تولد ۷۵ سالگی مادربزرگ و کارناوال
یعنی ۷۵ سالگی چه حسی دارد؟
مادر بزرگ شمع تولد ٧٥ سالگی خود را فوت می کرد و من پر از بغض بودم که چرا فوت کردن شمع های ٥٧ سالگی مادرم را (که یک هفته قبلش بود) ندیدم!!
سه شنبه،چهارشنبه و پنجشنبه طبق معمول کلاس هایم را با سوفیا داشتم و مدام فکر اینکه تعطیلات ١٠ روزه ام را چه کنم؟ ١٤ فوریه باید به سفارت برزیل در کیتو می رفتم و انقدر اتوبوس سواری کرده بودم و خسته ی اتوبوس بودم که تصمیم گرفتم کل ده روز را به کیتو بروم و بانیوس را (که تنها شهر باقیمانده در اکوادور است که می خواهم ببینم) بعدا ببینم! از شانس خوبم سرمای شدیدی خوردم و مجبور شدم دو روزی باز در تنا بمانم که باعث حضور در تولد مادر بزرگ و دیدن فستیوال فوق العاده ی شهر شد! خدا بده از این سرما خوردگی ها!
مادر بزرگ و پدربزرگ مادری بچه ها، مثل مادر خانواده آمریکایی هستند و از “آریزونا” هر سال ماه ها به اکوادور میایند تا با دختر و نوه هایشان زندگی کنند! اسپانیایی بلد نیستند و بخاطر حضورشان در خانه همه فقط انگلیسی صحبت می کنند که هم برای من راحت و خوب است و هم باعث می شود کمتر در محیط اسپانیایی زبان باشم و دیرتر اسپانیایی یاد بگیرم! من مطمئنم مادرم در ٧٥ سالگی عینا شبیه به “ماری” ، مادر بزرگ می شود! زنی خوش انرژی، با لبخند و بسیار بسیار شوخ! داستان های زیادی برای تعریف دارد و عاشق نوه هایش است! عصر ها همیشه حسابی با هم کارت بازی می کنیم و پیاده روی می کنیم و متاسفانه اینجا رسم نیست اما دلم می خواد روزی بیست بار بغلش کنم!
در آخر منم به چهار زبون، فارسی،انگلیسی،فرانسوی و اسپانیایی براش تولدت مبارک خوندم و فقط مادرم را جلوی چشم هایم میدیدم و در دلم می گریستم! بعد از دو ماه سفر دلم بغل مامانمو می خواد! بله! دلم برای ایران نه اما خانواده ام حسابی تنگ شده..
تولد ٧٥ سالگی مادر بزرگ و کيکی با دستپخت میشل، مادر خانواده
تجربه دیدن اولین کارناوال در آمریکای جنوبی
دیدین کارناوال برای من تجربه عجیبی بود! همیشه توی فیلم ها از این رقص ها دیده بودم! اکوادوری ها مثل ما ایرانی ها که رقص های متفاوتی مثل کردی،ترکی و بندری داریم، رقص های متفاوت و مخصوص به خودشان را دارند. از هر قسمت کشور رقصی متفاوت اجرا می شد با آهنگ ها و استپ ها و لباس های متفاوت! دخترانی که پا برهنه بر روی خیابان میرقصند و از ته دل خوشحالیشان را با مردم تقسیم می کنند!
رقص های مردم آمازونی با لباس مردم و بومی های قدیمی آمازون که زیاد پوشیده نیست! و من به اون همه زیبایی نگاه می کنم و فکر می کنم چرا ما زن ها همیشه می بایست زیبایی هایمان را بپوشانیم! حتی از آنها خجالت بکشیم؟ چرا نباید بتونیم وسط خیابون برقصیم؟ با هر لباسی که دوست داریم برقصیم، اصلا برهنه برقصیم… در حین کیف کردن از تماشای رقص ها، کلمه ی آزادی مدام توی گوشم تکرار می شد و زیرلب برای ایران،برای مردمانش،زن هایش… آزادی آرزو کردم.
کاش زمینمان آزاد بود!
برای خواندن « ایرانی ها در اکوادور و طبیعت گردی » کلیک کنید.