرگ و شکلاتی برایمان خرید.
انگلیسی روان صحبت می کرد و بسیار خوش انرژی بود.
آهنگ تولد مبارک ایرانی گذاشتیم، کیک شکلاتی خوردیم و با افراد مختلف معاشرت کردیم.
شب موقع برگشت به خانه آنجلا، وقتی روی تخت نرمم خوابیده بودم، به تمام این لحظه های ناب و تکرار نشدنی فکر کردم و بابت تمام ناشکری هایم از خودم معذرت خواهی کردم.
سواحل جادویی آرایال دو کابو و بوزیوس
آرایال دو کابو… شبیه به نقاشی بود!
دقیق نمی دانم آنجلا، این معجزه ی دوست داشتنی، از کجا و به چه دلیل وارد زندگی من شد. آخر من واقعا لایق اینهمه لطف و محبت او نیستم. شبها با وجود خستگی خرید می کند و برایم غذای گیاهی درست می کند. می گوید از آشپزی لذت می برد.
با وجود اینکه درست مرا نمی شناسد، برای آخر هفته مرا به همراه دختر حامله اش به دو سواحل بسیار دیدنی و معروف در دو ساعتی ریو دعوت کرد. “آرایال دو کابو” و “بوزیوس”!
همیشه عکس هایی از این مناطق را می دیدم اما هیچوقت فکر نمی کردم که بتوانم واقعا به این مناطق بروم. آخر رفت و آمد و اقامت در آنجا از بودجه ی من بسیار بیشتر است.
صبح زود شنبه راه افتادیم و یکشنبه شب برگشتیم. آنجلا رانندگی می کرد، من عقب نشسته بودم و دخترش در صندلی جلو. دخترش ۲۷ سال دارد و حال با وجود یک پسر، دوباره ناخواسته حامله شده است. متاسفانه اسپانیایی و یا انگلیسی صحبت نمی کرد و نتوانستم بحث های عمیقی با او داشته باشم.
سواحلی که در آن دو روز دیدم، رنگ ها و طبیعت کاملا شبیه به نقاشی بود. گاهی احساس می کردم در این دنیا نیستم و در بهشت هستم.
کلا این روزها با وجود دغدغه ویزای کانادا و بلا تکلیفی، انقدر دنیا روی خوش به من نشون داده که هیچ جایی برای ناراحتی برام نگذاشته.
از تمامی عکس ها و فیلم هایی که از اون سواحل و شن های سفید و بلورینش دارم، یک عکس برایتان می فرستم تا با چشمهای خود، بهشت را ببینید.
هر چه بیشتر می بینم، بیشتر عاشق این کره ی جادویی می شوم.
جزیره بزرگ
زیبایی های تمام نشدنی برزیل
بعد از سفر دو روزه با آنجلا و برگشت به ریو، دوباره به دیدن سام و پگاه رفتم. زوج ایرانی که سوئد زندگی می کنند و برای تعطیلات به ریو آمده اند. به ساحل ایپانما، یکی از سواحل زیبا و معروف ریو رفتیم و از شنا کردن در دریا و گرمای آفتاب لذت بردیم. آنها تا آخر مارچ در ریو می ماندند و از من خواستند تا چند روزی مهمانشان شوم و با آنها به جزیره ای در دو ساعتی شهر، که “جزیره بزرگ” نام دارد سفر کنم.
هنگامی که داشتم در ایستگاه اتوبوس گریه می کردم، هیچوقت فکرش را هم نمی کردم که ماندن من در ریو دو ژانیرو منجر به دیدن این همه زیبایی شود. با سام و پگاه نازنین، درست یک هفته سفر کردم. با اتوبوس به شهری به نام “Angra Dois Reis” رفتیم و از آنجا یک تور یکروزه به دور جزیره با قایق گرفتیم. برای اولین بار غواصی سطحی را تجربه کردم و ساعتها در اقیانوس اطلس در بین ماهی ها شنا کردم. نوروز را نیز در کنار هم در سکوت جشن گرفتیم. انقدر سواحل مختلفی که در آن یک هفته دیدیم زیبا بودند که انگار زندگی مرا به یک هفته استراحت و لذت از دنیا دعوت کرده بود.
چهار روزی در یک هتل که استخری بزرگ رو به اقیانوس اطلس داشت اقامت داشتیم و سپس به منطقه دگری به نام “Recreio dos bandeirantes” رفتیم که آنجا نیز به سواحل زیبایش معروف بود. یک هفته صبحانه ی مقوی و مفصل خوردن، یک هفته فارسی حرف زدن، خندیدن شنا کردن و لذت بردن از زیبایی های زندگی.
این زوج دوست داشتنی انقدر به من مهر ورزیدند و انقدر توانستم راحت با آنها درد و دل و گفتگو کنم که روز آخر مثل همیشه با دلتنگی زیاد از آنها خداحافظی کردم. آنها به فرودگاه رفتند تا برای دیدن خواهرهایشان به آمریکا بروند و من با مترو به خانه آنجلا بازگشتم تا به انتظار برای ویزای کانادا ادامه دهم. پگاه را همانند خواهر بزرگترم در آغوش گرفتم و سام را همانند برادری که هرگز نداشتم. می دانم خاطرات این یک هفته زندگی با هم در ریو برای همیشه در خاطرمان ثبت خواهد شد و می دانم هروقت به ریو دو ژانیرو فکر کنم، یادشان خواهم کرد.
چقدر خوشحال و متشکرم برای این انتظار طولانی. چقدر یاد گرفتم که نظاره گر باشم و بگذارم زندگی کار خودش را بکند. زمان بندی “او” بسیار بهتر از برنامه ریزی من برای زندگی ام است.
برای خواندن ادامه داستان و کارداوطلبانه در مدرسه ای وسط برزیل، کلیک کنید.