والپارایسو رنگارنگ و پابلو نرودا
یک آخر هفته در شهر رنگارنگ والپارایسو
در کافه ی کوچک در مرکز شهر والپارایسو ، در انتظار سوپ ارزان سبزیجاتم نشسته ام و به زندگی لبخند می زنم. همین حالا که مینویسم، گارسون نان، کره و آواکادو که فکر کنم پیش غذام باشه رو روی میز میذاره و با تعجب به گوشی و حروف فارسی خیره میشه، نگاهی به من می اندازه و میره.
دیروز بعد از شش هفته از سانتیاگو به سمت والپارایسو، شهری کنار اقیانوس آرام و در دو ساعتی سانتیاگو آمدم. اول یک میزبان در شهری به نام “شراب دریا” داشتم. که تا والپارایسو ٥ دقیقه فاصله داره. و با ماریسیو، پسر ٣٠ ساله شیلیایی که در جنوبترین نقطه شیلی به دنیا آمده بود آشنا شدم و تمامی عصر را با دوستش در خانه اش مشغول صحبت راجع به تفاوت های ایران و شیلی، حس و آزادی من هنگام سفر در آمریکای جنوبی و حقوق کودکان شدم. ماریسیو وکیل جوونیه که در عین حال انقدر راحته و بی دلیل میخنده که برام سخت بود بتونم در نقش یک وکیل تصورش کنم! معلوم بود از اونهاست که در کار جدیه و در زندگی نه!
ماریسیو و چای مته
چند ساعت بعد دختری فرانسوی به نام دیانا، که اون هم مهمون ماریسیو بود به ما ملحق شد و چهارتایی عین چهار دوست بسیار نزدیک و قدیمی، دور هم شراب و پاستا (که من درست کردم) خوردیم و بی دلیل یک ساعتی قاه قاه خندیدیم!
صبح روز بعد کوله ی سنگینمو برداشتم و با دیانا به والپارایسو اومدم. شهری که ماه ها انتظار دیدنش رو داشتم. اول مثل تمام شهر های کوچک دیگه از کنار مردم و بازار میوه و پایین شهر و شلوغی و اتوبوس ها رد شدیم، و بعد به بالای تپه ها، گرافیتی ها، هاستل ها و خیابان های توریستی رسیدیم. هر ١ دقیقه می ایستادیم و عکس و فیلم میگرفتیم و من خوشحال از اینکه حتی با دختری که یک کلمه انگلیسی بلد نیست میتونم ساعتها معاشرت کنم. دیانا ٢٣ ساله هم اکنون دو هفته است در شیلی در حال سفره و قرار به آرژانتین،بولیوی، پرو و در نهایت به برزیل و کارناوال بزرگ برسه (که من هم همون زمان در ریو دو ژانیرو هستم) و بعد برای ادامه تحصیل و گرفتن فرق لیسانس روانشناسی به فرانسه برگرده!
بعد از گذراندن کل روز، ساعت ٥:٣٠ عصر از دیانا که قرار باز هم ببینمش خداحافظی میکنم و به سمت خانه ی میزبان جدید میرم! این دفعه برای اولین بار از کوچ سرفینگ یک زن میزبان من شده. یک زن ٣٥ ساله شیلیایی که هم ژورنالیسته و هم رقاص! یک رگ لبنانی داره و عربی میرقصه و اجرا میکنه. در رو به روم باز میکنه و زنی با موهای مشکی و فرفری و لبخندی بزرگ و صورتی بسیار آرام میبینم که با نهایت صمیمیت منو در آغوشش میگیره و میگه: به والپارایسو خوش اومدی.
کتی میزبانم که منو به خانه ی پابلو نرودا در والپاراییسو برد.
بعد همزمان که برام چایی درست میکنه، بهم میگه که راحت باشم و میتونم وسایلمو روی مبل کوچک خانه اش که محل خوابم هم هست، بگذارم و بعد از پنجره ی بزرگش، خانه ی پابلو نرودا را نشانم میدهد و ازم در مورد شاعر های ایرانی می پرسد. منم هرچه میدانم از مولانا و حافظ و سعدی، از خیام و اخوان ثالث میگویم و در انتهای بحث، ساعتها در مورد سماع، ویپاسانا، فلوت، رقص و انواع مدیتیشن و ادیان حرف می زنیم. صورتش من رو به یاد خواهرم غزال می اندازه و رفتارش من رو به یاد نهال، دختر داییم! از زندگی جالبش میشنوم که چطور برخلاف خواسته پدر و مادرش هنوز ازدواج نکرده و تنها در خانه ای در این شهر جادویی زندگی میکند. که چطور با خودش در صلح است و بسیار آرام و بدون عجله صحبت میکند. پر از تجربه، پر از آرامش و پر از آگاهی.
تا خانه ی پابلو نرودا رفتیم اما ورودی گرون بود و داخل نرفتیمگ این عکسی از داخل خانه اش که از مجله ی کنار موزه دیدم.
بعد فکر میکنم شاید من هم در ٣٥ سالگی آرامتر حرف بزنم، هیجانات الانم رو کمتر داشته باشم و بجای عجله در هر کاری قبلش کمی فکر کنم. بعد هم فکر کردم چقدر عجول بودن زمان حالم رو دوست دارم؛ چقدر خوشحالم که موقع حرف زدن تن صدایم بالا و پایین می رود و وسط حرفهایم نفس کم میارم! چقدر خوشحالم که در نهایت بی تجربگی در برخی موارد، آگاهم. و در نهایت تفاوتم با کتی، این دختر ٣٥ ساله شیلیایی که روبروم نشسته، چقدر راحت معاشرت میکنم. از اون بیشتر متعجم، که چطور یک دختر ٢٠ ساله از ایرانی که هیچ ازش نمیدونه رو در خانه اش راه داده. و به تند حرف زدنش و افکار سراپا متفاوت و داستان های عجیبش در زندگی گوش میده..
گارسون سوپ داغ و سبزم رو آورد و دلم صداش در اومده که بجای نوشتن غذا بخور!
منم در گیجی این آدمهای متفاوت و این سرزمینِ عجایب، فکر میکنم چقدر تفاوت و چقدر یگانگی در این جهان وجود داره. و چقدر میشه در عین متفاوت بودن، همه با هم یگانه باشیم.
آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ اینجا کلیک کنید.